مانتوی عاریه ایم کو ؟!
روزهای عجیبی است . حس می کنم پاک قاطی کرده ام . این را نه از کارهای خودم بلکه از ترس ها و احتیاط های زنم حس می کنم . از اینکه می ترسد با من حرف بزند ، می ترسد مرا تنها بگذارد ، می ترسد مرا برای خرید به سوپری سرکوچه بفرستد. حتی وقتی به گنجشک ها آب و دانه می دهم باز از من می ترسد .
روبروی آینه ی قدی کمد دیواری، که شب ها صدای جویده شدنِ تن اش بلند است سیخ می ایستم . صدایش می کنم : « لیلا ! لیلا جان ! کجای این هیکل ترسناک و مشکوک است که این روزها تو را به تکاپو انداخته ؟ » جوابی نمی آید . از آینه می بینمش . در حالیکه به میزغذاخوری تکیه داده قرص ها را با دقت نگاه می کند و بعد با جرعه ای آب فرو می دهد. می گویم : « لیلا چرا قرص های من رو می خوری ؟ » می گوید : « رحمان ! عزیز دلم من و تو نداریم !! » وچند قرص دیگر بالا می اندازد.
من مقابل آینه آرایش مختصری می کنم. مانتو کوتاهِ جین لیلا را تنم می کنم و شال بلندش را برمی دارم و از خانه بیرون می زنم . لیلا از تاثیر داروها خوابیده است . باید قبل از اینکه بیدار شود خریدهای خانه را انجام بدهم.
حرکت دوربین روی صورت لیلا و بعد از خوردن قرصها از گوشهای تاریک طوری که تصویر لیلا توی آینه پیدا باشه و نویسنده در فاصلهی دوربین و آینه سراسیمه مانتوی عاریه ای را بپوشد...
هیچ وقت هیچ چیز آنطور که باید نیست
"باید قبل از اینکه بیدار شود خریدهای خانه را انجام بدهم... لیلا اما سرش را از زیر پتو بیرون می آورد و خوابالوده صدایم می کند:
" رحمان؟!... تو واقعی هستی؟!..."
دوباره توی آینه نگاه می کنم. چهره ی خودم را می بینم که توی کاپشن سیاه و جین طوسی لاغرتر از سال قبل شده ام. آخرین عکس لیلا هنوز هم از گوشه ی آینه آویزان است. توی همان مانتوی جین کوتاه، با دستی که دور بازوی من حلقه شده است و لبخندی به پهنای غروب ِدریای پشت سرمان...
رو می کنم به لیلا: "زود برمی گردم عزیزم... ".
:|