آبلوموف

و نوکرش زاخار

فاطیما ـ 19

+ ۱۳۹۲/۱۰/۲۳ | ۱۸:۲۸ | رحیم فلاحتی

مرد جوانی که اجناس را تحویل می گرفت آدم سخت گیری بود . هر لباسی که از درون بقچه بیرون می آمد با نگاهی تیزبین از نظر می گذراند ، انگار می خواست لباس را درون چشمش فرو کند . در همان حال دوخت های شان را تک به تک امتحان می کرد و مثل کسی که در جستجوی سرنخ یک پرونده جنایی باشد همه جای لباس ها را را پشت و رو می کرد . بعضی از لباس ها را جلوی دماغش می گرفت و بو می کشید و حتی تصور می شد می خواهد قسمتی از آن را گاز بزند و طعم آن را امتحان کند .   سه تا از لباس های سایز تنش را که کنار هم و با سلیقه روی پیشخان چیده بود بعد از اینکه یک دل سیر از پایین و بالا ورانداز کرد عینک اش را از روی بینی برداشت و به فاطیما نگاه کرد . طوری نگاه کرد که انگار نوبت ورانداز کردن او رسیده است و گفت :  ـ « برای سه تا صد منات ... » و هر چه در دستش بود مثل آشغال به گوشه ای پرت کرد . فاطیما از تعجب چشمهایش درشت شد : ـ« صد منات ؟! ... »   فروشنده انگاراز این سوال صورتش کش آمد و کج شد ، قلبش گرفت و به سرگیجه افتاد . سرش را خاراند عینک اش را به چشم زد و گفت : ـ « قیمت آخرش صد و بیست تا . از اون بیشتر یک کوپیک هم نمی دم . »   مدتی بدون ادای کلمه ای کنار پیشخان به لباس هایی که روی هم ریخته شده بود و به چشمش خیلی کهنه می آمد نگاه کرد . برای هرکدام از آن لباس ها یک گونی پول خرج کرده بود .ماه ها پشت هم شب کاری مانده بود و از زور بی خوابی در حالی که از سرگیجه و خستگی سرش به در و دیوار می خورد کار کرده بود . ذره ذره از گلویش بریده و با هزار و یک مصیبت پول جمع کرده بود . ـ « آخه من ... » مرد خودکاری را که برای نوشتن قبض رسید در دست داشت با بیحوصلگی روی پیشخان پرت کرد و گفت : ـ « خواهرم وقت ندارم ! اگه راضی هستی پولت رو بدم ، راضی نیستی لباس هاتو جمع کن خوش اومدی !»   به ساعتش نگاه کرد . ساعت سه بود . الان خدیجه حوصله اش سر رفته بود و در حالیکه پشت سرش غرغر می کرد منتظرش بود . بار آخر کلی به او سفارش کرده بود : « اگر قبل از ماه رمضون نیومدی بدون دیر کردی ... » به همین خاطر بود که سرش را پایین انداخت و به آهستگی گفت : ـ « راضی ام ! » *** ادامه دارد ... * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

فاطیما ـ 18

+ ۱۳۹۲/۱۰/۱۸ | ۱۸:۲۰ | رحیم فلاحتی

وارد خانه شد و ساک حمام را به کنجی پرت کرد. با عجله لباس هایش را درآورد . از قوری که هنگام رفتن از خانه روی حرارت ملایم گذاشته بود درون فنجان های بزرگ چای ریخت . فنجانش را پیش کشید و مقداری از چای داغ را درون نلبکی ریخت و با لب و دهانی سوزان از آن خورد و گفت : ـ « مامان ... من می خوام بخوابم ... نمی دونم چرا سرم درد می کنه .» به سمت اتاق خواب رفت و درون رختخواب خزید و لحاف را روی سرش کشید و در حالیکه به صحبت های داخل حمام فکر می کرد به خواب رفت ... زمان زیادی نگذشت که در خواب باز گذرش به حمام افتاد ... آن جا با حالت خفگی از بخار آب فراوان موهایش را شست و بدن مادرش را کیسه کشید ... لحظه ای بعد صاحب شورت گم شده از جایی سر و کله اش پیدا شد . وارد حمام شد به سمت او آمد و گلوی او را گرفت و فریاد زد : ـ « شورت من رو بدید ! ... »  او در حالیکه از ترس زانوهایش می لرزید تمام آب راه های حمام و درون آب های کف آلود را با دست به دنبال شورت گم شده گشت ... بالاخره آن را پیدا کرد ... شورت را از درون آب های چرک بیرون آورد و خوب شست . محکم چلاند و آن را آورد و به صاحبش داد . صاحب شورت در حال رفتن بود . از پشت سر او را نگاه کرد و در کمال تعجب متوجه شد صاحب شورت همان پسر نانواست . ***  کسانی که مقابل مغازه ی لباس دست دوم فروشی ایستاده بودند مثل برج زهرمار بودند . هرکس بقچه ای از لباس های مستعمل به بغل داشت و با چشم هایی که آثار کلافگی در آن ها پیدا بود میان مغازه به کنجی تکیه داده و به دیگران نگاه می کرد .   بقچه ی فاطیما از همه بزرگتر بود . کسانی که در نوبت ایستاده بودند از تماشای همدیگر دست کشیده و الان به بقچه ی او چشم دوخته بودند . در انتهای صف دو دختر لاغر و قلمی ایستاده بودند که چشم از او برنمی داشتند و در حالیکه گوشواره های رنگی شان را به اطراف تاب می دادند باز به او نگاه کرده و هر از گاهی با هم پچ پچ می کردند و می زدند زیر خنده . برای چه می خندیدند ؟ ... چه شده بود ؟ ...   به تصویرش که روی شیشه ی ویترینی که پشت آن مانکن های قدیمی و کهنه ای ردیف شده بود نگاه کرد . این طور که به نظر می آمد همه چیز سرجای خودش بود . ناگهانبه یاد بیگودی هایی که دیشب به موهایش زده و با آنها خوابیده بود افتاد .صبح به خاطر اینکه جلوی مغازه نوبت بگیرد در هوای گرگ و میش با هول و هراس لباس پوشیده از خانه بیرون پریده بود .به همین خاطر وقتی به موهایش دست کشید در پشت سرش بیگودی هایی را که گیر کرده و جا مانده بودند، حس کرد . بیگودی ها را آرام و با حوصله از موهایش باز کرد و بدون اینکه کسی ببیند آرام درون کیفش گذاشت . دخترها هنوز از او چشم برنداشته بودند و باز هم به او نگاه می کردند و غش غش می خندیدند . ادامه دارد ... * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

فاطیما ـ 17

+ ۱۳۹۲/۱۰/۱۳ | ۰۹:۱۸ | رحیم فلاحتی

شانه را که گوشه ی دیوار از چشمش پنهان مانده بود برداشت و در حالیکه موهای صابونی اش را شانه می زد خواست مردی را که شورتش را فراموش کرده و برهنه به خانه برگشته بود  را در ذهن خود تصویر کند ، اما هرچه تلاش کرد به جز موجودی عجیب الخلقه و جن سان نتوانست در ذهنش از او بسازد . پارچ را از آب پر کرد و روی سرش ریخت ، فکر کرد این عروس زیرک در مورد مردها چیزهای زیادی می داند . ـ « من اون روز رو ببینم تخم همه شون ور افتاده !»   این را از پشت سرشان زن چاق میان سالی که کنار ستون مرمر نشسته بود گفت و با دست پ.ستان راست خود را که روی زانویش افتاده بود بلند کرد و با دست دیگر شروع به کیسه کشیدن زیر آن کرد . و با هم خندیدند . لحظه ای بعد انگار کسی در میان برکه ای پر از قورباغه سنگ انداخته باشد ... زن ها به همدیگر پیوستند و با دهان های باز و فریادزنان حمام را روی سرشان گذاشته و در مورد مردها هر کدام چیزی گفتند و خنده سر دادند . مجلس شان رفته رفته گرم و گرمتر شد و هر کسی مشغول ادا در آوردن و دست انداختن شوهر خودش شد .  شورت چرخیده و گشته بود و دوباره جلوی پاهای او سبز شده بود . انگار به چیزی گیر کرده بود که فشار آبی که در راه آب جربان داشت نمی توانست آن را با خود ببرد . تمام آبی را که درون تشت بود به طرف آن ریخت . ضربه ی آب شورت را از جا کند و با آب های چرک آلود به سمت فاضلاب برد . در میان آب کف آلود مثل ماهی سفیدی که بالا و پایین بپرد شنا کنان رفت و درون چاه فاضلاب افتاد .   با موهایی که به تنش سیخ شده بود فکر کرد الان صاحب شورت برای پیدا کردن آن با چکمه و پالتو وارد حمام شده و مستقیم به سمت او و سنگی که شورتش را روی آن جا گذاشته بود آمده و با پیدا نکردن آن با صدای کلفت و مردانه اش فریاد زنان خواهد گفت :ـ « شورت من کجاست ؟ » و گلوی او را خواهد گرفت ... فکر کرد مخش معیوب شده  ... چطور در نوبت حمام زن ها اجازه ی ورود به مردها می دهند ؟! ـ « به هیچ وجه درست نیست ... » از پشت سر تازه عروس که روی سنگ روبروی او نشسته بود صدای زنی که مشخص نبود نشسته یا ایستاده حرف او را تصدیق کرد. ـ « می دونی چی می خوام بگم ؟ ... بهداشتی نیست .حموم مردونه و زنونه باید جدا از هم باشه . ولی از قدیم همینطور بوده و هست . » مادرش یک پا را روی زانوی دیگر انداخته بود و با سنگ پای سیاه و بزرگی که دستش بود پاشنه ی پایش را می سابید .   از حمام که بیرون آمدند هوا کمی تاریک شده بود . زن ها هر کدام با ساک حمام شان در دسته های دو و سه نفری گرم صحبت به سمت خانه های شان پراکنده می شدند .  ادامه دارد ... * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود " + کارتون ببینیم

فاطیما ـ 16

+ ۱۳۹۲/۱۰/۹ | ۱۷:۳۸ | رحیم فلاحتی

***   از درون حمام مثل همیشه بوی نا و رطوبت شدیدی می آمد . صدای برخورد قطرات آب به درون تشت های مسی کر کننده بود و از بخار آب جوش چشم کار نمی کرد . مادرش مثل همیشه تشتی پر از آب گرم را روی سنگی که کنارشان بود ریخت و گفت : ـ « بگیر بشین ! پاک شد ... »   و برای پر کردن تشت دوم در حالیکه پاهای چاقش را با احتیاط روی سنگفرش خیس می گذاشت به سمت شیر آب گرم که سمت دیگر حمام بود رفت و آن جا مقابل شیر آب میان زنان برهنه ی تشت به دست که به نوبت ایستاده بودند رفته و از نظر پنهان شد .  روی سنگ نشست و محتویات بقچه ی حمام را که همراه آورده بود، دوکیسه ، صابون ، لیف ، و شانه و قیچی ها را بیرون آورد و یکی یکی با سلیقه کنار دیوار چید . مدتی نگذشت که مادرش با تشت دوم که پر بود لغزان لغزان از راه رسید و آبی را که بخار از آن بلند می شد غفلتن روی تن او خالی کرد . از داغی آب از جا جهید و داد زد : « بسم الله ... »   مادرش از سر و صدای حمام چیزی از گفته ی او نشنید و باقی مانده ی آب درون تشت را روی خودش خالی کرد و گفت : ـ « آخی ، عجب آبی ! ... »   و بعد از آن کیسه را به دستش کرد و مشغول کیسه کشیدن بدن لایه لایه از چربی و پر چین و چروکش شد . لایه های چربی های بدن مادرش آن قدر عمیق بود که حین کیسه کشیدن گاهی کیسه در میان چین های شکم و سینه اش گیر می کرد و از دستش بیرون می آمد . در همان حال به کیسه کشیدن ادامه می داد و یک به یک میان چین های بدنش را را با دست باز می کرد و لای آن ها را نگاه کرده و با سلیقه می شست . مادرش معمولن هر وقت که برهنه می شد چیزی لابه لای بدنش گم و گور می شد . هفته ی گذشته شانه ی کوچکش ، قبل تر از آن موچین و یک بار هم که چیزی کم از تردستی نداشت بقچه ی حمام بین لایه های بدن مادرش گم شده بود و فقط بقچه را هنگامی که از حمام بیرون می آمدند و مادرش با لنگ حمام آلبالویی رنگش مابین چین های بدنش را یک به یک خشک می کرد نفهمیده بود از کدام قسمت بدنش بیرون آورده بود .          مادرش کیسه را روی دوشش انداخت و تشت را برداشت و برای آوردن آب رفت ، آنجا تشت را پر از آب داغ کرد و به یکباره روی سرش ریخت و به سمت او برگشت و از همان جا با صدای بلند گفت : ـ « چرا بلند نمی شی دختر ؟ بیا سرت رو خیس کن ... » بلند شد تشت را برداشت و به کنار شیر آب گرم رفت و آن را لبالب پرکرد . در حالیکه از سنگینی آب لب پر می زد سر جایش برگشت و نشست .   مادرش کنار شیر آب گرم با کسی مشغول صحبت بود و در همان حال با کیسه ای که کمی پیشتر روی شانه انداخته بود دست هایش را کیسه می کشید .   پارچ کنار دستش را با آب داغ تشت پر کرد و روی سرش ریخت . موها و صورتش را خیس کرد و صابون زد و بعد دستش را روی سنگی که روی آن نشسته بود گرداند و دنبال شانه گشت تا موهای صابونی اش را شانه بزند . دستش به جای شانه  شئی نرم مانند پارچه را لمس کرد ... کف روی چشم ها را با پشت دست پاک کرد و نگاه انداخت . یک شورت سفید مردانه بود ...   شورت را طوری به روی سنگفرش کف حمام پرت کرد انگار دستش از جسمی داغ سوخته باشد و با وسواس و شتاب دست هایش را صابون زد و با چندش و انزجار گفت : ـ « مامان ! این چیه این جا ؟! » و از جا جهید .  مادرش هنوز کنار شیر آب گرم  و این بار کیسه به دست چپش بود و پشت و کمر زنی را که با او گرم صحبت بود کیسه می کشید و برای همین صدای او را نشنید .   عروس جوان مدتی بود که روبروی او روی سنگ نشسته بود و درحالیکه پوستش از گرما و کیسه کشیدن گل انداخته بود تشت آب را روی سرش خالی کرد و موهای خیس خود را شانه کنان گفت : ـ « شورت مردانه بود ... دیروز نوبت حموم مردونه بوده . احتمالن کسی فراموش کرده و جا گذاشته ... ببین این ها چه حال و روزی دارن . آدم شورتش رو فراموش کنه ... »   این ها را گفت و به آب های چرک و کف آلودی که شورت را همراه خود می بردند نگاه کرد و قهقهه زنان خندید . ادامه دارد ...  * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

فاطیما ـ 15

+ ۱۳۹۲/۱۰/۸ | ۱۶:۳۱ | رحیم فلاحتی

Fresh Vegetables Wet Market" - by Julia Patience"  پیش خودش فکر می کرد برای چه او این قدر مورد علاقه ی سبزی فروش ها است ؟ ..  از آن سوی پیشخان سبزی فروشی یکی سمت او خم شد و گفت : ـ  « دختر خانم لطفن بیا اینجا ... »شنید و اعتنایی نکرد و به مرد مسنی که در نزدیکی اش پشت پیشخان بود گفت :ـ «سبزی قطاب بدید ! از هر کدوم دو دسته ...»و لحظه ای بعد سبزهایی که به سمت او دراز شده بود را گرفت و در حالیکه به زحمت درون ساکش جا می داد یک لحظه خواست که قیمت هر دسته را بپرسد و بعد فکر کرد کار خوبی نیست . به همین خاطر سبزی را درون ساک گذاشت و کارش که تمام شد اسکناسی را به سمت فروشنده گرفت و گفت : ـ «حساب کنین ! »تا زمانی که از بازار بیرون آمد و به خانه رسید، در طول کوچه و بازار همه به کوهی از سبزی که او به بغل گرفته بود نگاه می کردند . به محله که رسید بچه های همسایه از پشت سرش می دویدند و هر کدام شاخه ای از کوه سبزی ها می قاپیدند و با صدای بلند می خواندند :ـ « شنگولم و شنگولم رو شاخام علف آوردم ... » وقتی وارد خانه شد از بوی خمیر فهمید که خیلی وقت است که خمیر قطاب آماده شده است . خاله هایش هم آمده بودند و با سرهایی لچک بسته همراه مادرش مشغول پهن کردن خمیر بودند .گلیمی که روی زمین پهن کرده بودند از آرد سفید شده بود . هر کس گوشه ای نشسته بود . یکی خمیر ورز می داد،یکی کنده می گرفت و دیگری پهن می کرد . با دیدن او همگی دست نگه داشتند و خاله ی بزرگش گفت : ـ « خاله قربون قد و هیکلت ... »  و او را با دست های آردی به سمت خودش کشید و با لب های داغش لپ های او را با صدای ملچ ملوچ بوسید . مادرش هم با صورتی که از پهن کردن خمیر مثل سیب سرخ شده بود به سبزی های داخل ساک نگاه کرد و گفت : ـ « سبزی ها رو پاکردی، خرد کن بده داخل این ها رو پر کنیم ... »***ادامه دارد ... * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

فاطیما ـ 14

+ ۱۳۹۲/۱۰/۶ | ۱۹:۰۰ | رحیم فلاحتی

پسر پول را گرفت و بدون اینکه نگاهی به آن بیندازد با حرکتی عصبی درون قوطی پشت سرش پرت کرد و نان را روی پیشخان گذاشت و به نفر بعدی گفت : « چند تا ؟ »   نان را با وسواس و سلیقه ی خاصی برداشت و درون ساک خاکستری رنگی که همراه آورده بود گذاشت و باز ناز و عشوه ای مخصوص به خود خطاب به فروشنده گفت :« خیلی ممنون ! » و مثل لبو سرخ شد .    وارد کوچه شد و در حالیکه با کفش های پاشنه بلند و حرکاتی ناموزون راه می رفت فکر کرد خدا می داند الان آن پسر فروشنده در مورد او چه فکرهایی خواهد کرد . حتمن به بی دست و پایی و حواس پرتی اش فکر کرده و تصمیم خواهد گرفت در مورد رابطه اش با او تجدید نظر کند . از این فکر احساس دلهره و تهوع عجیبی گرفت و فکر کرد چرا فروشنده امروز با اینطور رفتار کرد ؟ حتی قبل از این که پول خرد ها از دستش پایین بریزد یکبار هم به او نگاه نکرده بود ؟ امروز زشت به نظر می آمد یا نه ! چه شده بود ؟ به تصویرش روی ویترینی که از مقابل آن می گذشت نگاه کرد . نه ! آنطور هم بد به نظر نمی آمد . فقط گل های صورتی رنگی که قبل از بیرون آمدن از خانه جلوی آینه ی راهرو ایستاده و به موهایش سنجاق کرده بود شل و آویزان شده بودند .حتمن وقتی مقابل مغازه دنبال پول می گشت شل شده بودند .   از شرم و خجالت گُر گرفت و عرق به تنش نشست . از خیابان گذشت و از پیاده رو به سمت بازار راه افتاد ، فکر کرد حتمن پسر فروشنده از دنده ی چپ بلند شده و یا مشکلی برایش پیش آمده بوده آست . به قول مادرش : « زندگیه دیگه ! آدم از فرداش خبردار نیست چه بلایی می خواد سرش بیاد ... »   تازه به بازار رسیده بود که حس کرد پاشنه هایش زق زق می کنند .نتیجه ی پوشیدن کفش پاشنه بلند همین بود .مادربزرگش قبل از این همیشه می گفت از این کفش های پاشنه بلند بالاخره پاهایت کج می شوند . ایستاد و خم شد و به پاهایش نگاه کرد . هنوز که پاهایش کج نشده بودند .  وارد بازار که می شد علی الخصوص وقتی به راسته ی سبزی فروش ها که می رسید انگار از هیجان می خواست قلبش بایستد . همه ی سبزی فروش ها پسرهایی جوان و یا همسن و سال او بودند . همگی طوری با حسرت او را نگاه می کردند که انگار کار و بارشان از صبح تا شب این بوده که آن جا بایستند و چشم به راه او باشند و هرکدام خطاب به او چیزی بگوید : ـ خانم خوشگله ! شاهی تازه دارم ... ـ آهو خانم ! همچین پیازی رو اگه کل بازار ر بگردی پیدا نمی کنی ! ...    سبزی فروش های غریبه با دیدن او به جنب و جوش می افتادند و با سرو صدایی عجیب سبزی ها را در دست می گرفتند و کم می ماند به روی پیشخان ها بروند . او از این همه سر و صدا نفسش بند می آمد .ادامه دارد ...* " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

فاطیما ـ 13

+ ۱۳۹۲/۱۰/۴ | ۰۸:۴۷ | رحیم فلاحتی

جوان فروشنده پس از کفش ها نگاهش را یک راست به چشم های او دوخته و به جای صحبت لبخند های معنی داری به او زده بود . همان شب این پسرنانوا را هم با آن لبخند معنی دارش در خواب دیده بود. در خواب او دوباره از خیابان مقابل نانوایی می گذشت ...  اتومبیل قرمز رنگ پسر فروشنده در مسیر حرکتش به خاطر او متوقف شده بود ... پسر جوان از اتومبیل پیاده شده و به او نزدیک می شد، با احترام دست او را گرفته و به سمت اتومبیل می برد ، در ِ جلو اتومبیل را بازکرده و او را نشانده و خودش هم کنارش نشسته بود و در حالیکه فرمان را با شیطنت به اطراف می چرخاند او را در سراسر شهر گردانده و گهگاه به سمت او برگشته و با نگاهی سرشار از خوشبختی او را نگاه می کرد... بعد از آن خواب غرق عرق از خواب بیدار شده و در حالیکه قلبش به شدت می تپید ، کله ی سحر ،چشمش را به روی خرخر های خفه ی مادرش باز کرده بود . با نزدیک شدن نوبتش حس کرد قطرهای عرق از میان کمرگاه و پیراهن و یقه اش راه افتاده است . پول خردها را از جیبش بیرون آورد و در حالیکه می شمردشان فکر کرد برای چه این همه عرق می کند ؟ وقتی پیاده روی می کرد ، پله ها را بالا و پایین می رفت ، حتی در خواب . انگار زیر پوستش پر از آب بود .   هنوز سه نفر جلوتر از او بودند . فروشنده پول ها را  از دست هایی که سمت او دراز می شدند گرفته و به درون قوطی فلزای که نزدیکش بود پرت می کرد و برای برگرداندن باقی مانده ی اسکناس ها درون قوطی را می کاوید و سکه ها را مثل مُهر روی پیشخان می کوبید . نوبت او بود .   به سمت پیشخان رفت و پول هایی که دستش بود را بدون نگاه به فروشنده روی پیشخان گذاشت و چشم به زمین دوخت و ایستاد . از هیجانی که به او دست داده بود باقی سکه ها از دستش به روی پیشخان ریخت و یکی از آن ها روی سنگفرش افتاد و مثل تایری فلزی در کنار دیوار شروع به غلتیدن کرد . فروشنده نان را به سمت او دراز کرد و با دست دیگر به روی پیشخان کوبید و گفت : « زود باش خواهر ... »  نانی را که به سمت او گرفته بود روی پیشخان انداخت و پول را از مرد میانسالی که بعد از او ایستاده بود گرفت و برای خرد کردن آن به سمت قوطی فلزی اش برگشت . هرچه تلاش کرد سکه هایی را که کنار دیوار غلت می خوردند و می چرخیدند را نتوانست بگیرد . بیست کپیکی های نقره ای چرخیدند و چرخیدند و به درون سوراخی که کنج دیوار بود افتادند . بی خیال آنها شد، دستی به موهایش کشید و آن ها را مرتب کرد، دست به درون کیفش برد و جیب های کوچش را گشت اما پول خردی پیدا نکرد . کسانی که در نوبت ایستاده بودند حوصله شان سر رفته بود و با صورت های خواب آلود و حرکات عصبی او را نگاه می کردند . اولین اسکناسی را که به دستش رسید بیرون کشید و به فروشنده داد و در حالیکه از شرم سرخ شده بود گفت : « اگه زحمتی نیست یه دونه نان جو هم بدید ...» ادامه دارد ... + کارتون ببینیم . * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

فاطیما ـ 12

+ ۱۳۹۲/۱۰/۱ | ۰۵:۲۴ | رحیم فلاحتی

***    در صف نانوایی همه خمیازه می کشیدند . شب بد خوابیده بودند یا شاید به خاطر خرید نان گرم صبح علی الطلوع از خواب بیدار شده بودند و الان از سرما خمیازه می کشیدند ؟ ... انگار به همین علت بود که با چشم های سرخ و خواب آلود و صورت هایی عصبی به همدیگر نگاه می کردند و قدم به قدم به پیشخان نزدیک می شدند . فاطیما انتهای صف ایستاده بود و در حالیکه قلبش به شدت می تپید فکر کرد که الان نوبتش می رسد و پسر فروشنده باز با همان تبسم معنی دار به او نگاه کرده و لبخند خواهد زد و با لحنی مخصوص که به هیچ یک از آن هایی که در صف ایستاده اند نگفته، به او خواهد گفت : « صبح تان بخیر ! »  طوری خواهد گفت که همه برگشته و با نگاه معنی دار یک نگاه به او و نگاهی به فروشنده خواهند انداخت و همه چیز برای شان روشن خواهد شد . بعد در حالیکه از این حس قلبش می لرزید فکر کرد وقتی به پیشخان رسید و به « صبح تان بخیر! » او جواب داد در ادامه به آن پسر چه بگوید ؟ ... بگوید « اگه زحمتی نیست یه دونه نون بدید ! » و یا جمله ای کوتاه و مختصرتر بگوید ؟ « یه دونه نونِ سفید »  ... و یا شاید چیزی نگوید و پول را بدون حرف و کلامی روی پیشخان گذاشته و به صورت فروشنده و به نان های تازه پخت شده ی درون قفسه ها نگاه کند ؟ ... بار گذشته وقتی پول نان را به سمت همین فروشنده دراز کرده بود او با نوازش خاصی پول را از دست او گرفته و چشم در چشم او دوخته بود و با خنده ای معنی دار و لحنی که تا به حال هیچ یک از کسانی که در نویت ایستاده بودند  به گوش شان نخورده بود به او گفته بود : « به روی جفت چشام ! » ... و باز به یاد آورد همان هفته ی پیش در حالیکه از خیابان نزدیکی مغازه ی نانوایی عبور می کرد همان آقای ِ « به روی جفت چشام » او را دیده و اتومبیلش را خاموش کرده ، سرش را از پنجره بیرون داده و با صدای کلفت و مردانه ای گفته بود : « بفرما خواهر ! ... »   چگونه و با چه حالی از عرض خیابان گذشته بود خدا می دانست . با کفش های پاشنه بلندی که تازه خریده بود ، تلوتلو خوران و از هیجانی که به جانش ریخته بود  یکی دوبار مچش پیچ خورده بود و کم مانده بودبا صورت زمین بخورد . بالاخره با هر زحمتی بود توانسته بود خودش را کنترل کند اما از شرم سرخ شده بود .   به پاهای کسانی که در صف ایستاده بودند نگاه کرد . بیشتر آن ها با دمپایی بودند . فقط او کفشی را که برای رفتن به عروسی و تاتر و خریده بود به پا داشت . فکر کرد که اگر این کفش ها را اینجا هم نپوشد دیگر کجا می توانست استفاده کند . برعکس، از وقتی آن ها را خریده بود گذرش نه به عروسی افتاده بود و نه تاتر . کفش هایش در کشوی پایینی کمد لباس ها آن قدر مانده بود که داشت از مد می افتاد . پیش خود گفت اگر راستش را بخواهی مغازه ی نانوایی هم جایی مثل عروسی و سالن تاتر است . اینجا هم در میان جمعی ... هفته ی گذشته وقتی با همین کفش ها برای خرید نان آمده بود با چشم های خود دیده بود که چطور پسر فروشنده از پشت پیشخوان به کفش های او نگاه می کند . ادامه دارد ... + کارتون ببینیم . * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

فاطیما ـ 11

+ ۱۳۹۲/۹/۲۸ | ۱۰:۱۸ | رحیم فلاحتی

فکر کرد از زمانی که به دنیا آمده تا این اواخر که به تدریج بزرگ شده آمده جلوی این آینه ایستاده، همچون فردی که بر لبه ی پرتگاهی عمیق و تاریک ایستاده باشد طوری ایستاده که انگار آخرین حکمش را این آینه ی چهارگوش بلوطی رنگ صادر خواهد کرد . سال ها گذشت اما حکمی صادر نشد و آینه در سکوت با تماشای سرو هیکل او هیچ چیز را تغییر نمی داد .   انگشتانش را مثل شانه میان موهایش فرو برد و روی سر نگه داشت . مدتی به همین شکل ایستاد و به چپ و راست نگاه کرد ، فکر کرد این غذاهایی که او می خورد و این طرز زندگی که او دارد ، دیگر چه انتظار گشایش بخت از آینه می توان داشت ؟ ... سپس صورتش را به سمتی چرخاند و به نیم رخ و دماغش نگاهی انداخت و پیش خود پرسید: آیا باید برود و دماغش را جراحی کند ؟ ... سال گذشته دختر سوسن همسایه شان زیرکانه دست به کار شده و برآمدگی بینی اش را تراشیده و نوکش را کمی کوتاه کرده بود . از زیر عمل در آمدن همان شده بود و نامزد شدن و عروسی به خانه ی شوهر رفتن همان . در حالیکه هنوز ورم دماغش درست و حسابی نخوابیده بود .   دماغش را دو سه بار فشار داد و رها کرد . پره های دماغش مثل خمیر نان حجیم تازه پخت شده جمع و دوباره باز شده بود . مادرش از لای دری که باز شده بود به او نگاه کرد و در حالیکه قاشق پر از حلیمی را به سمت دهان می برد گفت : «  این قدر به آینه نگاه نمی کنند دختر ! هوایی می شی ... » و بعد  در حالیکه بشقاب حلیم او را داخل ظرفی خالی می کرد ادامه داد : « باید بریم بازار و کمی خرت و پرت بخریم . هوس دلمه سبزیجات کردم ... » *** ادامه دارد ...   * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

فاطیما ـ 10

+ ۱۳۹۲/۹/۲۷ | ۱۷:۰۰ | رحیم فلاحتی

موضوع دیگر این که مادرش انگار از قصد غذای چرب می پخت و به او می خوراند تا چاق شود و چاقی خارج از اندازه اش باعث شود کسی طرف او نگاه نکند . به نظر می آمد مادرش از تنهایی می ترسید .   به همین خاطر به این روز افتاده بود ... بغضش را فرو خورد و به چربی های لایه لایه شکمش دست کشید . عجیب بود هرچه چاق تر می شد بیشتر به مادرش شباهت پیدا می کرد . غبغب او هم مثل مادرش روز به روز لایه ی چربی اضافه می کرد و وقتی می نشست شکمش هم مانند او روی ران هایش می افتاد . انگار روز به روز تفاوت سنی شان کمتر می شد .  این اواخر وقتی با مادرش به کوچه و بازار می رفت کسانی بودند که آن ها را اشتباه می گرفتند. انگار دو خواهر همسن و سال و در یک قد و قامت بودند . فرق شان این بود که مادرش مثل او ریش و سبیل نداشت .   مادرش با صورتی که از گرما و بخار غذا سرخ شده بود از کنار در گفت : «ـ بیا بشین تا برات بیارم ... »و ناپدید شد و لحظه ای بعد با کاسه های بزرگ مخصوص آش که بخار از آن ها بلند بود وارد شد و حلیم ها را روی میز گذاشت و بعد از آن دوشابی را که آورده بود روی کاسه ها ریخت و یکی از آن ها را جلوی او هل داد و گفت :« بسم الله ... شروع کن ! بخور قوت بگیری ... » جواب داد : « نه اینکه قوت ام تموم شده ... » و به روغن کهربایی رنگی که روی حلیم جمع شده بود نگاه کرد و آب دهانش را قورت داد .   مادرش کاسه را جلو کشید و از یک کنار حلیم چرب آغشته به دوشاب را با قاشق برداشته و در حالیکه به آن فوت می کرد شروع به خوردن کرد .   قاشق را بی اختیار درون کاسه حلیم چرخاند و فکر کرد به محض این که این حلیم چرب را بخورد خواب به سراغش آمده ، بلند خواهد شد تا برای بیرون آوردن لباس شب به اتاق خواب رفته و آن جا در حالیکه رختخواب هنوز از دمای بدنش گرم است به خواب رفته و تا جاییکه امکان داشت بخوابد و بخوابد ... و وقتی زمان زیادی از ظهر گذشته در حالیکه گرسنه است بیدار شده و از غذایی که مادرش برای شام آماده کرده خواهد خورد ... و باز خواب به سراغش خواهد آمد ...   مادرش با هر قاشقی که به دهان می برد با لذت « به به !»ای می گفت و دهانش را چنان صدا می داد که انگار درون بدنش زخمی وجود داشت که  حلیم مثل مرهم روی زخم می ریخت و دردش را تسکین می داد .   قاشق را در حلیم آغشته به دوشاب فرو برد و خواست به سمت دهانش ببرد که حالت تهوع به سراغش آمد ... قاشق را درون کاسه انداخت و کاسه را به عقب هل داد و گفت : «ـ این چه غذایی یِ ؟ » ناگهان صورت مادرش زرد شد . او سر خود را تکان داد و بلند شد و گفت : « ـ اشتها ندارم ... » قاشق پر از حلیم در دست های مادرش  ماند . ـ آخه چی شد ؟  در حالیکه به اتاق می رفت گفت : « حالت تهوع دارم ... » ومادرش پشت سر او گفت : « شاید مریض احوالی ؟ » صدای مادرش را نشنید و یا اگر هم شنید جوابی نداد و به اتاقش رفت و در را بست و جلوی آینه ایستاد . ادامه دارد... * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو