آبلوموف

و نوکرش زاخار

فاطیما ـ 9

+ ۱۳۹۲/۹/۲۵ | ۲۲:۰۱ | رحیم فلاحتی

به یاد آورد فردای آن روز خوابش را به خاله مینا تعریف کرده و پیرزن در جواب گفته بود : « دیدن مو در خواب روزی و برکت می آره دخترم ... »   در حالیکه موهای سینه اش را با موچین می کَند فکر کرد اگر یکی دو سال بگذرد به میمون تبدیل خواهد شد . مدتی بعد نفهمید چطور شد که یکی از برنامه های شبکه ی روسیه و صورت خواننده ی زنی را که به یکباره به مرد تغییر چهره داده بود را به یاد آورد . یادش آمد آن زن با لب هایی شبیه به کوسن هایی که انگار با الیاف سیلیکون پر شده باشند که به آرامی آن ها را تکان می داد با صدای کلفت مردانه ای تاریخچه ی تبدیل شدنش را از زن به مرد را تعریف می کرد : « من این موضوع را غفلتن متوجه شدم و دیدم در بدنم به تدریج مو رشد می کند ... » ـ آی دختر ... صدای مادرش بود که از آشپزخانه آمد . ـ بیا یک کمی از این حلیم بخور ! ... به مادرش که فقط نیمی از هیکلش میان در آشپزخانه پیدا بود نگاهی انداخت و فکر کرد تمام گناه ها زیر سر مادرش است . هم چاق شدنش و هم پر مو شدن بدنش .به آدمیزاد چقدر خمیر می خورانند ؟... انگار مادرش هر روز از روی قصد غذاهایی از آرد و خمیر می پخت ... ناگهان از این فکری که کرده بود حس کرد قلبش به شدت شروع به تپیدن کرده است .به نظر می آمد مادرش از خوراندن و نوشاندن او و چاق و نافرم شدنش احساس لذت مخصوصی می کرد .  در حالیکه از عصبانیت چشمانش سیاهی می رفت  فکر کرد :  « آره، از این موضوع احساس لذت می کنه ... » . اگر لذت نمی برد صبح علی الطلوع بلند نمی شد آستین ها را بالا بزند و کاچی و حلیم و حلوا درست کند . پنجاه دفعه به او گفته بود که از این غذاهایی که با آرد و روغن زیاد تهیه می شدند دست بردارد و به جای آن غذایی از سبزیجات و مرغ و حتی آش ماست بپزد . اما کو گوش شنوا ؟ ...   می گفت : « تو عزیز منی ! اصلن حرف غذاهایی رو که جلو خرگوش آ می ریزن نزن ! با سبزی و علف مگه شکم سیر می شه ؟  »     انگارحرف او روی مادرش تاثیر نداشت . فکر کرد مادرش اصلن به حرف های او محل نمی گذارد . انگار حرف هایش را نمی شنید و یا می شنید و اهمیت نمی داد ؟ ... مادرش هنوز او را کودک حساب می کرد . برای همین بود که وقتی در و همسایه از مادرش در مورد این که چرا او شوهر نکرده می پرسیدند می گفت : « چرا ؟ چه خبر شده ؟ بچه م مگه چند سال داره ؟» ادامه دارد ... * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

فاطیما ـ 8

+ ۱۳۹۲/۹/۲۴ | ۱۲:۵۰ | رحیم فلاحتی

ابتدا خودش را با موهای خاکستری و بعد به طور کل کچل و بدون مو تصور کرد ، به دسته ی شانه اش که نُه فیل یکی پس از دیگری کوچک و کوچکتر می شدند چشم دوخت و فکر کرد آن همه پول را صرف این شانه کردم برای چه ؟ چه فایده داشت ؟ دوباره به شانه ی ساخته شده از عاج فیل که کار هند بود نگاه کرد و فکر کرد با چه مصیبتی آن را گشته و پیدا کرده بود . فروشنده ای که این شانه ی گران را به او فروخته بود هنگام فروش به قبر پدر سکینه قسم خورده بود که این نُه فیل برای گیسوان صاحبش خوشبختی خواهد آورد و گشایش و دگرگونی بزرگی در زندگی او بوجود می آورد و در حالیکه این ها را می گفت آن را مثل توتیای مقدسی از کیفش بیرون آورده و روی میز گذاشته بود .از وقتی این شانه را خریده بود درست شش ماه بود که هر روز صبح موهایش را شانه زده و از خانه با حسی خاص بیرون رفته در کوچه ها قدم زده و در حالیکه به اتوبوس ها سوار و پیاده می شد با احتیاط به اطراف سرک می کشید . اما گفته ی سکینه مبنی بر « گشایش اساسی » اتفاق نمی افتاد که نمی افتاد . و حتی برعکس این گفته ی سکینه : « در عاج فیل ویتامین هایی وجود داره که اجازه نمی ده یک دانه مو از موهای سرت بریزه ... » موهایش ده برابر شروع به ریختن کرده بود .   غمگین و گرفته رو به روشنایی نشست . با آینه ی بزرگنما با دقت به سبیل هایی که در سایه دماغش پنهان شده بودند نگاه کرد . دوباره زیاد شده بودند .  هفته ی گذشته آن ها  و تمام صورتش را با بندی که چشمانش را پر از اشک کرده بود برداشته بود اما باز انگار موهای زرد از  قبل هم بلندتر شده و مثل فواره ای از پیچک های زرد از روی لبش آویزان مانده بود . حتی انگار موها نسبت به قبل ضخیم تر شده بوند .   الان نوک این سبیل ها را می شد مثل سبیل های داماد تاب داد .با این فکر خواست بخندد اما خنده ش نگرفت ، سرش را به عقب خم کرد و با آینه غبغبش را با دقت نگاه کرد موهایی که تازه میان لایه های غبغب زیر گلویش روئیده بود را دید ، این هم یقینن ریش بود . برای اینکه تمام و کمال مرد شود یک کم موی فر خورده رو سینه اش کم داشت که باید از راه می رسید . شب یقه ی پیراهنش را باز کرد و به سینه اش نگاه کرد ، از وحشت کم مانده بود قلبش بایستد ... به تازگی در میان سینه اش سه چهار مو روئیده بود . همانطور که قلبش می تپید حرف هایی را که نازیلای آرایشگر برای اینکه دیگران نشنوند آهسته به در گوشش گفته بود به یاد آورد . « باید بدونی در دخترها موهای پشت لب بی دلیل نمی روید ، هنوز کجای کاری ؟ چند وقت دیگر ریش هم در می آری ... برای اینکه ...»  آن روز نازیلا مثل معلم ها حرف می زد ـ با طبیعت نمشه جنگید خواهرم . هر سنی خواسته ی خودش را دارد . وقتش که رسید دختر باید شوهر کنه و مادر بشه . تو امروز فردا چهل سال رو رد می کنی اما هنوز دستت به دست مردی نخورده . برا همینه که موهای ...  »   بعد از حرف های نازیلا یادش می آمد همان شب در خواب دور دهان و چشمانش موهای سیاه روئیده و او مدام از کندن و بریدن و قیچی کردن آن ها از نفس افتاده و با این حال نتوانسته بود جلوی روئیدن موها را بگیرد . موها رفته رفته ضخیم تر می شد و از چهار کنج بدنش فواره می زد و جلوی نفس کشیدنش را می گرفت ...  ادامه دارد * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

فاطیما ـ 7

+ ۱۳۹۲/۹/۲۲ | ۱۸:۵۲ | رحیم فلاحتی

صدای مجری تلویزیون که در مورد وضعیت آب و هوا اخبار وحشتناکی می گفت خانه را روی سرش گرفته بود و مادرش در آشپزخانه سبزی پاک می کرد .   دست و رویش را شست و مقابل آینه نشست . صورتش از بی خوابی دیشب ورم داشت و زیر چشم هایش پف کرده بود .   بلند شد از پهلو به هیکلش نگاه کرد . شکمش از خوردن شیرینی و باقلوا در این چند ماهه چربی آورده و آویزان شده بود . چربی دور شکمش را دو دستی مالش داد و پیش خود فکر کرد شده مثل شکم زن حامله . چیزی از ذهنش گذشت . روی صندلی رفت و از بالای کمد حلقه های فلزی را که آن جا گذاشته بود پایین آورد و به کمر انداخت . دست ها را روی سر گذاشت و شروع کرد به چرخاندن کمر . با ادامه ی حرکت نفسش گرفت ، ضربان قلبش بالا رفت و سر و گردنش خیس عرق شد . حلقه های فلزی با صدای جیرینگ به هم خوردند . کسی از آن سو به دیوار کوبید و با صدای گرفته و آهسته گفت : ـ صدای تلویزیون رو بیار پایین دختر ! بچه خوابیده ...   حلقه ها را از بدنش بیرون آورد و سر جای اولش گذاشت و با خود گفت این حلقه ها هم چیز به درد خوری نیست . سال گذشته این ها را دو ماه هر روز به کمرش انداخت و با نفس بریده چرخاند و خودش را از تک و تا انداخت ، برایش چه فایده داشت و آخرش چه شد ؟     کمرش تازه در حال باریک شدن بود که مادرش به فکر افتاد کاچی بپزد و دو سه روز پشت سر هم کاچی چرب را در ظرف می ریخت و روی آن را پر از شکر می کرد و جلوی او می گذاشت . در حالیکه « به به و چه چه ! » می کرد خودش طوری مشغول می  شد که انگار می خواهد قاشق و کاچی را باهم ببلعد ... بوی کاچی خانه را پر می کرد و او را به سرگیجه و تهوع می انداخت . فکر کرد این کاچی خوردن و حلقه چرخاندن دیگر چه معنایی داشت ؟ ... کمرش به پهنای سابق و شکمش به همان بزرگی مانده بود و حتی برعکس از سابق چربی بیشتری آورده بود . به همین خاطر آن ها را از جلوی دست و پا جمع کرد و بالای کمد انداخت و از فکر آن ها بیرون رفت .   دوباره آمد جلوی آینه نشست . به صورتش کرم مالید و در حالیکه با پشت دست به غبغبش می زد فکر کرد که چه می خورد که بیشتر آن به چربی دور کمر و شکم تبدیل شده و باقی بین دماغ و غبغبش تقسیم می شد ؟ ... مردم هرقدر دلشان می خواهد می خورند اما اصلن چاق نمی شوند و اگر چاق هم شوند مثل بچه ی آدم از دست و پا و یا باسن شان چاق می شوند . فقط او است که هنوز لقمه را در دهنش نگذاشته لقمه در اطراف شکم و یا کمرش سبز می شود . این روزهای اخیر هر چه خورده انگار یکسره در دماغش جمع شده . به همین خاطر پره های دماغش روز به روز بزرگ و پهن تر شده است . غبغبش که از حد و اندازه خارج شده و سال به سال لایه اضافه کرده و مثل یقه ی خز روی سینه اش افتاده است .   دست ها را کرم زد و آرام شروع کرد ضربه زدن به غبغبش . مادرش که صدای شالاپ شالاپ ضربه ها را شنیده بود گفت : ـ باز هم شروع کرد خودش را زدن .   فکر کرد چرا  اینقدر از ظاهرش ناراضی است ؟ ... شاید این غبغب هم برای خودش زیبایی خاصی دارد ؟ ... شعر یکی از ترانه ها به یادش افتاد : « قربان خال غبغب ات ... »   با شانه موهایش را از فرق باز کرد و به ریشه موهایش نگاه کرد . دوباره سفید شده بودند و باز وقت رنگ کردن شان رسیده بود .  موهایش را با بی حوصلگی گیس کرد و پشت و کمرش انداخت ، جلوی موهایش را به آرامی شانه کرد ، با آینه دستی به پشت و پهلوها نگاه کرد . چشمش به شانه افتاد . دندانه های شانه پر از مو شده بود . موهایش باز هم می ریخت ... موها را از شانه جدا کرد و کف دستش ریخت و شروع کرد به شمارش . سی و پنج تا . سی و پنج را ابتدا در روزهای ماه و سپس سال ضرب کرد : 12075 رشته مو می شد . در حالیکه چشمانش سیاهی می رفت به آینه نگاه کرد . ادامه دارد * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

فاطیما ـ 6

+ ۱۳۹۲/۹/۲۱ | ۰۸:۰۰ | رحیم فلاحتی

انگار آن سمت دیوار کسی نخوابیده بود . مثل اینکه کوچک و بزرگ در رختخواب پهلو به پهلو می شدند . خدا می داند زن گل آقا به خاطر این که یک روز در میان خواب را به آن ها حرام کرده و همه را بیدار می کرد مدت ها با او سرسنگین خواهد بود. فکر کرد همه ی اهل خانه و همسایه ها از وسواس و ترس های بی جای او به جان آمده اند . و اصل موضوع این که ، بیشتر از سی سال داشته باشی ، شوهر نکرده باشی و خواب از چشم دیگران بگیری ، خواه ناخواه از چشم دیگران می افتی . و بعد فکر کرد که الان اگر کسی او را دوست ندارد و به دلش نمی نشیند چه کار باید بکند ؟ ... نمی توانست به زور از گردن کسی آویزان شود ؟! شوهر نکردن او وضعیت گل آقا و خانواده اش را سخت تر می کرد . « اگر به یکی شوهر می کرد و از این خونه می رفت این تیغه ی وسط اتاق رو برمی داشتیم بچه ها فراق بالی پیدا می کردند .» این حرف هایی بود که بارها زن گل آقا از پشت دیوار خطاب به کسی تکرار کرده بود تا او بشنود . گل آقا و خانواده اش نخوابیده بودند . در حالیکه هنوزقلبش به شدت می تپید پیش خود فکر کرد بعد از آن همه سر و صدا مگر خواب به چشم کسی می آید ؟   برگشت به مادرش نگاه کرد . دیگر خرناس نمی کشید و آهسته و آرام خُرخُر می کرد . مدتی نگذشت که سکوت در آن سوی دیوار حکمفرما شد . سکوتی خفقان آور و جانفرسا . بالاخره خانواده ی گل آقا به خواب رفتند . طبقه ی بالا هم ساکت شد . اتاق کمی روشن بود چراغی روشن مانده بود یا سپیده می دمید ؟   خم شد و به پنجره نگاه کرد . بله ! سپیده بود که می دمید . *** ادامه دارد  * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

فاطیما ـ 5

+ ۱۳۹۲/۹/۲۰ | ۱۶:۱۵ | رحیم فلاحتی

این تنها آرزوی من از خداست که برای تو آدم حلال خوری از راه برسه . اون روز رو تو خواب هم دیدم ... دیدم هنگام سپیده دم در حیاط آهسته به صدا در اومد . رفتم در رو باز کردم . نگاه کردم ،دیدم همین جا ، درست وسط حیاط اسب سفید اصیلی ایستاده و بر رکابش جوان خوشگلی نشسته و به من می گه : « آب بده ! ... مادر خیلی تشنمه ... » مادرش این را که گفت ساکت شد . به خواب رفت ، چه شد ؟ ـ تو چه کار کردی ، دادی ؟ از مادرش جوابی نشنید . زمانی نگذشت تا دوباره آرام و به شکلی آهسته شروع به خُرخُر کرد . چه ایرادی داشت این هم نوع جدیدی از خرخرهای مادرش بود . به فکر فرو رفت . به پهلو چرخید و تلاش کرد بخوابد اما موفق نشد . در حالیکه از پنجره به تکه ی کوچکی از آسمان نگاه می کرد با قلبی فشرده و غمگین پیش خود گفت این چه زندگی است که برای خود ساخته است . نه روز دارد و نه شب . همسن و سال های او همگی یا ازدواج کرده اند و یا با نامزدهای شان در سینما و گشت و گذارند . دیگر حتی کسی که سن بالایی داشته و نامزد کرده مانده باشد سراغ نداشت . همه آن ها چند تا بچه دبستانی داشتند . فقط او  در این چهاردیواری از زانو به زانو نشستن با مادر پیرش مثل بِه رسیده و زرد شده بود . نه ! به یاد آورد یکی از دختر دایی هایش که با او همسن است هنوز شوهر نکرده . به وقت اش همان پسرهایی را که نپسندیده و دست به سر و مسخره کرده بود الان وقتی در کوچه آن ها را می دید از حواس پرتی فراموش می کرد با آن ها سلام و احواپرسی کند . هر کدام از آن ها به شکلی تغییر کرده بودند . یکی چاق شده و دیگری انگار قد کشیده بود . با زن و بچه هایی در کنارشان . و طوری از کنار او رد می شدند که انگار از دماغ فیل افتاده اند . ای زندگی بی پدر! ...  در حالیکه قلب اش فشرده می شد پیش خود گفت : « مگر شق القمر کرده ن با شوهر کردنشون ! ... » و باز فکر کرد او چه کار کرده است ؟ ... بعد از پایان انستیتو یک کار درست و حسابی نتوانسته بود پیدا کند . کار خوبی که صبح از خانه بیرون بزند و شب برگردد . شب های خدا هم راحت نمی توانست بخوابد . اتاق دیگری برای خواب نداشتند . راضی بود در یک اتاق خالی سرش را روی بالش بگذارد ، اما بدون سر و صدا و ترس با آرامش. فکر کرد شاید از امشب در آشپزخانه بخوابد . بعد مارمولک های خاکستری کوچکی که یکی دوبار روی سقف آشپزخانه دیده بود به یادش افتاد . حتی یک بار یکی از مارمولک ها را داخل قوری دیده بود . شاید مامولکِ به خاطر تشنگی داخل قوری رفته و تو آب افتاده و خفه شده بود . اگر در آشپزخانه می خوابید مارمولک ها سوراخ دماغش را با لوله ی قوری اشتباه گرفته و داخل آن می رفتند . از تجسم این صحنه در ذهنش تنش مور مور شد . لحاف را روی سرش انداخت و به دماغش دست کشید . دماغش از لوله ی قوری پهن تر بود .ادامه دارد* " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

فاطیما ـ 4

+ ۱۳۹۲/۹/۱۹ | ۰۷:۰۰ | رحیم فلاحتی

ـ هنوز نفس داره ...  گل آقا با نگاهی به مادر زیر لب زمزمه کرد و ناغافل به سمت او برگشت و گفت : « برای چی داری آبغوره می گیری ؟ » و بلند شد و در حالیکه سرش را می خاراند از اتاق بیرون رفت . به گمانش دنبال دکتر رفته بود و او دوباره با مادر نیمه جانش تک و تنها ماند . ترس ترسان به تختخواب نزدیک شد و با صدای آهسته صدا زد : « مادر ... » اگر صدای او را هم شنید ولی جوابی نداد . سرش را به دیوار تکیه داد و به آرامی گریه کرد . زمان زیادی نگذشت که گل آقا با پیراهنی اتو کرده به تن برگشت . دوباره به تخت نزدیک شد و دهانش را کنار گوش مادر گرفت و بلند داد زد : « مامان !... »  مادرش با صدای او به هوش آمد و آرام شروع به ناله کرد . گل آقا به هوش آمدن مادرش را که دید انگار که اتفاقی نیافتاده ، بدون حرف و صحبت در حالیکه کفش هایش را لخ لخ می کشید به سمت در رفت . آنجا لحظه ای ایستاد و به سمت او برگشت و با صدای دورگه ی آدمی خواب زده گفت : « برو بگیر بخواب ! ... » و بیرون رفت .   بعد از لحظه ای علی بابا از طبقه ی بالا آمد پایین و پشت سر او زن و دو پسرش از راه رسیدند . یک دسته آدم خواب آلود خانه را پر کردند و مدتی به همدیگر خیره شدند . علی بابا دست به کمر پشت سر گل آقا داد زد و گفت : « چی شده ؟ باز هم زیاد خورده ؟ »   مادرش سیر از خواب بیدار شده و به پهلو دراز کشیده بود و با خیال راحت خمیازه می کشید . علی بابا صورتش طوری بود که انگار او را از خواب شیرین بیدار کرده و صورتش را تف مال کرده بودند . پسر کوچکش را از بغل زنش زمین گذاشت و به سمت در هل داد و گفت : « برو بگیر بخواب ... »   بعد از اینکه خانه خالی شد چراغ را خاموش کرد و به رختخواب رفت اما خواب به چشمانش نیامد . ترس لحظات پیش هنوز در جانش بود . مادرش مدتی همانطور در حالی که خمیازه می کشید ساکت دراز کشیده بود . لحظه ای بعد در حالیکه پشتش به او بود گفت : ـ باز چی می خواست ؟ـ کی ؟ـ گل آقا دیگه .ـ هیچی .ـ ها ...دهانش را به گوش مادر نزدیک تر کرد و بلند گفت :ـ هیچی .ـ پس برای چی اومده بود ؟ ـ من صدا کرده بودم !ـ مادرش برگشت و به او نگاه کرد : ـ باز هم خُرخُر می کردم ؟سرش را تکان داد و گفت : « آره .»  بعد مادرش به پشت دراز کشید و انگار با کسی که آن طرف ایستاده باشد گفت : ـ نترس دلبندم ! به این زودی نمی میرم . تو را به سر و سامان می رسانم بعد . می خوام با خیال آسوده به اون دنیا برم .ادامه دارد .  * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

فاطیما ـ 3

+ ۱۳۹۲/۹/۱۸ | ۰۶:۳۱ | رحیم فلاحتی

خیره به مادر از نفس افتاده اش با عجله و دستپاچه لباس پوشید . در حیاط را باز کرد و قبل از این که همسایه ها از راه برسند به سمت بالکن رفت و آن جا ایستاد . آسمان تیره و تار بود . از حیاط همسایه ها سر و صدایی نمی آمد . خم شد و از ورودی در و قسمتی از راهروی نیمه تاریک به اتاق خواب نگاه انداخت . نه ! مادرش نمرده بود . رنگش مثل موم بود و به زردی می زد . اگرچه نامرتب اما بریده بریده ادامه داشت . خرخرش دمی خاموش می شد و گاه در میان گلو چون قلیان می جوشید . از همه وحشتناک تر دماغ باریکش بود که رو به پایین خم شده بود .   تغییر شکل دماغش به این وضوح نشانه ی راهی بودنش به آن دیار بود . این را پیش از این هنگام فوت مادر بزرگش متوجه شده بود . مادر بینوایش هم این موضوع را به او گفته بود . حتی هنگام مرگ مادر بزرگ و خاله ها هم  با چشم خود دیده بود .  گفته ی مادرش را هنگامی که بالای سر جان سپرده ای ایستاده بودند به یاد آورد : « وقتی دیدی محتضر دماغش بلند و نوکش زرد شده بدان وقت بستن چانه اش رسیده ... »  و از آن لرزش ناخوشایندی به جانش ریخت . داخل شد و به دیوار راهرو تکیه داد .   گل آقا هراسان در حالیکه لباس نازک خانه به تن داشت داخل شد . نور راهرو باعث شد چشم ها و صورتش را کمی جمع کند . مدتی به صورت او خیره ماند و بعد به اتاق خواب رفت . شانه ها ی مادر را تکان داد و صدا زد : « مامان ... مامان ... »   مادرش چشم باز نمی کرد . انگار مدت ها بود که به آن دنیا رفته بود .   به فکر فرو رفت . به تنهایی ، سکوت، به شب های تاریک و یخبندان زمستان، به دنیایی سرد . الان خدا می دانست، شاید آن جا مثل پروانه ای زرد بال زنان پرواز می کرد ، بدون احساس سرما و لرز .   مادرش روزهای آخر این ها را در خواب می دید . می دید چطور به پروانه ای زرد و ظریف تبدیل شده و در دشت های سپید پرواز می کند ... و بعد از آن بیدار می شد و در تاریک روشنای صبح با چشمانی اشک آلود می گفت : « امشب در بهشت بودم . ... به پروانه تبدیل شده بودم ، نمی دانم چطور شد دوباره برگشتم این جا ؟! روی گونه های زرد مادرش تبسم زیبایی نقش بسته بود . مادرش خوشبخت بود . حالا به پروانه ای ابدی تبدیل شده بود . این جا در این اتاق روشن چیزی که به جا مانده بود جسد بی جانش بود . این را مادرش همیشه می گفت ... می گفت : « در کنار مرده فریاد نمی زنند، با صدای بلند شیون نمی کنند، روح کسی را که در حال کوچ است نمی آزارند ... » ادامه دارد * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

فاطیما ـ 2

+ ۱۳۹۲/۹/۱۷ | ۰۵:۰۲ | رحیم فلاحتی

انگار گل آقا از آن سوی دیوار همه چیز را متوجه شده بود و به همین خاطر در حالی که با دستپاچگی لباس می پوشید گفت : « دماغشو فشار بده قطع می شه »  و بعد مثل اسبی شیهه کشان و با صدایی هول انگیز که هر لحظه بالاتر می رفت شروع به سرفه کرد . از آن سوی دیوار صدای خواب آلود زن گل آقا شنیده شد :  ـ بمیر دیگه ! هزار دفعه می گی ترک کن این زهرمار رو ... گوشش به آن سمت دیوار بود و چشم و اندکی از حواسش به صورت کبود مادر . بی اختیار دست هایش را به دهان فشرد و همان جایی که نشسته بود شروع به گریه کرد .  در آن سمت دیوار سرفه و عطسه های گل آقا با هم قاطی شده بود . گل آقا از روی عادت برای خلاصی از این وضعیت یک پا را بر زمین می کوبید و عطسه می کرد . با صدای او بچه هایی که بیدار شده بودند جیغ می کشند و گریه می کنند . زنش به پدر و جد آباء سازنده ی سیگار نفرین می کند .  مدت زیادی نگذشت که خرناسه های مادرش تمام و کمال قطع شد . اگر زمان زیادی به همین صورت می گذشت بدن بی جان مادرش با دهانی نیمه باز و رگ  بدون نبض و با صورت کبود در آن سوی تخت خواب در کنار او دراز به دراز می افتاد . گریه کنان با صدایی آرام رو به دیوار گفت : « این زن مُرد ... » و از تخت پایین آمد و چراغ را روشن کرد . مادرش حرکت نمی کرد .   در آن سوی دیوار چیزی با صدای مهیب به زمین افتاد و بعد همراه آن صدای معصومه شنیده شد : « مرگ بگیری ! انگار دستش بند نداره ! ... »   به نظر می آمد همسایه ی طبقه ی بالا هم بیدار شده بودند . برای اینکه چلچراغ سه شعله ی کوچکی که از سقف آویزان بود شروع به لرزیدن کرد .   ادامه دارد * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

فاطیما ـ 1

+ ۱۳۹۲/۹/۱۶ | ۱۷:۲۴ | رحیم فلاحتی

  به صدای خرناسه بیدار شد . مادرش در حال مرگ بود ... آره!  خرخر می کرد ... درست همین جا ، کنار او مثل زن و شوهر بغل به بغل ، رو در رو به رو خوابیده به روی یک تخت دو نفره ...  

  از بیرون نور کمی به داخل می تابید . نور ماه بود یا سپیده دم نمی دانست . زیر نور کم رمق به زحمت دهان نیمه باز و بینی باریک و بلند مادرش را می دید .

  حالا انگار مادرش به او شباهتی نداشت . انگار زن غریبه ای بود که برای مرگ آمده و آنجا دراز کشیده بود . از وحشت در حالی که موهای تنش سیخ شده بود قطع شدن نفس های مادر و وضعیتی را که پس از آن می توانست بر سر او بیاید پیش چشم آورد و این فکر بیش از پیش او را مضطرب و پریشان کرد ...

   مادرش در حین قطع شدن نفس هایش می توانست چنگ انداخته  دست های او و یا گلویش را چسبیده ... و یا شاید ناغافل مثل کسی که در باتلاق افتاده و در حال خفگی چشمانش از حدقه بیرون زده در رختخواب دست و پا بزند و یا خدا می داند که چه کارهای دیگری کرده و به چه حال و روزی می توانست بیافتد. 

  در یک لحظه صدها صحنه ی عجیب که برای مادرش اتفاق می افتاد پیش چشمش نمایان شد . دست هایش را دور گردنش حلقه کرده دید . نفسش در حال قطع شدن و رو به خفگی ، دندان قروچه کنان و با چشمانی که همه سفیدی بود ورنگ صورتش که کبود شده بود .

  از ترس و واهمه داشت قالب تهی می کرد . بلند شد و خواست به حیاط دویده و تا جائیکه در توان دارد فریاد کشیده و همسایه ها را به حیاط بریزد . و لحظه ای بعد در حالی که غرق فکر بود در میان رختخواب به سمت دیوار چوبی پشت سرش خم شده و با دو دست شروع به کوبیدن بر دیوار کرد گفت :

ـ گل آقا ! گل آقا ! ... این زن مُرد !

و شروع به شیون و فریاد کرد . دیوار چوبی با کاغذ گلدارش و تخت چوبی آن سوی دیوار جیرجیر کرد و تکان خورد و همراه خود دیوار را هم تکان داد . بعد از لحظه ای صدای سرفه ای شنیده شد . صدای سرفه ی گل آقا بود . گل آقا طبق عادت هر صبح آنقدر سرفه کرد تا حالت تهوع گرفت و بانفس به شماره افتاده و در حالیکه رو به خفگی می رفت از آن سو چیزی گفت و بعد دوباره صدای سرفه های پر خلطش شنیده شد .

 ـ گل آقا ! ...

ـ باز چی شده ؟

صدای گل آقا از نزدیک می آمد . انگار گل آقا آن سوی دیوار و در خانه ی خودش نبود . بلکه در این سمت و کنار تخت او بود . خواست بار دیگر بگوید : « مادرم در حالِ مرگ ِ ، زود باش ... » اما صدایی از او بیرون نیامد ، بغض گلویش را گرفت .  

ادامه دارد .  

* " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو