فاطیما ـ 21
ـ به من گفت جادو تو تشک تِ باور نکردم . اومد با دستاش در آورد ! این ها را زنی سرخ رو که انگار تازه از حمام بیرون آمده بود گفت . زن ها حرف می زدند و هر از گاهی او را از نظر می گذراندند . به دماغش نگاه می کردند یا نه ؟! شاید به سبیل هایش، این را نمی توانست متوجه شود . فکر کرد باید در اولین فرصت خودش را به نازیلا برساند و سبیل هایش را رنگ کند . بعد فکر کرد که سبیل هایش رفته رفته خیلی زود شروع به سیاه شدن می کنند و بعد از هر اصلاح ضخیم تر می شوند . دستش را به سمت سبیل هایش برد و خواست ضخامت موهای آن را امتحان کند . موها مثل مفتول شده بود . ناراحت و غمگین فکر کرد چه می شود به یکباره همه ی این موهای زائد را قیچی کند ؟ خانه ی خدیجه مثل همیشه نیمه تاریک و خفه بود ... اتاق های تو در تو پر از آدم بود . از نگاه های چند لحظه قبل زن ها یا از ترس خدیجه بود که قلبش به شدت می تپید . در گوش هایش چیزی چنان می غرید که انگار با زن های دور و اطرافش داخل یک هواپیما در حال پروازند . راهرو پر از آدم بود . زن ها دسته به دسته چهار زانو نشسته بودند. روی زمین فرش و گلیم پهن بود . آرام آرام روی زانو به نوبت به " محضر " خدیجه نزدیک تر می شدند و آن جا برای اینکه اطرافیان گفته های شان را نشنوند به آهستگی با گریه و هق هق و در حالیکه لب هایشان می لرزید دردهایشان را نجوا می کردند .وقتی به تخت خدیجه نزدیک می شدند چهره ی مظلومی به خود می گرفتند و انگار لال دانه خورده و این ها همان هایی نبودند که در حیاط یکریز و بی وقفه حرف می زدند . ادامه دارد ... * " فاطیما" ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "