آبلوموف

و نوکرش زاخار

یادم تو را فراموش !

+ ۱۳۹۵/۷/۲۰ | ۲۳:۱۰ | رحیم فلاحتی

   : هیچ چیز برای یک کتابخوار اینقدر شیرین و دوست داشتنی نمی تواند باشد که یکی از یک جایی خارج از مرزهای این کشور زنگ بزند و بپرسد :

  « راستی اسم اون نویسنده که کارش رو ترجمه می کردی چی بود ؟ من الان تو کتابفروشی ام و می خوام چند تا از کتاباش رو برات بخرم اگه سفارش دیگه ای هم داری تعارف نکن  ... » و تو آنقدر غافلگیر شده باشی که برای چند ثانیه با خودت کلنجار بروی و بالاخره به زحمت بیاد بیاوری اسم خانم نویسنده را و بعد با شور و شوق فراوان از اینکه کتابی را به زبان اصلی خواهی خواند بارها و بارها تشکر کنی از او، از مخاطبی که دور از تو و فرسنگ ها آنسوی مرزهاست ولی به یادت است !

فاطیما ـ 38

+ ۱۳۹۳/۱۰/۱۹ | ۱۹:۵۰ | رحیم فلاحتی

  پرفسور در حالیکه دست اش روی شکم زن جوان بود هنوز نگاه کنان با او صحبت می کرد . البته انگار فکرش جای دیگری بود . فکری کرد و از جاییکه ایستاده بود کمی کنار کشید. چشم های قهوه ای پرفسور همانطور در جای خالی او ساکن و بی حرکت ماند .

  حالت چشم های بیمار رفته رفته دگرگون شد و رنگ چهره اش تغییر کرد. 

ـ برای عمل حاضرش کنید ...

پرفسور در نهایت تصمیم گرفت و به بیمار طوری نگاه کرد که انگار برای کاری که دقایقی دیگر می خواست انجام دهد برای او دل اش سوخت . سپس برگشت و برای آماده شدن برای عمل به سمت در رفت . آنجا لحظه ای ایستاد و به عقب برگشت و با صدایی پر احساس و غافلگیر کننده گفت :

ـ تو چه ات شده ، یک جوری به نظر میای ؟ ... نکنه مریض شدی ؟ ...

دستپاچه و با عجله گفت : « نه » . و گره ی نوار رزینی را که دور بازوی بیمار بسته بود شُل کرد .

ـ بذار صفورا برای اتاق عمل آماده بشه .

  پرفسور هنگام خروج از اتاق در ادامه گفت : « تو برو خونه ! »

مات و متحیر ماند . نمی دانست از پرفسور تشکر کند و یا اینکه دلیل این کار بزرگ منشانه اش را از او سوال کند . در حالیکه از خجالت سرخ شده بود گفت : « خیلی ممنون ... » و از صدای به هم خوردن دری در انتهای راهرو فهمید که پرفسور صدای او را نشنیده است .

  وقتی پا به کوچه گذاشت لحظه ای به خاطر آورد که از صفورا برای اینکه به جای او به اتاق عمل رفته تشکر نکرده است و حتی به فکرش نرسید که برگردد و این کار انجام دهد . در حالیکه باد شدید برگ های زرد پاییزی را بر سرش می ریخت خودش هم نمی دانست به کجا می خواهد برود ...

  هر چه فکر کرد و کوشید جایی را که به راستی دوست داشت آنجا برود را نتوانست معین کند و متوجه شد در ساعات اداری و حتی و بعد از آن جایی برای رفتن نداشت . اگر به خانه می رفت مادرش با دیدن او به آشپزخانه بر می گشت و شروع به آبکش کردن خانگال می کرد و سپس رو در روی او می نشست و در حالیکه چشم در چشم او دوخته بود آن قدر او را سوال پیچ می کرد که حال اش خراب می شد .

  باد شدیدی دوباره بلند شد و این بار هر جا پنجره ای باز مانده بود را محکم به هم کوبید و شیشه هایش را پایین ریخت . در حالیکه غمگین و افسرده بود فکر کرد حالا در این باد و کولاک اگر به خانه نرود، کجا می تواند برود ؟ ... از دلتنگی ، ساعت ها و روزهایی که درون سینه اش انگار پر بود از تخته سنگ هایی مهیب و سنگین این تن خسته و رنجورش را کجا می توانست با خود بکشد ببرد ؟ ...

  به سمت چپ برگشت و به خیابانی رفت که به پارک ساحلی می رسید. اینجا کولاک آن قدر هم شدید نبود.

 

ادامه دارد ...

 

* " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

 

فاطیما ـ 37

+ ۱۳۹۳/۱۰/۱۱ | ۱۹:۰۸ | رحیم فلاحتی

  شب ها قبل از خواب در عرش سیر می کرد، درون رختخواب تا سپیده دم متفکرانه، یک به یک معنی نگاه های پرفسور را که چند سالی بود زنش فوت کرده و عزب بود را تحلیل و موشکافی می کرد. او یقین داشت که پرفسور عاشقش شده است . برای اینکه یک بار هنگامی که عمل جراحی به پایان رسیده بود پرفسور ماسک اش را از روی دهان برداشته و به او نزدیک شده بود . دست او را در دست گرفته و مدتی بی هیچ کلامی چشم در چشم او دوخته و بعد از آن دست او را به لب هایش نزدیک کرده و با احترام بوسیده بود. به یاد می آورد آن شب به خانه رسیده و نرسیده بدون اینکه لباس هایش را عوض کند و شام بخورد به انباری زیر شیروانی رفته بود. آن جا جهیزه ای را که در طول سال ها با دستمزدش خریده و با سلیقه کنار هم چیده بود را از بسته های شان درآورده و یک به یک گرد و خاک شان را گرفته بود . سفره ها را تکانده و آویزهای بلورین چلچراغ را با آب و صابون شسته و برق انداخته بود. چنگال های نقره ای را که مدت ها بی مصرف مانده و سیاه شده بود را با خمیر دندان جلا داده بود . اما یک هفته پس از آن ، بعد از پایان عمل جراحی دیگری پرفسور ماسک خود را برداشته و در حالیکه به چشمان پرستار دیگری چشم دوخته بود با همان احترام دست او را نیز بوسیده بود . فاطیما این موضوع را با چشمان خود دیده بود و در  آن هنگام تمام دنیا دور سرش چرخیده بود و ابزارهای فلزی ای که در دست داشت روی زمین ریخته و همه را ترسانده بود . به همین خاطر برای اینکه کسی اشک های او را نبیند با تنی انگار گُر گرفته به اتاق دیگری پناه برده و آن جا به خاطر خیال پردازی های احمقانه خودش را لعن و نفرین کرده و آرام و بی صدا گریه کرده بود . 

 

ادامه دارد ...

 

* " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

فاطیما ـ 36

+ ۱۳۹۳/۱۰/۸ | ۲۰:۰۸ | رحیم فلاحتی

***

صورت زن جوان کک و مک داشت . شکم برآمده اش را چنان با دست ها بغل کرده بود تصور کن آنچه که بغل گرفته شکمش نه، بلکه بقچه ی بزرگی پر از ظروف چینی بود و می ترسید هر آن کسی با او برخورد کرده و آن ها را بشکند .

دکتر دست زن جوان را که پوستی سفید و شفاف داشت چرخاند و گفت : « رگ ها خیلی نازک اند و هم اینکه از سطح پوست عبور می کنند .» و به او نگاه کرد، انگاری نازکی رگ های زن جوان تقصیر او بود .

 سوزن را به محلی که دکتر نشان داده بود و قسمتی از رگ که نسبتا قطورتر بود فرو کرد و خواست دارو را تزریق کند که طپیدن شکم زن جوان را مثل قلب غول آسایی حس کرد . دست اش را روی قسمتی از شکم که می تپید گذاشت و پای کوچک و نرم جنین به کف دستش لگد زد و مشت های کوچک اش انگشت هایش را قلقلک داد .

ـ اذیتت نمی کنه ؟

زن جوان با اشاره ی سر گفت : « نه ! » . سوزن را بیرون کشید و محل آن را الکل مالید . و سپس برخاست و به زن جوان که به آرامی در حال لباس پوشیدن بود ، به کمر باریک اش که با شکم برآمده اش ناسازگار بود نگاه کنان فکر کرد که زایمانش سخت خواهد بود چون لگن اش کوچک است .

 از اتاق دیگر صدای دکتر شنیده شد:

ـ « دو تا ویال ... »

در اتاق مجاور  رنگ و روی زن جوانی که روی تخت متخصص زنان دراز کشیده بود مات و بی رنگ بود . گهگاه با صدایی ضعیف به زن مسنی که با چهره ای عبوس کنارش ایستاده بود چیزهایی می گفت و به شدت زار می زد .

ـ « فشار خونش پایینه .»

دکتر دست اش را همانند کسی که دست روی میز گذاشته باشد روی شکم زن گذاشت و در حالیکه حرف می زد او را نگاه کرد .

  به یاد می آورد آن اوایل از اینگونه نگاه های پرفسور دست و پایش را گم می کرد و سرخ می شد و نمی دانست چه کار باید بکند و در حالیکه حالت نامتعادلی داشت به سمت خانه می رفت .

 

ادامه دارد ...

 

* " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

فاطیما ـ 1

+ ۱۳۹۲/۹/۱۶ | ۱۷:۲۴ | رحیم فلاحتی

  به صدای خرناسه بیدار شد . مادرش در حال مرگ بود ... آره!  خرخر می کرد ... درست همین جا ، کنار او مثل زن و شوهر بغل به بغل ، رو در رو به رو خوابیده به روی یک تخت دو نفره ...  

  از بیرون نور کمی به داخل می تابید . نور ماه بود یا سپیده دم نمی دانست . زیر نور کم رمق به زحمت دهان نیمه باز و بینی باریک و بلند مادرش را می دید .

  حالا انگار مادرش به او شباهتی نداشت . انگار زن غریبه ای بود که برای مرگ آمده و آنجا دراز کشیده بود . از وحشت در حالی که موهای تنش سیخ شده بود قطع شدن نفس های مادر و وضعیتی را که پس از آن می توانست بر سر او بیاید پیش چشم آورد و این فکر بیش از پیش او را مضطرب و پریشان کرد ...

   مادرش در حین قطع شدن نفس هایش می توانست چنگ انداخته  دست های او و یا گلویش را چسبیده ... و یا شاید ناغافل مثل کسی که در باتلاق افتاده و در حال خفگی چشمانش از حدقه بیرون زده در رختخواب دست و پا بزند و یا خدا می داند که چه کارهای دیگری کرده و به چه حال و روزی می توانست بیافتد. 

  در یک لحظه صدها صحنه ی عجیب که برای مادرش اتفاق می افتاد پیش چشمش نمایان شد . دست هایش را دور گردنش حلقه کرده دید . نفسش در حال قطع شدن و رو به خفگی ، دندان قروچه کنان و با چشمانی که همه سفیدی بود ورنگ صورتش که کبود شده بود .

  از ترس و واهمه داشت قالب تهی می کرد . بلند شد و خواست به حیاط دویده و تا جائیکه در توان دارد فریاد کشیده و همسایه ها را به حیاط بریزد . و لحظه ای بعد در حالی که غرق فکر بود در میان رختخواب به سمت دیوار چوبی پشت سرش خم شده و با دو دست شروع به کوبیدن بر دیوار کرد گفت :

ـ گل آقا ! گل آقا ! ... این زن مُرد !

و شروع به شیون و فریاد کرد . دیوار چوبی با کاغذ گلدارش و تخت چوبی آن سوی دیوار جیرجیر کرد و تکان خورد و همراه خود دیوار را هم تکان داد . بعد از لحظه ای صدای سرفه ای شنیده شد . صدای سرفه ی گل آقا بود . گل آقا طبق عادت هر صبح آنقدر سرفه کرد تا حالت تهوع گرفت و بانفس به شماره افتاده و در حالیکه رو به خفگی می رفت از آن سو چیزی گفت و بعد دوباره صدای سرفه های پر خلطش شنیده شد .

 ـ گل آقا ! ...

ـ باز چی شده ؟

صدای گل آقا از نزدیک می آمد . انگار گل آقا آن سوی دیوار و در خانه ی خودش نبود . بلکه در این سمت و کنار تخت او بود . خواست بار دیگر بگوید : « مادرم در حالِ مرگ ِ ، زود باش ... » اما صدایی از او بیرون نیامد ، بغض گلویش را گرفت .  

ادامه دارد .  

* " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو