باد دیوانه
باد می وزید . هر روز می وزید. زوزه می کشید. آرام می شد. دوباره شدت می گرفت . اما نمی ایستاد.اگر زاده ی آن بلاد نبودی گمان می کردی این باد ازلی و ابدی است.
به بادی که حتی بیشتر از یک فصل می وزید باید گفت :« باد دیوانه !باد سرکش و دیوانه ! » و من این باد را دوست داشتم. این باد از راه دوری می آمد. گاهی از جاهای خیلی دور . جاهایی که من حتی تصورش را نمی کردم. این باد با خود عطر و بوهای بسیاری به همراه داشت. عطرهایی تند و شگفت آور .و گاه ملایم و مسحور کننده . و من برای سرخوشی از این ارمغانی که باد به همراه داشت هر روز قبل از سپیده دم به سمت تپه ی بلند مشرف به دریا می دویدم تا صورتم در مقابل بادی بگیرم که از لابه لای امواج بلند دریا گذشته بود . از لابه لای موجوداتی گذشته بود که من درخواب دیده بودم . و در آمیختن این دو فضا خیال مرا باورپذیر می کرد . و چشم انتظاری و چشم انتظاری و چشم انتظاری ...
خیال انگیز. خیال دریافت های خوش. این بهترین چیز است. خیال رسیدن. خیال گرفتن. خیال بالا رفتن. این ها چیزهایی است که به سهولت در زندگی زمینی حاصل نمی شود. اما در خیال می شود. اینکه آدم خیال ش قدرتمند شود، تمرین می خواهد و بخت بلند. چیزی که جناب آبلوموف دارد. و خوشا به حال او... که چقدر فواید وجود دارد در این موهبت.
سلام
دارم به بادی فکر می کنم که از آن تپه می گذرد... می رود و می رود و می رود به ناکجاهایی که هیچ خیالش را هم نمی کنیم؛ با یاد و خاطره ی چهره ی کسی که مشتاقانه به دیدارش می شتافت، هر صبح زود... و باد نامش را برای تک تک سرزمین های بعد از او می خواند...
خوندن توصیف تون از باد، تو این روزا،
مثل خوندن درباره ی برف وسط تابستون...