حال مزخرف یک حلق آویز شده
حال بدم برگشته بود، با یک احساس فرسودگی کامل . این هم باید از عوارض ترک دارویی بوده باشد که سه سالی می خوردم و با برنامه ی پزشک و به مرور کنار گذاشته بودم. حال بدم را سیستم صوتی مزخرف سرویس حمل و نقل شرکت بدتر می کرد و صدای بدی که پخش می کرد چون سوهان روی اعصابم بود.
سعی می کنم آرام باشم . اما راننده منوی بوق های بیابانی اش را ارائه می کند. برای هر جنبنده ای که مقابلش قرار می گیرد بوق می زند. آنقدر شدت اش زیاد است که گاهی فکر می کنم شیپور بوق بادی اش را به سمت داخل اتاق گذاشته است . سعی می کنم آرام باشم . پرده را کنار می زنم و بیرون را تماشا می کنم . سرم سنگین شده .
از پشت پنجره بیرون را نگاه می کنم . ذره ذره میل عجیبی به تخریب درونم را آکنده می کند. از ترکاندن جمجمه ی فرد تا اعلام یک جنگ جهانی خانمان سوز . اما هنوز دست روی ماشه نبرده ام . سعی می کنم در خوی انسانی باقی بمانم . من داروهایم را قطع کرده ام.
همکارها بحث تازه ای را بین هم پیش کشیده اند. دلم نمی خواهد بشنوم . اما ناچارم .کارگری حلق آویز شده است . حلق آویز کرده است . نفت سال هاست که خون ما را در شیشه کرده است. من هیچ وقت کارگر شرکت نفت نبوده ام اما سال های کودکی ام را در زمستان های سرد و تابستان های گرم در صف نفت گذرانده ام . من هم کارگرم. من هم دو ماه است حقوق نگرفته ام. حالم بد است . اما پیش تر از من کسی دست به کار شده است . با بافه هایی از رنج و درد خود را آویخته است .
چند موتور سوار قیقاج کنان از اطرف مینی بوس لایی می کشند و باز بوق ناهنجار و سوهانی که روی تن و جانم کشیده می شود.
صحبت ها از کارگر حلق آویز شده سوق پیدا کرده به دادگاه های معاون اسبق قوه قضائیه . من قرص هایم را نخورده ام . نمی خورم . اما جناب معاون اُور دوز کرده است . حرف هایی می زند که از یک آدم عادی بعید است . او هم حلقه دار را نزدیک می بیند. مثل کارگر شرکت نفت . جناب معاون دوست نداشته در صف نفت بماند. او رفیق باز بوده . رفقای نابی داشته . رفیق فابریک . اما مادرم همیشه می گفت : « رفیق داشتن خوبه، اما رفیق بازی نه ! رفیق بازی آدم رو به گا... می ده . » جناب معاون یعنی به گا ... رفته است ؟! راننده دوباره بوق بیابانی اش را به کار می اندازد . وانت پیکان لکنته ای راهش را بسته است . رشته ی افکارم پاره می شود.
یادم باشد سر راهم تخم مرغ بخرم . جانی خانه نیست . امروز کلاس نقاشی دارد . یادم باشد بیست عدد تخم مرغ بخرم . عدد بیست را دوست دارم . قرصی هم که استفاده می کردم بیست میلی گرمی بود. کارگر شرکت نفت اگر بیست عدد تخم مرغ داشت خودکشی نمی کرد . یادم باشد به سوپری سر محل بگویم : « لطفا بیست عدد تخم مرغ تازه بده ! » و شاید کمی طناب قرص و محکم . جانی تمام طناب ها را از دم دست جمع کرده . بند رخت ها پوسیده است . باید آن ها را عوض کنم .