آبلوموف

و نوکرش زاخار

پوزه بندت را سفت کن !

+ ۱۳۹۹/۴/۳۰ | ۲۱:۵۹ | رحیم فلاحتی

پرسید : «  چرا چند روزیه توی وبلاگت چیزی نمی نویسی ؟ »

گفتم :  « چیزی ندارم . نمی دونم . ندارم ... »  و در ادامه صدایی شبیه یک فرد گنگ و الکن از دهانم خارج شد.

  ملغمه ای از افکار مختلف در ذهنم موج می زند. وضعیت اقتصاد و بازار ، دلار بیست و پنج هزار تومانی، حقوق معوق ، شرکتی در آستانه ی ورشکستگی. کتابی که عصر ها می خوانم . رمان مارش رادتسکی، قیصری پیر با جامعه ای رو به تشنج و کشوری در آستانه ی فروپاشی است. اعتراض هایی که سرکوب می شود. کارگرانی که کشته می شوند. صحنه هایی از فیلم هایی که دیده ام در ذهنم صف می کشند. به دو فیلم که از کارگردان یونانی الاصل به نام کوستا  وارگاس دیده ام فکر می کنم . فیلم " Z " محصول 1969 و دیگری فیلم " حکومت نظامی "   محصول 1972 که هر دو فیلم درونمایه ی سیاسی دارند و قابل تامل . از سویی دیگر سیر وقایع اواخر دوره ی قاجاریه و پهلوی اول و دوم . در سه کتابی که این ماه های اخیر ورق زده ام . آنچه که خوانده ایم و آنچه می خوانم تفاوت هایی با هم دارند. اما من فارغ از این تفاوت در نگاه ها، درگیر نابسامانی این خاک ام که انگار خیال سامان ندارد. همه ی آنچه که در سال های گذشته دیده ام ، شنیده ام و خوانده ام به تقابل با یکدیگر برخاسته اند. و چه دنیای متفاوتی ست دنیای خارج از ذهنم . 

   صبح ها وقتی ماسک سفید پارچه ای ام را که به قول همکارهای طناز شبیه سوتین است به پوزه می کشم و از خانه بیرون می زنم باز این افکار با من است . نمی دانم با ملغمه ای که در مغزم برپاست سرم بوی قورمه سبزی می دهد و یا دهانم بوی گربه مرده ؟! آیا کسی از همکارها را در سرویس نقلیه آزار می دهم ؟ راستی این را بگویم با همه ی بدی های کووید نوزده ، یک مزیت داشته و آن هم رهایی از بوی بد دهان مسافران درهم چپیده ی سرویس شرکت و مترو و بی آر تی بوده که گاهی مرا ودار به آرزوی مرگ می کرد . و پشت دستم را داغ می کردم که در حد امکان از آن دو وسیله ی آخر استفاده نکنم. اما قول معروفی یادم می افتاد که می گفت : « نشاشیدی ، شب درازه ! »

  وقتی به خودم آمدم هنوز داشتم صدای گنگی از دهانم خارج می کردم. او هاج واج به من خیره شده بود . نه خودم چیزی از گفته ام می فهمیدم و نه او . با این حال پریشان چطور می توانستم چیزی بنویسم ؟!

ستیزه با خود

+ ۱۳۹۸/۹/۳ | ۰۸:۴۶ | رحیم فلاحتی

 

  خواب ندیده بودم. واقعیت داشت. سعی کردم با قاطعیت حرف بزنم . اما شک کردم. مرز خیال و واقعیت را دیگر تشخیص نمی دادم. آدم های اطرافم هر آن تغییر می کردند. پوست می انداختند و از شکلی به شکل دیگر در می آمدند. خواب ندیده بودم و باید تلاش می کردم بنا به شخصیت هرکدام از آدم ها موضعی مشخص داشته باشم ، هرچند برای یک لحظه . و این بود که حتی فکر کردن به چگونگی این موضوع باعث سرسام می شد. اما برای ادامه زندگی مجبور بودم .باید تحمل می کردم بازی خیال و واقعیت را . باید پیش می رفتم. باید داستان ساخته و پرداخته می شد. باید داستان به انتها می رسید .

یک رو در رویی نه چندان کوچک !

+ ۱۳۹۵/۴/۴ | ۱۹:۵۲ | رحیم فلاحتی

  روزها و ماه ها و شاید سال ها چشم هایت را می بندی. تلاش می کنی از واقعیتی بگریزی. به واقعیتی که  وقوع آن حادث گشته و تو همیشه خواسته ای راهت را در تقابل با آن کج کنی و نادیده اش بگیری. واقعیتی که از آن راه فراری نیست و دست از سرت برنخواهد داشت. گام به گام همراهی ات می کند تا خودش را در شکل و هیبت واقعی اش نشان ات دهد و بگوید که خواه و ناخواه پرچم سفید را باید به اهتزاز درآوری و تسلیم شوی.

  واقعیت به وقوع پیوسته را باید چون حقیقتی پذیرفت . چه کسی گفته است که تسلیم شدن با شکست برابر است ؟!

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو