آبلوموف

و نوکرش زاخار

تو باور مکن !

+ ۱۳۹۸/۹/۹ | ۲۲:۱۵ | رحیم فلاحتی

گل و تفنگ

تو باور مکن !

از شعله پوش تفنگی گل بروید 

و بجای گاز باروت 

عطر گل بیرون بتراود 

تو باور مکن !

Photo by me .

بابای میکی

+ ۱۳۹۸/۹/۹ | ۰۸:۳۳ | رحیم فلاحتی

 

  میکائیل را که آوردند و بعد مدتی تابلوی بن بست شهید میکائیل صمدپور سر کوچه، روی دیوار خانه ی خسرو چرخچی میخ شد، " بابا " با خودش به عنوان پدر شهید دوتا عهد کرد . یک، عرق خوری را بگذارد کنار، و دوم اینکه از این به بعد چاخان نکند. می ترسید روح میکی از او آزرده خاطر شود.  اولی را به هر ضرب و زوری بود کنار گذاشت ، ولی دومی شدنی نبود. اصلن برای خودش اسم و رسمی به هم زده بود . الکی که نشده بود " بابا چاخان " ؟! اما ما  احترامش را داشتیم و جلوی رویش " بابای میکی " صدایش می کردیم. میکی دیگر با ما و بین ما نبود اما طبق عادت " بابا " را اینطور صدا می کردیم . همانطور که به چاخان هایش عادت کرده بودیم. و هربار که وارد جمع مان می شد ما سراپا گوش بودیم برای شنیدن حرف هایش . انگار معتاد چاخان شنیدن بودیم .  

  از عملیات ها می گفت . از شکست عراقی ها . از اسیرها و رسیدن ایرانی ها پشت دروازه های بغداد . از سیاست و اقتصاد و از هر دری که دلت بخواهد. اما اخبار او با اخبار رادیو و تلویزیون صدوهشتاد درجه توفیر داشت. ما عادت کرده بودیم به شنیدن چاخان . و این چاخان های شیرین خیلی دلچسب تر از خبرهای تلخ واقعی بود. " بابا " ما را معتاد کرده بود ... معتاد ... آره ما معتاد چاخان بودیم و یک لغتِ دیگر به دایره ی مواد افیونی اضافه شده بود.

زشتِ زیبا

+ ۱۳۹۶/۹/۱۵ | ۱۹:۲۰ | رحیم فلاحتی

همیشه برایم دروغ بگو

روزی صدبار... هزاران بار به دروغ بگو:

" دوستت دارم ! "

می دانم که کلاغ ها این را چون شایعه ای ناب

در بستر تمام جنگل های دور و نزدیک

به سان برگ های پاییزی

خواهند گسترد.

و من

جنگلبان پیری خواهم بود

دلخوش به انعکاس این زشتِ زیبا

در میان جنگلی که مرا در آغوش خواهد گرفت .

.

پیاله ای که سر کشیده ام ...

+ ۱۳۹۶/۱/۱۸ | ۰۰:۲۲ | رحیم فلاحتی

   امشب ابرها بسیار نزدیک زمین شده اند. آنقدر نزدیک که بتوان حرکت شان را روی پوست صورتت حس کنی. در تاریک روشنای خیابانی خلوت قدم می زنم. با گام های تند، و ذرات ریز مه روی مژه هایم می نشینند و سنگینی و خنکی آن با من همراه می شوند. چند روزی است که این مسافت طولانی حدود پنجاه دقیقه ای را روزی چهار بار می آیم و می روم و شاید می روم و می آیم.چه فرقی می کند ؟! به جز اینکه من هستم و کوهی از افکار مشوش و مسموم که فکر می کنم مهلک تر از سیانورند و قرص برنج و شاید مرگ موش و چه می دانم آن یکی اسمش چه بود؟ همان که سقراط سر کشید ؟ هلاهل ؟! نه ! شوکران، شوکران . آری ! شوکران . اسم زیبایی هم دارد لاکردار!فکر می کنم با این حالی که دارم پیاله ای از آن را بتوان براحتی سرکشید. مَفر خوبی است برای رهایی از این آشوبی که در سرم بوجود آمده .

 خنکا و فضای وهم آلود مهی که غلیظ تر شده چون مسکنی قوی اما موقت کمی آرامم می کند و باز در گام های بعدی که ماه به ناگهان از میان ابرها سرک کشیده دوباره انگار جنونی در من حادث می شود. و بی اختیار تکرار می کنم : " دروغ ! دورغ ! دروغ ! ... "

 در تمام طول راه سعی می کنم فراموش کنم آنچه که این روزها بر من گذشته . اما هر بار نکات تازه ای از عدم روراستی و حتی دروغ هایش بر من آشکار می شود. و هر چه سعی می کنم  دلیلی برای این پنهان کاری ها پیدا کنم نمی شود.

  مه اطرافم را می پوشاند . چند سگ ولگرد کمی آنسوتر پا به پای من می آیند. اندکی ترس به جانم می ریزد . اما آن ها دور می شوند. صدای پارس سگ هایی از سمت ساحل می آید. و  لحظه ای بعد سکوت است و سکوت . گونه هایم یخ کرده و دست هایم . و باز من به دروغ فکر می کنم آری به دروغ . و شاید به هلاهل ، شوکران . و پیاله ای زهر آلود که چندین و چند بار آن را سر کشیده ام ...

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو