فاطیما ـ 36
***
صورت زن جوان کک و مک داشت . شکم برآمده اش را چنان با دست ها بغل کرده بود تصور کن آنچه که بغل گرفته شکمش نه، بلکه بقچه ی بزرگی پر از ظروف چینی بود و می ترسید هر آن کسی با او برخورد کرده و آن ها را بشکند .
دکتر دست زن جوان را که پوستی سفید و شفاف داشت چرخاند و گفت : « رگ ها خیلی نازک اند و هم اینکه از سطح پوست عبور می کنند .» و به او نگاه کرد، انگاری نازکی رگ های زن جوان تقصیر او بود .
سوزن را به محلی که دکتر نشان داده بود و قسمتی از رگ که نسبتا قطورتر بود فرو کرد و خواست دارو را تزریق کند که طپیدن شکم زن جوان را مثل قلب غول آسایی حس کرد . دست اش را روی قسمتی از شکم که می تپید گذاشت و پای کوچک و نرم جنین به کف دستش لگد زد و مشت های کوچک اش انگشت هایش را قلقلک داد .
ـ اذیتت نمی کنه ؟
زن جوان با اشاره ی سر گفت : « نه ! » . سوزن را بیرون کشید و محل آن را الکل مالید . و سپس برخاست و به زن جوان که به آرامی در حال لباس پوشیدن بود ، به کمر باریک اش که با شکم برآمده اش ناسازگار بود نگاه کنان فکر کرد که زایمانش سخت خواهد بود چون لگن اش کوچک است .
از اتاق دیگر صدای دکتر شنیده شد:
ـ « دو تا ویال ... »
در اتاق مجاور رنگ و روی زن جوانی که روی تخت متخصص زنان دراز کشیده بود مات و بی رنگ بود . گهگاه با صدایی ضعیف به زن مسنی که با چهره ای عبوس کنارش ایستاده بود چیزهایی می گفت و به شدت زار می زد .
ـ « فشار خونش پایینه .»
دکتر دست اش را همانند کسی که دست روی میز گذاشته باشد روی شکم زن گذاشت و در حالیکه حرف می زد او را نگاه کرد .
به یاد می آورد آن اوایل از اینگونه نگاه های پرفسور دست و پایش را گم می کرد و سرخ می شد و نمی دانست چه کار باید بکند و در حالیکه حالت نامتعادلی داشت به سمت خانه می رفت .
ادامه دارد ...
* " فاطیما" ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "
با ستاره هایی نشان داده شده که فصل تغییر کرده .
" فلاش بک " زده به محل کار فاطیما و ...
ما تا به حال توی مهمونامون دکتر عمومی نداشتیم :)
انگار یه قصه ی جدا بود.