آبلوموف

و نوکرش زاخار

فاطیما ـ 29

+ ۱۳۹۳/۸/۱۱ | ۱۹:۰۳ | رحیم فلاحتی

ـ نگاه کن! مبادا وقتی من رو برا شستن بردن مسجد با مرده شور تنها بذاری . الان دیگه گند مرده شورها هم در اومده .مرده رو تنها ببینن والسلام ! هر طور پیش اومد می شورن و کفن می کنن . مرده که تمیز شسته نشد به چه درد می خوره ؟ عذاب قبر براش سخت تر می شه . این حقیقت داره . راه بهشت هم به روش بسته می شه . راستی، می گن اگه دختر تو شستن مادرش همراهی کنه جاش تو بهشته .  مادرش این جای صحبت اش دستش را از زیر لحاف بیرون آورد و صلوات فرستاد و سپس پنج دقیقه نگذشته بود که از ته گلو آرام آرام شروع به خُرخُر کرد . الان مادرش پنج شش دقیقه به این صورت آرام خُرخُر می کرد و بعد از آن که خوابش سنگین تر می شد ناگهان خرناسه می کشید و از صدای آن از جا می جهید و انگار که اتفاقی نیفتاده باشد به صحبت اش ادامه می داد .ـ سهم مرده شور رو کنار گذاشتم . یک کلاغی 1، یک جفت جوراب ، یک دست لباس شب نخی .ـ مامان می دونی اینا رو چندبار به من گفتی ؟...ـ روی طاقچه ست . توی اون بقچه که بوته های زرد داره . باز کنی می بینی .  در حق این بقچه با بوته های زرد رنگش و محتویات آن می شود گفت مادرش هر شب قبل از خواب با صدایی در حال نیمه هوشیاری صحبت می کرد . انگار وقتی از مرده شور و بقچه ی خرت و پرتی که برای مرده شور کنار گذاشته بود حرف می زد احساس راحتی می کرد . مادرش چندین بار آن بقچه را باز کرده بود و محتویاتش را نشانش داده بود . پیراهن نخی آبی رنگی را که برای مرده شور خریده بود به تن کرده بود و درون خانه این طرف و آن طرف رفته بود و بعد آن را بیرون آورده و با سلیقه درون بقچه گذاشته و گره زده بود . ـ دوباره می گم ! خواستید جنازه م رو از زمین بلند کنید مُ لای غریبه خبر نکنید . تو این زمونه گند مُ لا ها هم در اومده . به آقا رضا سفارش کردم ، انشا الله خودش مجلس م رو برگزار می کنه . قرآن خون هم اون سفارش می کنه . در ادامه باز هم مادرش در مورد مرده شور حرف هایی زد ولی به خاطر اینکه کلمات از زیر لب های سنگین از خوابش بیرون می آمد چیزی متوجه نشد . خودش هم خیلی خسته بود و درون چشم هایش می سوخت .  * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود " 1ـ چارقدی ابریشمین که زنان عشایر بر سر می کنند .

فاطیما ـ 28

+ ۱۳۹۳/۲/۲۲ | ۰۹:۳۰ | رحیم فلاحتی

انگار آقا رضا زیر لب چیزی شبیه دعا و ورد زمزمه می کرد . مادرش هم دست ها را زیر بغل زده بود و با احساس همدردی در حالی که خود را به اطراف تکان می داد به حرف های او گوش می داد . کمی بعد آقا رضا دعایش را تمام کرد و بلند شد و با همان حالت نامتعادل که به در و دیوار می خورد به خانه اش برگشت . بعد از اینکه آقا رضا رفت مادرش تلویزیون را خاموش کرد و داخل اتاق آمد و دعایی را که گوشه چارقدش بود باز کرد و گفت : « دعای این مرد کمک حالت باشه ... باید یک روز بگم تو صورتت تُف بندازه ... » مثل اسپند از جا جهید : ـ تو صورت من ؟ ... ـ می دونی آب دهن اون چه قدرتی داره ؟ اون همه جماعت به خاطر آب دهن اون سرازیر می شن و میان اینجا . همه هم شفا پیدا می کنن و می رن . قربون جدش بشم ! مادرش لباسش را بیرون آورد و پیراهن شب پوشید . چراغ را خاموش کرد و هن هن کنان به جایش خزید و گفت : ـ خدا سایه ی اونو از این حیاط کم نکنه ! فاطیما این موضوع را که چطور آقا رضا با آن دهان بی دندانش به صورت او آب دهان می اندازد پیش خود مجسم کرد و از این موضوع حالت تهوع اش بیشتر شد . *** شب مثل همیشه با مادرش رو در رو دراز کشیده بود . مادرش به فضای تاریک و غم انگیز اتاق خس خس غریبی انداخته بود و با صدای آهسته صحبت می کرد، معلوم نبود که در خواب صحبت می کند یا طرف صحبت اش او است . ـ برای بستن چشم مرده باید درست و حسابی وضو بگیری و پاک باشی . نباید از مرده بترسی . برای اینکه مرده هم یک وقتی زنده بوده ، درست مثل ما از گوشت و استخون . چیزی که اون نداره نفسه . گوش مرده مثل ما می شنوه . موها و ناخن هاش هم بعد از اینکه به خاک می سپارنش مثل ما بلند می شه . یادم میاد مادرم که مُرد چنگ زدم به سینه و یقه ام رو پاره کردم . طوری فریاد زدم که ناگهان دیدم از گوشه ی چشم چپ میت قطره ای اشک بیرون چکید . به اینجای صحبت که رسید انگار از چشم مادرش هم قطرات اشک بیرون چکیده بود. مادرش کنج لحاف را به سمت خود کشید و به زیر چشمانش فشار داد . ـ مادر ... مادر بی پناهم ... آره حقیقت داشت . مادرم به حال و روز خودش اشک ریخته بود . آخه می دونست به غیر از من کسی برای گریه کردن نداره ، خواهر و برادراش همه رفته بودند . مادرش این اواخر و یا حتی می شود گفت هرشب قبل از خواب در مورد مرده ها و کارهای اونا حرف می زد . یعنی می خواست او را برای گریه و زاری کردن آماده کند، اینطور بود ؟! هر شب حرف هایش را با صدایی خواب آلود شروع می کرد و به اواخر آن که می رسید به پشت می غلطید و چشمان درشت بازمانده اش به سقف خیره می شد . فکر کرد موقع مرگ مادرش چه کار می توانست بکند؟ ... چطور شیون می کرد ، چه می گفت و چگونه شیون و زاری می کرد ؟... از همه بدتر آن بود که بعد از شنیدن خبر مرگ مادرش اهل محل از کوچک و بزرگ سرازیر می شدند و می آمدند به خانه ی آن ها ، گرد جسد بی جان مادرش حلقه زده و چشم به می دوختند تا ببینند او چطور شیون و زاری می کند . ادامه دارد ...  * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

فاطیما ـ 27

+ ۱۳۹۳/۲/۷ | ۱۳:۱۲ | رحیم فلاحتی

می خورند و می نوشند و سر به سر کنار هم می خوابند . نه مو های شان را رنگ می گذارند، نه سبیل ها را زرد می کنند و نه از چاق شدن می ترسند ... درشان آهسته کوبیده شد . کسی بجز آقا رضا همسایه ی طبقه ی پایینی نمی توانست باشد . آقا رضا آنقدر پیر بود که حتی نای حرف زدن نداشت . برای همین روزگارش را از صبح تا شب در تنها اتاق خانه اش می گذراند و هر از گاهی با دست و پای لرزان به طبقه ی بالا می آمد و داخل می شد و بی حرف و حدیث گوشه ای می نشست و به صحبت های مادرش که انگار قدمت ایام نوح را داشت و بوی نفتالین می داد گوش می کرد. در همان حالی که سر و چانه اش می لرزید از چای و غذایی که جلویش بود می خورد و دوباره با دست و پای لرزان به خانه اش برمی گشت .    آقا رضا داخل شد و مثل برق گرفته ها ایستاد، انگار برای گام برداشتن کم آورد و همانجا جلوی در روی چهارپایه ی کوچکی که دم دستش بود نشست . مادرش گفت : « آی رضا ! ... چرا اونجا نشستی ؟   و به نظر آمد برای آوردن بشقاب سوم به آشپزخانه رفت . چند دقیقه بعد با خانگالی تازه آبکش شده که بخار از آن بلند بود داخل شد، بشقاب را روی میز گذاشت فنجان کره ی آب شده را روی آن گرداند و رفت سرجایش نشست و خانگال خودش را چرب کنان به آقا رضا که همچنان با دهان نیمه باز به در و دیوار خیره شده بود گفت : ـ بیا جلو رضا ... بخور جونت گرما و قوت بگیره .  فکر کرد : این چه قضیه ایه که مادرش می خواد همه رو با خورد و خوراک قوت و نیرو بده ؟! نکنه جماعت رو برای جنگ آماده می کنه ؟ ...   آقا رضا خانگال را با دهان بی دندانش طوری بی سر و صدا می خورد انگار از کی تا به حال در حسرت خوردن چنین خانگالی بوده . مادرش خانگالش را تمام کرد، پس از آن چربی ته بشقاب را با انگشت صاف کرد و در دهانش گذاشت ،به پشتی صندلی تکیه داد و دست ها را روی شکم گذاشت و در سکوت با لذت بخصوصی غذا خوردن آقا رضا را تماشا کرد . بعد از اینکه آقا رضا آخرین قاشق خانگال را به دهان برد ، بلند شد و بشقاب ها را روی هم گذاشته به آشپزخانه برد و از آن جا با چای برگشت . تا بازگشت او آقا رضا با آن دهان نیمه بازش بالرین های تلویزیون را تماشا کرد . مادرش بعد از اینکه چای را مقابل آقا رضا گذاشت سرجایش نشست و دست زیر چانه اش زد و نفسی تازه کرد و گفت : ـ بیا صحبت کن ببینم چه خبر ؟ آقا رضا دهان نیمه بازش بسته نشد . حتی فرم چشم هایش که مدتی بود خیره به تلویزیون مانده بود هم تغییری نکرد . پس از آن مادرش یک قلپ از چایش خورد و لب و دهانش را لیسید و با لذت خاصی از تاریخچه ی این حیاط و آدم های مُرده و سفر کرده ی محله و از داستان های ترسناک و زندگی بسیار وحشتناک شان شروع به صحبت کرد .   داستان هایی که بارها شنیده بود و نمی خواست برای صدمین بار بشنود . بلند شد و به سمت اتاق خواب رفت ، داخل رختخواب خزید و شروع کرد به ورق زدن مجله ی « زیبایی و خوشبختی » که تازه خریده بود .   در حالیکه به صفحات رنگی مجله ، دخترهای کمرباریک و لباس هایشان نگاه می کرد، با صدای اسرار آمیز مادرش که از اتاق دیگر به گوش می رسید به خواب رفت .  در خواب به کمرش که ناگاه به لاغری بازوی دستش شده بود نگاه کرد ، به پاهای باریک اش و پیراهن ظریفی که به تن داشت و چرخیدن ها و رقص مدامش ... با بدنی بسیارسبک به هوا می جهید و آنجا مثل پر پرنده ای روی هوا می لغزید و بعد در حالیکه از این چرخش ها سرش به دوران افتاده بود خودش را به زمین رساند ... با خوشبختی روی انگشت هایش چرخید ... بعد از به پایان رسیدن رقص ناگهان دید کسی که از آن زمان تا به حال بالا و پایین می پرید و مثل پر پرنده سبکبال و بی وزن روی ناخن های پا می چرخید او نبوده بلکه یکی از همان « دختران پروانه ای » با آن لباس های ظریف بوده که لحظه ای قبل از تلویزیون تماشا کرده بود . بلافاصله برخاست و تلاش کرد تا بپرد،اما نتوانست ... پاهای چاق زنجیر شده اش را از جا نتوانست تکان بدهد . در آینه خودش را نگاه کرد و دید همان کرگدن است ، کرگدن ...   از خواب با حالت تهوع بیدار شد ... روغن خانگال در میان گلویش می جوشید ... از میان دری که به اتاق مجاور باز می شد نیمی از میز و سر آقا رضا دیده می شد . ادامه دارد ... * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

فاطیما ـ 26

+ ۱۳۹۳/۱/۳۰ | ۱۴:۲۹ | رحیم فلاحتی

برگشت و به تصویرش که روی شیشه ی کابینت منعکس شده بود نگاه کرد . درون شیشه ی کابینت رنگش به سبزی می زد . آیا به خاطر تابش نور بود ؟! ـ حلیم دوشاب رو که می خوری گونه هات اینطوری چال می اُفته ، نگاه کن ! مادرش با شادی این را گفت و از روی میز فنجان کوچکی را که درونش پر از کره ی آب شده بود برداشته و روی بشقاب خانگال گرداند و باقی مانده ی آن ها را هم چرب کرد . از تلویزیون کوچکی که روی یخچال قرار داشت باله ی " قیز قالاسی " پخش می شد . دخترهای باریک اندام با لباس های حریر رنگارنگ ِ نازک و شفاف در حالیکه مثل فرفره روی ناخن های شان می چرخیدند رقص می کردند .   مادرش خانگالش را تمام کرد و با گوشه ی لچک چیت خود عرق صورت اش را گرفت و در حالیکه رقص بالرین ها را در تلویزیون تماشا می کرد گفت : ـ خانگال رو لازمه به خورد اینا داد ، نگاه کن ! شاید یک کم جون بگیرن . صورت شون اندازه ی قاشق چایخوریه .   دخترها انگار با این حرف مادرش به جوشش در آمده با هوس شروع به چرخیدن کرده و مثل پروانه ای سبک با ادا و اطوار بال زنان از این سوی صحنه به آن سو تاب خورده و گاه پاها را بالا برده و همچون پرگار گرد خود چرخیدند . ـ وا ! خدا به هیچکس نشون نده ! اینا چرا ایجوری کردن ؟ ...   فکر کرد اگر همین الان یکی از این پیراهن های حریر نازک و شفاف را تن او می کردند ...  و بعد این ها را پیش چشم آورد . تن و بدنش و تمام ظرافت پاهایش با نمایی دقیق از زیر آن پیراهن های نازک ... دوان دوان از این سوی صحنه به آن سمت دیگرش تاب خوران ... چین دامن رنگارنگی که به ظرافت بال پروانه ها بود به ناگاه بالا می رفت و ران های چاق او را نمایان می کرد  ... صحنه از سنگینی گام های او به جیر جیر در آمده و همچون کشتی در دریای متلاطم به یک سو کج می شود  ... " دختران پروانه ای " سرشان را می گیرند و در میان همهمه به اطراف می دوند ... تماشاچی ها که برخاسته اند به اعتراض می گویند : « این کرگدن را چه کسی ان جا رها کرده ؟ ... » و پراکنده می شوند ...   فکر کرد یقینن همیطور می شد . غیر از این چگونه می توانست باشد ؟! ... آن دخترها اگر همچون پروانه ها نرم و نازک بودند او به عکس کرگدنی بدمنظر بود که طول و عرض اش قابل تشخیص نبود . سپس در حالیکه خانگال را با کره آغشته می کرد فکر کرد که اگر کرگدن بود چه دردی داشت ؟!  کرگدن ها همه به یک شکل اند ، زشت، زیبا ، سفید و سیاه ، چاق و لاغر ندارند ... ادامه دارد ... * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

فاطیما ـ 25

+ ۱۳۹۲/۱۲/۲۲ | ۰۵:۴۵ | رحیم فلاحتی

*** از خانه ی خدیجه که بیرون آمد باران می بارید . خاک حیاط از باران خیس و گل آلود شده بود و گِل های سیاه به زیر کفش او می چسبید و نمی گذاشت راحت قدم بردارد . از حیاط بیرون آمد و در حالیکه لیز می خورد راهی را که به ایستگاه منتهی می شد در پیش گرفت . در تمام طول راه به آن " خوشبختی " که خدیجه وعده داده بود فکر می کرد . یک به یک کسانی که در همسایگی زندگی می کردند ، آنهایی که روز و شب سر کوچه پاتوق شان بود و چشم چرانی می کردند ، آشنا و ناشناس و به طور کل همه ی پسرها را از یاد گذراند . اما نزدیک تر از فروشنده سیبیلوی نانوایی نبش کوچه شان ، سبزی فروش ها و البته در زایشگاه محل کارش به غیر از پرفسور جَبی یف با آن ریش جو گندمی کس دیگری که خیلی نزدیک باشد به خاطرش نیامد .   رسیده و نرسیده به خانه ، سر نبش کوچه پسرهایی که دستی به جیب تخمه می شکستند و آرام آرام صحبت می کردند با دیدن او لحظه ای تخمه شکستن شان متوقف شد و مودبانه احوالپرسی کرده و کنار رفتند و برای او راه باز کردند .  گل آقا با فریادهایش حیاط را روی سرش گذاشته بود . ـ این وقت شب کجا مونده این سر به نیست شده ؟ ـ گل آقا برا چی داد و فریاد می کنی ؟ ... باشه ! شاید مریض اورژانسی داشتن یا شیفت شبِ ... چه می دونم ! ... مادرش در حالیکه توپق می زد این ها را گفته بود . ـ پس چرا زنگ نزده ؟ ـ الان هر جا باشه از راه می رسه ، حرص نخور برا هر چیزی چرا از خود بی خود می شی ؟ ... انگار صدای مادرش از ته دره شنیده می شد . هر وقت گل آقا نمی خورد مادرش انگار از او می ترسید . گل آقا باز با زیرپوش بود ، داخل شدن او را دید و با حرص به خانه رفت و در را چنان به هم کوبید که انگار یکی از شیشه های پنجره ی پایین ترک خورد . رنگ و روی مادرش پریده بود . ـ کجا موندی تا حالا ؟ ساعت داره نُه می شه ، ... آخه این منو کُشت ... گفت : مریض بد حال داشتیم ... و پله ها را با عجله بالا رفت . ـ چی ؟ ـ مریض بد حال ! این را از بالای پله ها گفت و داخل خانه شد و در را چنان پشت سرش بست که انگار مادرش از پشت او خیال داخل شدن نداشت . مادرش در را باز کرد، انگار اتفاقی نیفتاده بود ، داخل شد و به آشپزخانه رفت و آن جا در حالیکه در دیگ و قابلمه ها را به صدا در آورده بود گفت : ـ گل آقا اصلن متوجه می شه مریض بد حال چیه ؟! ... و ادامه داد : خانگال خوشمزه ای درست کردم ، بیا بخور جون بگیری . ـ بازهم خمیر!... بازهم رشته ؟! مامان گفته بودم اینهمه خمیر درست نکن چاق می شم ! ـ چی گفتی ؟ ـ می دونی چقدر این غذاهایی که از آرد و خمیر درست می کنی برای بدن آدم ضرر داره ؟... مادرش رو ترش کرد و گفت : ـ این رو کی گفته ؟ ... همه ی مسلمونا غذاهایی که می خورن از آرد و خمیرِ ، از همه هم قوی ترن ، از همه بیشتر عمر می کنن . دخترم غذای مسلمونا رو بخور ! این سالاد پالاد چیزِ بیخودیه . غذاهای باارزش بخور که قلبت قوّت داشته باشه . ـ قوّت چی ؟! ـ قوّت ؟! ... یعنی طاقت ، قّوت ! ... مادرش این را گفت و انگار خانگال ها را درون آبکش خالی کرد . بخار آب از آشپزخانه ی کوچک بیرون زد و اتاق را پر کرد . به اتاق خواب رفت و لباس هایش را بیرون آورد . ـ باز هم قوّت ... ـ برای اینکه مادرش نشنود زمزمه می کرد ـ  ... انگار کشتی گیری چیزی هستم ...  از دو بشقاب بزرگ روی میز بخار به هوا بلند می شد . یکی از بشقاب ها جلوی مادرش بود . مادرش تا آمدن او بشقابش را نصف کرده بود و در حالیکه خوردنش ادامه داشت چنگالش را درون رشته ها می گرداند و آن هایی را که به هم چسبیده بودند را با سلیقه از هم جدا می کرد . ـ به معصومه هم دادم . گفتم بو بهش می خوره گناه داره ...  مادرش این ها را گفت و در حالیکه دهانش را ملچ ملوچ صدا می داد طوری غذا می خورد که او هم احساس گرسنگی و ضعف کرد . چنگال را به دست گرفت و درون رشته ها فرو برد . مادرش به او نگاه کرد و گفت : می بینم قشنگ شدی ! ... لپ هات شبیه سیب های قُبا شده ...  ادامه دارد... * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

فاطیما ـ 24

+ ۱۳۹۲/۱۲/۱۴ | ۰۵:۲۷ | رحیم فلاحتی

ـ ... ـ بسه دختر . منو نخندون . زن به این ... دختر به این بزرگی ، مرده ترس داره ؟ ... تو از زنده ها بترس . خواهرم ! از کسانی که برای تو جادو نوشتن و طالعت رو سیاه کردن بترس . مرده چه آزاری به تو می رسونه ؟... فاطیما سرش را پاین انداخت و با گل های دامنش بازی کرد . ـ اما این دفعه فقط یک مقدار از پول رو می تونم بدم ، بقیه ... ـ بسه تو رو خدا ! من از تو پول خواستم خواهر ؟ ... دادی ، ندادی خدا به تو سلامتی بده ! سال هاست مصیبتی رو که می کشی می بینم . قسم به خدای احد و واحد من اون عفریته رو که با جادو طالعت رو بسته چنان باید بیمارش کنم و توی لحاف و تشک بخوابونم که دیگه سر پا نتونه بلند شه ! ... بغض گلویش را گرفت ، به زحمت آن را فرو داد و به صورت خدیجه نگاه کرد . خواست حرفی را که در دل داشت بازگو کند اما نتوانست . خدیجه برای او دل می سوزاند و حرف هایش از صمیم دل بود . غصه ی او را می خورد . آره ! برایش غصه می خورد . واقعن نیاز به همدردی داشت . خدیجه نخود ها را در میان دستش تکان داد و این بار به روی فرش انداخت و در همان حین به ترتیب قرار گرفتن آن ها نگاه کنان گفت : ـ کسی رو می بینم به سمت تو قدم بر می داره خواهر ، ... هر کسی هست نیتش پاکه ... آ ... آ ... باور کن از راه نزدیکه ... درست از همین پنج قدمی . میاد که تا ابد کنارت بمونه ، برای پیوند همیشگی . لحظه ای بعد خدیجه انگار در ترتیب نخودها چیزی دید ، دستش را با صدایی بلند به روی میز کوبید و ناگهان گفت : ـ ازدواج می کنید ! ... یک زندگی شاد و خرم می بینم ... با بچه های قد و نیم قد  ... گفته های شیرین خدیجه او را با خود برد به روز های خوش درس و مدرسه و پایان خوش قصه هایی را خوانده بودند را به خاطر آورد . خدیجه لچکی را که به سرش بسته بود باز کرد و دوباره از نو محکم کرد و سفت تر بست ، نخود ها را از روی زمین جمع کرد و درون استکان ریخت . خسته و بی رمق او را نگاه کرد و گفت : ـ برو خواهرم ... انگار سر دردم داره شدید تر می شه ... و بلند شد و با حالتی غریب به سمت اتاق خوابش رفت . از پشت سر به خدیجه نگاه کرد و دلسوزانه فکر کرد که واقعن درد این همه آدم را شنیدن و تحمل کردن کار راحتی نیست .  *** ادامه دارد ... * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

فاطیما ـ 23

+ ۱۳۹۲/۱۲/۹ | ۱۵:۰۹ | رحیم فلاحتی

خواست بلند شود که خدیجه دست روی زانویش گذاشت و گفت : ـ تو بشین ! خدیجه با دستی روی سر و چشم دوخته به فرش زیر پا آهسته گفت : « با تو نبودم »  بعد از اینکه زن ها پراکنده شدند انگار خانه ی کوچک خدیجه بزرگ تر شد . فاطیما نگاه کرد و دید این اتاق تنگ و کوچک با سقف کوتاه که قلبش در آن فشرده می شد یک جای بزرگ و درست و حسابی است . ـ هان ! برای چی اومدی ؟ خدیجه هنوز با چشم بسته صحبت می کرد و دستش روی سرش بود . انگار این بار سر دردش خیلی شدید بود . بعد از اینکه چشم ها را باز کرد طوری فاطیما را نگاه کرد که انگار تازه متوجه شده بود کسی که روبرویش نشسته اوست . گره ی لچکش را شل کرد و گفت : ـ ماشالله ! الان خیلی خوب به نظر می آی ... بار قبل رنگت مثل زردچوبه بود . هان ! برای گذاشتن قرار اومدی ، رفتنی شدیم ؟ سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت . ـ شاید هنوز آماده نیستی برای قرارمون ؟ ... گفت :  ـ  آماده ام ...  به مادرم هم گفتم . ـ اون چی گفت ؟ ـ گفت : « برید ببینید چی پیش میاد » خدیجه محکم به روی زانویش زد و گفت : ـ« خدا مردم آزار رو خونه خراب کنه !» ... و درد های کهنه اش تازه شد .  ـ «مردم آزار مگه من رو به این روز نینداخت ؟!  ...  بیا ، امروز و فردا پنجاه رو رد می کنم نه پسری دارم نه دختری . این همه دارایی و جاه و جلال، بیا و ببین ، وقتی نون خور ندارم چه فایده . ببینم اون روز رو که عزیزش جلو روش پرپر بزنه ! » ـ کی ؟ ـ« اون توله سگی که من رو جادو جنبل کرده ! سپردمش به خدایی که تو آسمون هاست ! » و بعد ساکت شد و در حالیکه به نقطه ی دوری خیره شده بود ادامه داد : ـ « یک روزی مثل امروز که جماعت از خونه م پراکنده شدن و رفتند توی این چهاردیواری بی کس و تنها سرم رو می ذارم می میرم ... حتی کسی برام گریه هم نمی کنه ... » ـ خدا نکنه ! ـ می دونم ، کسی هم سر قبرم بخواد بیاد کسی جز تو نیست . میایی و یک گوشه می نشینی و « جونم خدیجه » می گی و زار زار گریه می کنی .  خدیجه این را گفت و از چشمانش اشک سرازیر شد . دانه های درشت اشک مثل توپ های بیلیارد روی میز کوچک مقابلش ریخت و به نخودهای پراکنده ی روی آن خورد .  کمی بعد دماغش را بالا کشید و انگار که اتفاقی نیفتاده باشد با صدایی رسا گفت : ـ به من گوش کن ببین چی می گم . یک شب مهتابی که ماه درخشان و نورانیه و هیچ ابری تو آسمون نیست باید بریم اونجا ... ـ شب ؟ .. قبرستون ؟.. ـ آره دیگه ... نکنه می ترسی ؟ ... ـ ...  ادامه دارد ... * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

فاطیما ـ 22

+ ۱۳۹۲/۱۱/۴ | ۱۷:۵۳ | رحیم فلاحتی

خدیجه با صورتی شبیه ماتم زده ها نخود ها در دست می چرخاند و یک به یک چیزی می خواند و پس از آن نخود ها را درون استکان کمر باریکی ریخته و باز می چرخاند و مثل تاس روی میز کوچکی که جلویش قرار دارد می ریخت و گهگاه به کسانی که در اتاق های دیگر نوبت نشسته و حوصله شان سر رفته و با همدیگر باب آشنایی را باز کرده و از هر دری صحبت می کردند، برای بریدن صدای آن ها دست از کار کشیده و رو به اتاق ها با فریاد می گفت :  ـ سکوت !!! ... و بعد برای به دست آوردن دل کسانی که در انتظار نوبت شان بودند با لحن ملایم تری می گفت : ـ تمرکزم رو به هم می ریزید خواهرا ! آخه ایجور نمی شه ! ...  و دوباره می رفت تو بحر نخودها . وقتی خدیجه این طور داد می زد زن ها طوری به همدیگر نگاه می کردند که انگار همین الان اتفاقی قرار است بیفتد و آن ها را از جای گرم شان بلند خواهند کرد ، بیرون خواهند کرد و یا در حالی که هوا نیمه تاریک شده مفتش هایی وارد ناگهان وارد خانه شده و یک به یک از آن ها استنطاق خواهند کرد . وقتی نوبت به او رسید هوا کاملن تاریک شده بود . در اتاق ها و گوشه کنار راهرو تعدادی از زن ها تشنه و گرسنه هرکدام جایی ولو شده بودند . در گوشه ای دور و تاریک کسی آهسته و آرام مشغول خر و پف بود .   خدیجه دیگر نا نداشت و دو دستی سرش را گرفته و نشسته بود . زیر چشمی به او نگاه کرد و خطاب به بقیه گفت : ـ دیگه برید ! تاب و توانم تموم شد ، دیگه هوشیاری ندارم ... و از زیر تشکی که روی آن نشسته بود لچک سیاهی بیرون آورد و سرش را سفت و محکم بست . زن ها  مدتی لب باز نکردند . کسی هم که آن کنج نشسته بود بیدار شده و با صدای خواب آلود گفت : ـ خدیجه قربونت بشم ! من ِ بدبخت از کله ی سحر اینجام . بچه هارو تو کوچه ول کردم و اومدم ...   خدیجه که انگار اول زنجموره ی زن را نشنیده بود ناگهان در حالیکه سرش را گرفته بود با چشم های بسته فریاد زد : ـ از جلوی چشمم رد شید !!! و با این فریاد انگار اتاق ها به لرزه در آمد . زن ها  از جا بلند شده و بی گفت و شنید ، لال و پشیمان پراکنده شدند . ادامه دارد ... * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

فاطیما ـ 21

+ ۱۳۹۲/۱۱/۳ | ۱۹:۵۷ | رحیم فلاحتی

ـ به من گفت جادو تو تشک تِ باور نکردم . اومد با دستاش در آورد ! این ها را زنی سرخ رو که انگار تازه از حمام بیرون آمده بود گفت . زن ها حرف می زدند و هر از گاهی او را از نظر می گذراندند . به دماغش نگاه می کردند یا نه ؟! شاید به سبیل هایش، این را نمی توانست متوجه شود . فکر کرد باید در اولین فرصت خودش را به نازیلا برساند و سبیل هایش را رنگ کند . بعد فکر کرد که سبیل هایش رفته رفته خیلی زود شروع به سیاه شدن می کنند و بعد از هر اصلاح ضخیم تر می شوند .   دستش را به سمت سبیل هایش برد و خواست ضخامت موهای آن را امتحان کند . موها مثل مفتول شده بود . ناراحت و غمگین فکر کرد چه می شود به یکباره همه ی این موهای زائد را قیچی کند ؟   خانه ی خدیجه مثل همیشه نیمه تاریک و خفه بود ... اتاق های تو در تو پر از آدم بود . از نگاه های چند لحظه قبل زن ها یا از ترس خدیجه بود که قلبش به شدت می تپید . در گوش هایش چیزی چنان می غرید که انگار با زن های دور و اطرافش داخل یک هواپیما در حال پروازند .   راهرو پر از آدم بود . زن ها دسته به دسته چهار زانو نشسته بودند. روی زمین فرش و گلیم پهن بود . آرام آرام روی زانو به نوبت به " محضر " خدیجه نزدیک تر می شدند و آن جا برای اینکه اطرافیان گفته های شان را نشنوند به آهستگی با گریه و هق هق و در حالیکه لب هایشان می لرزید دردهایشان را نجوا می کردند .وقتی به تخت خدیجه نزدیک می شدند چهره ی مظلومی به خود می گرفتند و انگار لال دانه خورده و این ها همان هایی نبودند که در حیاط یکریز و بی وقفه حرف می زدند . ادامه دارد ... * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

فاطیما ـ 20

+ ۱۳۹۲/۱۰/۲۵ | ۱۷:۴۷ | رحیم فلاحتی

*** ماشین به محله رسیده و نرسیده راننده کنار کشید و پرسید : ـ  کجای محله می رید ؟ ـ کوچه ی انتهای بازار . راننده این بار از آینه به او نگاه کرد : ـ خونه ی خدیجه اینا می رید ؟   از شرم سرخ شد و دست و پایش را گم کرد اما سعی کرد به روی خودش نیاورد . موهایش را مرتب کرد و از پنجره مشغول تماشای بیرون شد. فکر کرد واقعن آبرویش رفته . این کارها برایش اُفت داشت ! ... ویلان و سیلان اُفتاده بود به جان کوچه ها . بی خود و بی جهت حرف های این و آن را قبول می کرد . ـ خوب کاسبی می کنه بی مروت ... انگار راننده دل پری داشت . ـ ... ـ خدیجه رو می گم ... ماه گذشته یه « 24 » خرید . می گن تو « مِردکان » یک ویلا درست کرده بیا و ببین . قربون آدم کار بلد ! راست نمی گم خواهر ؟ راننده این ها را که گفت از آینه طوری به عقب و فاطیما نگاه کرد که قلبش به تپش افتاد و نفهمید « آره» بگوید یا  «نه» . ـ می گم قربون خدا برم جاییکه اسب هست علف نیست و اونجا که علف فراوونه اسب نداره . اون همه مال و پول و دارایی... اما کو ؟ نه پسر داره و نه دختر . این همه حق و حساب برای کی می خواد بمونه ؟ می گن چندبار می خواستن خونه زندگی شو ببرن اما زنیکه متوجه شده و دزدا رو خار و ذلیل کرده بود ... فاطیما پیش خود فکر کرد که خدا به خدیجه قوت قلب بدهد و خودش این درد او را علاج کند . ***        صف جلوی خانه ی خدیجه دو برابر طولانی تر از صف مرکز خرید بود و همگی آن ها زن بودند . یک سر صف از حیاط بیرون آمده و تا بازار کشیده شده بود .به همین خاطر کسانی که آخر صف بودند برای اینکه وقت شان تلف نشود موقتن از صف جدا می شدند و با حوصله و آرامش خریدهای شان را انجام می دادند . عجیب بود که فرودگاه در همان نزدیکی بود و هر دقیقه از بالای سر کسانی که در صف ایستاده بودند هواپیمایی به پرواز در می آمد و صدا به صدا نمی رسید و همه به خاطر غرش مدام هواپیماها فریادزنان با هم صحبت می کردند . ادامه دارد ... *  " 24 " مدلی ست از اتومبیل لادا ، ساخت شوروی سابق * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو