فاطیما ـ 39
ترجمه ی این داستان سال ها رها شده بود و این قسمت آخرین قسمت ترجمه شد ه اش در پیش نویس وبلاگم بود . اگر دوست داشتید قسمت های قبلی در آرشیو موجود است . و امیدوارم ترجمه اش ادامه داشته باشد .
***
به سمت چپ برگشت و به خیابانی رفت که به پارک ساحلی می رسید. آنجا کولاک آن قدر هم شدید نبود. به همین خاطر به درخت هایی که به تازگی برگ های شان ریخته بود و شاخه های بلند و پرگره ی آن ها که در هوس جوانه زدن دوباره بودند نگاه کرد . به بهار سر سبزی که بعد از چند ماه به این خیابان خزان زده بازمی گشت و فکر کنان عبور کرد.
کمی بعد ناگهان کولاک شدت گرفت و از کناره راه یک دسته از برگ های خشک درخت بلوط را از زمین کند و به صورت او پاشید . زبری برگ های خشک دماغ و گونه اش را به سوزش انداخت و چشم هایش پر از خاک شد . دستمال جیبی اش را بیرون آورد و خاک چشم و صورت اش را پاک کرد و ناگهان به گریه افتاد ...دلش به حال خودش می سوخت . ... فکر کرد، آره همین طور بود، پرفسور هم نسبت به او احساس ترحم می کرد. به این خاطر بود که دست او را می بوسید و زود به زود، چه لازم بود و چه لازم نبود او را مرخص می کرد. سپس بی اختیار به یاد آورد که هفته ی قبل در لحظه ی حساس عمل جراحی از هوش رفته بود و نقش زمین شده بود و از یاد آوری این اتفاق دلگیر شد ...
پرفسور دیگر او را به هیچ یک از اعمال جراحی نمی فرستاد. به خاطر اینکه قیافه ی ترحم انگیز او را نبیند او را از کارش مرخص می کرد. و او از صبح تا شب در چهاردیواری فرش و گلیم شده ای که بیشتر به قفس حیوانات می مانست بین گربه ی خانگی و مادرش گرفتار می شد. گربه از صبح تا شب مئو مئو کرده و زار می زد و مادرش خانگال و قطاب پخته و جلوی او می چید . او هم با خوردن این رشته های خمیری و غذای پر چرب و خوابیدن متورم شده و شبیه تشک غول آسایی می شد .
بغض گلویش را گرفت .
آره ! پرفسور دیگر او را برای اعمال جراحی نمی فرستاد. این موضوع را می شد از حالت نگاه و چهره ی پر معنای پرفسور فهمید. این اوخر وقتی پرفسور با او حرف می زد حتی یک نگاه هم به صورت او نمی انداخت . انگار از او خجالت می کشید. نه ! شاید اصلن از او متنفر بود ؟ ... فکر کرد آره همینطور بود. از او متنفر بود. باید هم نفرت انگیز می بود . برای اینکه آن روز بی هوش و مثل یک جسد بی دست و پا کف اتاق عمل پهن شده بود. باعث شده بود پرسنل اتاق عمل دست و پای شان را گم کنند و بیمار را فراموش کنند. گیره ای که یکی از شریان ها را نگه داشته بود باز شده و خون اندکی که برای بیمار مانده بود درون حفره ی شکم بیمار پر شده بود . تا زمانی که گیره ی دیگری آورده و رگ را ببندند بیمار خون زیادی از دست داده بود . جراحی تمام شده و نشده پرفسوری که بیمارانش را از خودش هم بیشتر دوست داشت حالش تغییر کرده ماسک اش را برداشته و خودش را به زحمت به صندلی رسانده بود . به همین از آن روز نفرت انگیز پرفسور نمی توانست به صورت او نگاه کند و از آن روز پرفسور از او متنفر شده بود.
* " فاطیما" ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "
سلام
خوب شد که بهش برگشتید. کنجکاوم بدونم بلاخره قصه ی این دخترک به کجا میرسه.
و به گمانم این بخش رو قبلا خونده بودم!
و دارم فکر میکنم، اون موقع ها چقدر آدم متفاوتی بودید... چقدر آدم متفاوتی بودم.
چقدر دنیا توی این شش سال چرخیده.....
سلام
دارم به کامنت آقای احمدی فکر می کنم و اینکه در طول خواندن این پست هیچ فکر نکردم که ترجمه است. متن به زبان و فضای فارسی خیلی خوب نزدیک است. واقعا هم ترجمه ی خوبی ست. متشکرم.
مسیرش را به سمت چپ تغییر داد و به خیابانی رفت که به پارک ساحلی می رسید. کولاک چندان شدید نبود. به همین خاطر به درخت هایی که به تازگی برگ های شان ریخته بود نگاه کرد. به شاخه های بلند و پرگره ای که در هوس جوانه زدن دوباره بودند . به بهار سر سبزی که بعد از چند ماه به این خیابان خزان زده باز خواهد گشت. و به انتهای خیابان رسید.
عالی. ترجمه را ادامه بده.
به نظرم کار بسیار دلچسبی باشد.