شب ها قبل از خواب در عرش سیر می کرد، درون رختخواب تا سپیده دم متفکرانه، یک به یک معنی نگاه های پرفسور را که چند سالی بود زنش فوت کرده و عزب بود را تحلیل و موشکافی می کرد. او یقین داشت که پرفسور عاشقش شده است . برای اینکه یک بار هنگامی که عمل جراحی به پایان رسیده بود پرفسور ماسک اش را از روی دهان برداشته و به او نزدیک شده بود . دست او را در دست گرفته و مدتی بی هیچ کلامی چشم در چشم او دوخته و بعد از آن دست او را به لب هایش نزدیک کرده و با احترام بوسیده بود. به یاد می آورد آن شب به خانه رسیده و نرسیده بدون اینکه لباس هایش را عوض کند و شام بخورد به انباری زیر شیروانی رفته بود. آن جا جهیزه ای را که در طول سال ها با دستمزدش خریده و با سلیقه کنار هم چیده بود را از بسته های شان درآورده و یک به یک گرد و خاک شان را گرفته بود . سفره ها را تکانده و آویزهای بلورین چلچراغ را با آب و صابون شسته و برق انداخته بود. چنگال های نقره ای را که مدت ها بی مصرف مانده و سیاه شده بود را با خمیر دندان جلا داده بود . اما یک هفته پس از آن ، بعد از پایان عمل جراحی دیگری پرفسور ماسک خود را برداشته و در حالیکه به چشمان پرستار دیگری چشم دوخته بود با همان احترام دست او را نیز بوسیده بود . فاطیما این موضوع را با چشمان خود دیده بود و در  آن هنگام تمام دنیا دور سرش چرخیده بود و ابزارهای فلزی ای که در دست داشت روی زمین ریخته و همه را ترسانده بود . به همین خاطر برای اینکه کسی اشک های او را نبیند با تنی انگار گُر گرفته به اتاق دیگری پناه برده و آن جا به خاطر خیال پردازی های احمقانه خودش را لعن و نفرین کرده و آرام و بی صدا گریه کرده بود . 

 

ادامه دارد ...

 

* " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "