بابای میکی
میکائیل را که آوردند و بعد مدتی تابلوی بن بست شهید میکائیل صمدپور سر کوچه، روی دیوار خانه ی خسرو چرخچی میخ شد، " بابا " با خودش به عنوان پدر شهید دوتا عهد کرد . یک، عرق خوری را بگذارد کنار، و دوم اینکه از این به بعد چاخان نکند. می ترسید روح میکی از او آزرده خاطر شود. اولی را به هر ضرب و زوری بود کنار گذاشت ، ولی دومی شدنی نبود. اصلن برای خودش اسم و رسمی به هم زده بود . الکی که نشده بود " بابا چاخان " ؟! اما ما احترامش را داشتیم و جلوی رویش " بابای میکی " صدایش می کردیم. میکی دیگر با ما و بین ما نبود اما طبق عادت " بابا " را اینطور صدا می کردیم . همانطور که به چاخان هایش عادت کرده بودیم. و هربار که وارد جمع مان می شد ما سراپا گوش بودیم برای شنیدن حرف هایش . انگار معتاد چاخان شنیدن بودیم .
از عملیات ها می گفت . از شکست عراقی ها . از اسیرها و رسیدن ایرانی ها پشت دروازه های بغداد . از سیاست و اقتصاد و از هر دری که دلت بخواهد. اما اخبار او با اخبار رادیو و تلویزیون صدوهشتاد درجه توفیر داشت. ما عادت کرده بودیم به شنیدن چاخان . و این چاخان های شیرین خیلی دلچسب تر از خبرهای تلخ واقعی بود. " بابا " ما را معتاد کرده بود ... معتاد ... آره ما معتاد چاخان بودیم و یک لغتِ دیگر به دایره ی مواد افیونی اضافه شده بود.
سلام.
راستش همیشه با این دست پستها دست به گریبانم. خصوصاً با پستهای شما. اینکه هدف نویسندۀ پست از انتشارش چیه؟ اینکه آیا حق داریم نقد کنیم و حرف بزنیم دربارهاش یا نه. و اگر این حق رو داریم تا کجا و چه حد؟
الان با فرض اینکه حق داریم :) با اجازه بگم: شروع به نظرم شروع خوبی نبود. آوردن چندتا اسم پشت سرهم برای شروع گیج کننده است. میکائیل، شهید میکائیل صمدپور، خانۀ خسرو چرخچی.
مثلاً برای من مشخص نمیشه که نقش خسرو چرخچی چیه این وسط؟ صرف اینکه خونهاش سر کوچه است، باید اسمش در داستان باشه؟ این در حالیه که به نظرم به فضاسازی هم کمکی نمیکنه آوردن این اسم. فقط ذهن منِ خواننده رو تا آخر داستان درگیر میکنه که پس خسرو کی بود؟ چه نقشی این وسط داشت؟ همین باعث میشه توجهم از شخصیتهای دیگر داستانت پرت بشه.
درود بر آبلوموف عزیز
وقتی که آدم احساس ناتوانی می کنه، به ناچار رو میاره به مواد افیونی! بابا میکی هم از جمله همین آدم هاست... که البته موادش باعث سرمستی بقیه هم می شه... وقتی به چاخان ها عادت کنیم دنیامون شاد و شنگوله، دیگه نیازی نیست نگران چیزی باشیم... .
چقدر خوب تو همین چند جمله داستان پرداخته شده بود، آفرین به قلم تون