دروازه ی شهری جهل زده
این روزها عادت کرده ام همان ابتدای صبح و حتی اگر نیمه شب برای خالی کردن مثانه به توالت می روم از گوشی همراهم اخبار و رویدادها را چک کنم. چون وقایعی که در این روزها اتفاق افتاده بسیار نامنتظره و غافلگیر کننده بوده است. هر آن امکان دارد بلایی سرمان آمده باشد و خودمان بیخبر بوده باشیم .برای لحظه ای یاد قسمتی از فیلم سفیر می افتم که سواری با ضربت شمشیر سر از تن پیاده ای جدا کرد و آن تن بی سر مسافتی را بدون سر طی کرد و سپس نقش زمین شد. و من الان همان حال را دارم . می ترسم در یک حمله ی موشکی پودر شده باشم و از همه جا بیخبر ادعای آدم زنده را داشته باشم که هنوز شعار " مرده باد ! زنده باد ! " سر می دهد.
روحم سرگردان است . روحم در میان اتومبیل آتش گرفته ی سردار ، مردم زیر دست و پا مانده ی کرمان، هواپیمای بوئینگ سقوط کرده در حوالی پرند، سرگردان است. نمی دانم . نمی دانم در کجا و چگونه به آنها پیوسته است. فقط می دانم با من نیست . هنوز سرگردان است. و من انگار جسمی انباشته از کاه ، آویزان بر دروازه ی شهری جهل زده تاب می خورم . تاب می خورم تا بپوسم . بپوسم .
سلام
منم...
احساس میکنم هردفعه دیگه واقعا غمدونم پر شده و نمیکشم ولی هربار با اتفاق ناگوار تری غافلگیر میشم...
سلام
متأسفم اما، این پست بطور مداوم و روزی یکی دو بار حداقل باید آپدیت بشه...
:(((
این خیلی فاجعه ست هااا...
به قول یه توئیت، ما داریم عزای عمومی رو با عزای عمومی روشن میکنیم...
چه حکایتی شدههه....
تازه دیروز صبح توی بوشهر هم یه زلزله ی متوسط اتفاق افتاده بود که اونقدررررر خبر زیاد بود که اصلا کسی به اون نرسید...
سلام
یه بار سرِ کلاسِ (مثلا) تمرینِ تمرکز بودیم که استاد(مربی) گفت: فکر کنید یه پروانه ای هستید که دارید خواب مبینید آدم شدید و کلِ زندگیتون فقط در یک شب خواب دیدنِ پروانه ایِ شماست. نمیدونم چرا. ولی یاد این افتادم الان که مطلبتو خوندم