این تنها آرزوی من از خداست که برای تو آدم حلال خوری از راه برسه . اون روز رو تو خواب هم دیدم ... دیدم هنگام سپیده دم در حیاط آهسته به صدا در اومد . رفتم در رو باز کردم . نگاه کردم ،دیدم همین جا ، درست وسط حیاط اسب سفید اصیلی ایستاده و بر رکابش جوان خوشگلی نشسته و به من می گه : « آب بده ! ... مادر خیلی تشنمه ... » مادرش این را که گفت ساکت شد . به خواب رفت ، چه شد ؟ ـ تو چه کار کردی ، دادی ؟ از مادرش جوابی نشنید . زمانی نگذشت تا دوباره آرام و به شکلی آهسته شروع به خُرخُر کرد . چه ایرادی داشت این هم نوع جدیدی از خرخرهای مادرش بود . به فکر فرو رفت . به پهلو چرخید و تلاش کرد بخوابد اما موفق نشد . در حالیکه از پنجره به تکه ی کوچکی از آسمان نگاه می کرد با قلبی فشرده و غمگین پیش خود گفت این چه زندگی است که برای خود ساخته است . نه روز دارد و نه شب . همسن و سال های او همگی یا ازدواج کرده اند و یا با نامزدهای شان در سینما و گشت و گذارند . دیگر حتی کسی که سن بالایی داشته و نامزد کرده مانده باشد سراغ نداشت . همه آن ها چند تا بچه دبستانی داشتند . فقط او  در این چهاردیواری از زانو به زانو نشستن با مادر پیرش مثل بِه رسیده و زرد شده بود . نه ! به یاد آورد یکی از دختر دایی هایش که با او همسن است هنوز شوهر نکرده . به وقت اش همان پسرهایی را که نپسندیده و دست به سر و مسخره کرده بود الان وقتی در کوچه آن ها را می دید از حواس پرتی فراموش می کرد با آن ها سلام و احواپرسی کند . هر کدام از آن ها به شکلی تغییر کرده بودند . یکی چاق شده و دیگری انگار قد کشیده بود . با زن و بچه هایی در کنارشان . و طوری از کنار او رد می شدند که انگار از دماغ فیل افتاده اند . ای زندگی بی پدر! ...  در حالیکه قلب اش فشرده می شد پیش خود گفت : « مگر شق القمر کرده ن با شوهر کردنشون ! ... » و باز فکر کرد او چه کار کرده است ؟ ... بعد از پایان انستیتو یک کار درست و حسابی نتوانسته بود پیدا کند . کار خوبی که صبح از خانه بیرون بزند و شب برگردد . شب های خدا هم راحت نمی توانست بخوابد . اتاق دیگری برای خواب نداشتند . راضی بود در یک اتاق خالی سرش را روی بالش بگذارد ، اما بدون سر و صدا و ترس با آرامش. فکر کرد شاید از امشب در آشپزخانه بخوابد . بعد مارمولک های خاکستری کوچکی که یکی دوبار روی سقف آشپزخانه دیده بود به یادش افتاد . حتی یک بار یکی از مارمولک ها را داخل قوری دیده بود . شاید مامولکِ به خاطر تشنگی داخل قوری رفته و تو آب افتاده و خفه شده بود . اگر در آشپزخانه می خوابید مارمولک ها سوراخ دماغش را با لوله ی قوری اشتباه گرفته و داخل آن می رفتند . از تجسم این صحنه در ذهنش تنش مور مور شد . لحاف را روی سرش انداخت و به دماغش دست کشید . دماغش از لوله ی قوری پهن تر بود .ادامه دارد* " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "