یک رو در رویی نه چندان کوچک !
+
۱۳۹۵/۴/۴ | ۱۹:۵۲ | رحیم فلاحتی
روزها و ماه ها و شاید سال ها چشم هایت را می بندی. تلاش می کنی از واقعیتی بگریزی. به واقعیتی که وقوع آن حادث گشته و تو همیشه خواسته ای راهت را در تقابل با آن کج کنی و نادیده اش بگیری. واقعیتی که از آن راه فراری نیست و دست از سرت برنخواهد داشت. گام به گام همراهی ات می کند تا خودش را در شکل و هیبت واقعی اش نشان ات دهد و بگوید که خواه و ناخواه پرچم سفید را باید به اهتزاز درآوری و تسلیم شوی.
واقعیت به وقوع پیوسته را باید چون حقیقتی پذیرفت . چه کسی گفته است که تسلیم شدن با شکست برابر است ؟!
دختره ی یاغی کجاست ؟ دلم براش تنگ شده دخترهی یاغی یه چای بده بابا دختره ی یاغی و همینطور دختره ی یاغی دختره ی یاغی
ته همشم به این جمله ختم میشد بابا تو ادم بشو نیستی :))))
خدابیامرز چه ها که نکشیده از دست شما . به یاد رمان " هستی " نوشته ی فرهاد حسن زاده افتادم. اگر حوصله کردید بخوانیدش . رمان نوجوانِ . فکر کنم شخصیت داستان وجه تشابهی با شما داشته باشه :)))
بد میزنن تو سرم پر وبالمم بدجور شکستن اما نتونستن دختره ی یاغی وجودمو بکشن هنوز ته وجودم نفس میکشه
بابا بزرگم که چیزی نکشیده از دستم بابام چی بگه فکر کنم وجه تشابه من وشخصیت رمان هستی همون اوج شورشی بودنمون تو دوران نوجوانیه بعدها که بزرگ میشی وازدواج میکنی و.... میزان یاغی گریه کم میشه
همیشه سرحال و سرزنده باشی شورشی :))
امیدوارم به سلامت عبور کرده باشید از همه حوادث تلخی که آزارتان می داد !