پوزه بندت را سفت کن !
پرسید : « چرا چند روزیه توی وبلاگت چیزی نمی نویسی ؟ »
گفتم : « چیزی ندارم . نمی دونم . ندارم ... » و در ادامه صدایی شبیه یک فرد گنگ و الکن از دهانم خارج شد.
ملغمه ای از افکار مختلف در ذهنم موج می زند. وضعیت اقتصاد و بازار ، دلار بیست و پنج هزار تومانی، حقوق معوق ، شرکتی در آستانه ی ورشکستگی. کتابی که عصر ها می خوانم . رمان مارش رادتسکی، قیصری پیر با جامعه ای رو به تشنج و کشوری در آستانه ی فروپاشی است. اعتراض هایی که سرکوب می شود. کارگرانی که کشته می شوند. صحنه هایی از فیلم هایی که دیده ام در ذهنم صف می کشند. به دو فیلم که از کارگردان یونانی الاصل به نام کوستا وارگاس دیده ام فکر می کنم . فیلم " Z " محصول 1969 و دیگری فیلم " حکومت نظامی " محصول 1972 که هر دو فیلم درونمایه ی سیاسی دارند و قابل تامل . از سویی دیگر سیر وقایع اواخر دوره ی قاجاریه و پهلوی اول و دوم . در سه کتابی که این ماه های اخیر ورق زده ام . آنچه که خوانده ایم و آنچه می خوانم تفاوت هایی با هم دارند. اما من فارغ از این تفاوت در نگاه ها، درگیر نابسامانی این خاک ام که انگار خیال سامان ندارد. همه ی آنچه که در سال های گذشته دیده ام ، شنیده ام و خوانده ام به تقابل با یکدیگر برخاسته اند. و چه دنیای متفاوتی ست دنیای خارج از ذهنم .
صبح ها وقتی ماسک سفید پارچه ای ام را که به قول همکارهای طناز شبیه سوتین است به پوزه می کشم و از خانه بیرون می زنم باز این افکار با من است . نمی دانم با ملغمه ای که در مغزم برپاست سرم بوی قورمه سبزی می دهد و یا دهانم بوی گربه مرده ؟! آیا کسی از همکارها را در سرویس نقلیه آزار می دهم ؟ راستی این را بگویم با همه ی بدی های کووید نوزده ، یک مزیت داشته و آن هم رهایی از بوی بد دهان مسافران درهم چپیده ی سرویس شرکت و مترو و بی آر تی بوده که گاهی مرا ودار به آرزوی مرگ می کرد . و پشت دستم را داغ می کردم که در حد امکان از آن دو وسیله ی آخر استفاده نکنم. اما قول معروفی یادم می افتاد که می گفت : « نشاشیدی ، شب درازه ! »
وقتی به خودم آمدم هنوز داشتم صدای گنگی از دهانم خارج می کردم. او هاج واج به من خیره شده بود . نه خودم چیزی از گفته ام می فهمیدم و نه او . با این حال پریشان چطور می توانستم چیزی بنویسم ؟!
پس تیم پزشکی که حتی توی روزایی که کرونا هم نبود ماسک میزدن براشون سوتینه یا پوزه بند
ذهنت رو باز کن از این تشویش :)
نمیدونم چرا این مطلبت رو خوندم یاد "پنج ثانیه از زندگی گاندی" افتادم.
پاشو دوربینت رو بردار برو تو خیابونا
سلام
این روزها همه همینن....
کمی بالا و پایین داره ولی تقریبا همه متحیرن و نگران..حتی گربه های خیابون هم یه جور دیگه نگاه میکنن!
من اگر فرصت فیلم دیدن و کتاب خوندن داشته باشم فیلما و کتابای امیدوار کننده و شاد رو میبینم و میخونم
بنظرم از همون واژه ماسک استفاده کنید بهتره اینجا خانواده رد میشه:)
اگه ذهنمونم مثل عضله هر چی کار میکرد هی بزرگ تر میشد خدا میدونه چی میشد و سرمون میشد به چه بزرگی...!
بنویسید آبلوموف!
از بی صاحبی این روزها بنویسید...
نوشتن دواست... نوشتن درد را خوب می کند...
بهتون حق می دم، یه وقتایی آدم حرفی برای گفتن نداره، یه وقتایی انقدر حرف و فکر در هم تنیده و مشوش داره که نمی دونه از کدومشون بنویسه.
اتفاقاً پریشاننویسی یکی از ژانرای جذابه به نظرم