ستیزه با خود
+
۱۳۹۸/۹/۳ | ۰۸:۴۶ | رحیم فلاحتی
خواب ندیده بودم. واقعیت داشت. سعی کردم با قاطعیت حرف بزنم . اما شک کردم. مرز خیال و واقعیت را دیگر تشخیص نمی دادم. آدم های اطرافم هر آن تغییر می کردند. پوست می انداختند و از شکلی به شکل دیگر در می آمدند. خواب ندیده بودم و باید تلاش می کردم بنا به شخصیت هرکدام از آدم ها موضعی مشخص داشته باشم ، هرچند برای یک لحظه . و این بود که حتی فکر کردن به چگونگی این موضوع باعث سرسام می شد. اما برای ادامه زندگی مجبور بودم .باید تحمل می کردم بازی خیال و واقعیت را . باید پیش می رفتم. باید داستان ساخته و پرداخته می شد. باید داستان به انتها می رسید .
پاسخ
درود بر شما !
می سازیم و دوچندان می پردازیم . و می پردازیم ...
۳ آذر ۹۸
درود بر آبلوموف!
بله دقیقا زندگی یعنی همین. باید داستان ساخته و پرداخته بشه و به پایان برسه. منتها این روزها انگاری همه ی این رنگ باختن ها و پوست عوض کردن ها رو زده باشند روی دور تند! اینه که قضیه رو ترسناک می کنه.
:؟