خدیجه با صورتی شبیه ماتم زده ها نخود ها در دست می چرخاند و یک به یک چیزی می خواند و پس از آن نخود ها را درون استکان کمر باریکی ریخته و باز می چرخاند و مثل تاس روی میز کوچکی که جلویش قرار دارد می ریخت و گهگاه به کسانی که در اتاق های دیگر نوبت نشسته و حوصله شان سر رفته و با همدیگر باب آشنایی را باز کرده و از هر دری صحبت می کردند، برای بریدن صدای آن ها دست از کار کشیده و رو به اتاق ها با فریاد می گفت :  ـ سکوت !!! ... و بعد برای به دست آوردن دل کسانی که در انتظار نوبت شان بودند با لحن ملایم تری می گفت : ـ تمرکزم رو به هم می ریزید خواهرا ! آخه ایجور نمی شه ! ...  و دوباره می رفت تو بحر نخودها . وقتی خدیجه این طور داد می زد زن ها طوری به همدیگر نگاه می کردند که انگار همین الان اتفاقی قرار است بیفتد و آن ها را از جای گرم شان بلند خواهند کرد ، بیرون خواهند کرد و یا در حالی که هوا نیمه تاریک شده مفتش هایی وارد ناگهان وارد خانه شده و یک به یک از آن ها استنطاق خواهند کرد . وقتی نوبت به او رسید هوا کاملن تاریک شده بود . در اتاق ها و گوشه کنار راهرو تعدادی از زن ها تشنه و گرسنه هرکدام جایی ولو شده بودند . در گوشه ای دور و تاریک کسی آهسته و آرام مشغول خر و پف بود .   خدیجه دیگر نا نداشت و دو دستی سرش را گرفته و نشسته بود . زیر چشمی به او نگاه کرد و خطاب به بقیه گفت : ـ دیگه برید ! تاب و توانم تموم شد ، دیگه هوشیاری ندارم ... و از زیر تشکی که روی آن نشسته بود لچک سیاهی بیرون آورد و سرش را سفت و محکم بست . زن ها  مدتی لب باز نکردند . کسی هم که آن کنج نشسته بود بیدار شده و با صدای خواب آلود گفت : ـ خدیجه قربونت بشم ! من ِ بدبخت از کله ی سحر اینجام . بچه هارو تو کوچه ول کردم و اومدم ...   خدیجه که انگار اول زنجموره ی زن را نشنیده بود ناگهان در حالیکه سرش را گرفته بود با چشم های بسته فریاد زد : ـ از جلوی چشمم رد شید !!! و با این فریاد انگار اتاق ها به لرزه در آمد . زن ها  از جا بلند شده و بی گفت و شنید ، لال و پشیمان پراکنده شدند . ادامه دارد ... * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "