آبلوموف

و نوکرش زاخار

ملائکه ای با قدح آب قند در دست

+ ۱۳۹۸/۹/۱۷ | ۱۲:۰۱ | رحیم فلاحتی

  من درخواب قیلوله عصرگاهی بودم و خداوند بالای سرم بیدار . دمی خواست بیاساید و امور کشور در هرج مرج و به اختیار آدمیان رها ساخت. من از بیمی که برایم ناآشنا بود از جا جستم. هنوز در میان خواب و بیداری بودم که زنگ تلفن همراهم به صدا در آمد. صاحب خانه بود. از خواب خداوندگار و غفلت اش نهایت بهره را برده بود.  و تحکمی که شیوه ی مالکان بود فرمود : « فلانی ! با مبلغ قبلی نمی تونم آپارتمانم رو اجاره بدم . می دونی که همه چیز دو برابر و حتی سه برابر شده ، اگه می تونی کرایه ت رو دو برابر پرداخت کنی در خدمتم ؟ !!! نمی تونی بسپُرم به ... » و من انگار که گُرزی با نهایت شدت بر فرقم فرود آمده باشد ، گیج و گنگ تر از قبل باقی ماندم و گوشی از دست افتاد. و تا ملائکه ای از غیب با آب قند بالای سرم حاضر نشد همچنان مدهوش بودم .

مانتوی عاریه ایم کو ؟!

+ ۱۳۹۸/۹/۱۲ | ۲۰:۳۳ | رحیم فلاحتی

  روزهای عجیبی است . حس می کنم پاک قاطی کرده ام . این را نه از کارهای خودم بلکه از ترس ها و احتیاط های زنم حس می کنم . از اینکه می ترسد با من حرف بزند ، می ترسد مرا تنها بگذارد ، می ترسد مرا برای خرید به سوپری سرکوچه بفرستد. حتی وقتی به گنجشک ها آب و دانه می دهم باز از من می ترسد .

  روبروی آینه ی قدی کمد دیواری، که شب ها صدای جویده شدنِ تن اش بلند است سیخ می ایستم . صدایش می کنم : « لیلا ! لیلا جان ! کجای این هیکل ترسناک و مشکوک است که این روزها تو را به تکاپو انداخته ؟ » جوابی نمی آید . از آینه می بینمش . در حالیکه به میزغذاخوری تکیه داده قرص ها را با دقت نگاه می کند و بعد با جرعه ای آب فرو می دهد. می گویم : « لیلا چرا قرص های من رو می خوری ؟ » می گوید : « رحمان ! عزیز دلم من و تو نداریم !! » وچند قرص دیگر بالا می اندازد.

 من مقابل آینه آرایش مختصری می کنم. مانتو کوتاهِ جین لیلا را تنم می کنم و شال بلندش را برمی دارم و از خانه بیرون می زنم . لیلا از تاثیر داروها خوابیده است . باید قبل از اینکه بیدار شود خریدهای خانه را انجام بدهم.

طول : دوازد کاشی 15*15 عرض : نُه کاشی 15*15

+ ۱۳۹۸/۹/۱۱ | ۱۰:۰۸ | رحیم فلاحتی

   

از یک قفس می خواستم شروع کنم . یا از یک اتاق کوچک که حس یک انفرادی را درمن تداعی کند. امکان تهیه ی قفسی در ابعاد انسانی ممکن نبود. ولی از توالت آپارتمان برای درک شرایط سخت یک حبس کوتاه مدت انفرادی می توانستم استفاده کنم . وقتی نشسته بودم و در حال کم کردن از وزن خودم بودم ، همزمان ابعاد توالت را از نظر گذراندم و کاشی ها را شمردم. طول ، دوازده کاشیِ پانزده سانتی و عرض نُه تا .طوری نبود که طول مدت انفرادی را مجبور باشی نشسته طی کنی . یعنی با فراغ بال می شد در آن فضا دراز کشید. در کنار کاسه توالتی که باید همانجا می خوردی و پس می دادی .  وقتی نگاهم به روشویی و آینه اش افتاد و لوازم اصلاح را دیدم متوجه شدم که آنها نباید آنجا باشند. به لحاظ امنیتی مشکل داشت . تیغ و بند کفش و کمربند برای زندانی ممنوع بود. حتی داروی نظافت هم منع قانونی داشت . شنیده بود کسی با خوردن آن غزل خداحافظی را خوانده . البته داروی نظافت " واجبی " در زندان چه می کرده چه وقت نتوانسته بود بفهمد !!!

  اگر کسی خانه نبود در را روی خودم می بستم و سعی می کردم نقش خودم را خوب بازی کنم. آه ! باید برای روشنایی سلولم هم فکری می کردم. کلید روشنایی بیرون توالت بود. نباید در طول مدتی که درون سلول بودم در را باز می کردم . از فن هم حق نداشتم استفاده کنم . مقداری غذای ساده هم باید تدارک می دیدم. سکوت و تنهایی و فکر و فکر و فکر .افکار زشت و زیبا چه بلاهایی می تواند سرم آدم تنها و محبوس بیاورد؟ هجوم افکار و توبیخ ها و سرزنش ها و دلداری ها و امیددادن ها . هربار جای یکی عوض می شدو باز بازی ادامه پیدا می کرد.  بازجو را چطور می توانستم به بازی بگیرم ؟ باید کسی به سراغم می آمد. اگر داغ و درفش بود می توانستم طاقت بیاورم ؟ حتی فکرش هولناک است. استنطاق و ضرب و شتم و توهین چطور ؟

 سیم کوتاهی به کلید پشت در می بندم .سیم برق را از لای در می آورم داخل توالت . کلید روکاری هم به آن می بندم . همه چیز برای یک انفرادی خود خواسته آماده می شود. اما باید بیشتر فکر کنم . یکباره نمی شود این برنامه را پیاده کرد .کار را همین جا رها می کنم . همه چیز را باید سرجای اولش برگردانم . جانی نباید بویی از داستان ببرد . می ترسم هول برش دارد. باید بشینم و نقشه بکشم برای روزهایی که او در خانه نباشد. در اولین مسافرتی که برای دیدار خانواده اش به شهرستان برود این ایده را اجرا می کنم . باید توانایی ام را بسنجم . باید تجربه کنم یک محفظه ی تنگ و کم اکسیژن و تنهایی چه بلایی می تواند سر آدم بیاورد !

 

بابای میکی

+ ۱۳۹۸/۹/۹ | ۰۸:۳۳ | رحیم فلاحتی

 

  میکائیل را که آوردند و بعد مدتی تابلوی بن بست شهید میکائیل صمدپور سر کوچه، روی دیوار خانه ی خسرو چرخچی میخ شد، " بابا " با خودش به عنوان پدر شهید دوتا عهد کرد . یک، عرق خوری را بگذارد کنار، و دوم اینکه از این به بعد چاخان نکند. می ترسید روح میکی از او آزرده خاطر شود.  اولی را به هر ضرب و زوری بود کنار گذاشت ، ولی دومی شدنی نبود. اصلن برای خودش اسم و رسمی به هم زده بود . الکی که نشده بود " بابا چاخان " ؟! اما ما  احترامش را داشتیم و جلوی رویش " بابای میکی " صدایش می کردیم. میکی دیگر با ما و بین ما نبود اما طبق عادت " بابا " را اینطور صدا می کردیم . همانطور که به چاخان هایش عادت کرده بودیم. و هربار که وارد جمع مان می شد ما سراپا گوش بودیم برای شنیدن حرف هایش . انگار معتاد چاخان شنیدن بودیم .  

  از عملیات ها می گفت . از شکست عراقی ها . از اسیرها و رسیدن ایرانی ها پشت دروازه های بغداد . از سیاست و اقتصاد و از هر دری که دلت بخواهد. اما اخبار او با اخبار رادیو و تلویزیون صدوهشتاد درجه توفیر داشت. ما عادت کرده بودیم به شنیدن چاخان . و این چاخان های شیرین خیلی دلچسب تر از خبرهای تلخ واقعی بود. " بابا " ما را معتاد کرده بود ... معتاد ... آره ما معتاد چاخان بودیم و یک لغتِ دیگر به دایره ی مواد افیونی اضافه شده بود.

قهرمان و دنی

+ ۱۳۹۸/۹/۵ | ۱۰:۲۱ | رحیم فلاحتی

  دکتر صداش می کرد : " قهرمان ! ". اخم و تَخم نداشت . خیلی راحت می شد رو به قبله دراز کشید و باسن مبارک را سپرد به دستش .

 اتاق تزریقات با دیوارک های چوبی تقسیم بندی شده بود. زنانه و مردانه . به غیر از من مرد جوانی روی تخت پشت دیوارک بود که  شنیدم " آخ " کوتاهی گفت و بعد بلند شد و رفت .دوباره سر و صدا شد . صدای زن و مرد جوانی با صدای قهرمان در هم آمیخت. با احواپرسی گرم شروع شد و بلافاصله جویای احوال " دنی " شدند. ابتدا ناخواسته می شنیدم و به "دنی " که رسیدند کنجکاو شدم. قهرمان شروع کرده بود به شرح ماوقع . از پناه آوردن دنی به مطب شروع کرد و پشت بند آن از هجوم مامورهای شهرداری به مطب گفت. از ایستادگی و مشاجره اش با مامورها و استدلاش برای آنها در مورد اینکه دنی یک سگ ولگرد خیابانی نیست تعریف کرد. و فضا را گرد وخاک و متشنج کرد. درست مثل صحرای کربلا . آنطور که تعریف می کرد در این موقع دکتر از راه می رسد. سراسیمه  از میان جمعیت کوچه باز می کند . قهرمان را کنار می کشد و می پرسد: « چی شده قهرمان ؟ به کسی آمپول اشتباه زدی ؟ کسی فوت کرده ؟ اینا چی می خوان ؟  ... »  

  در این لحظه صدای شکستن سر آمپول را می شنوم و بعد کشیده شدن مایع درون سرنگ و " دستت دردنکنه " ی آقایی که آمپول به باسنش نواخته شده و باز ادامه ی ماجرا.  اگر صدای تشکر مرد در نمی آمد  من هنوزبا عضلاتی که از ترس منقبض شده بود در حال تجسم انژکسیون توسط پزشک احمدی بودم ، در قالب خانم قهرمان که یک به یک بیمارها را با آمپول اشتباه به دیار باقی می فرستاد...   خدا رحم کند جان سالم از زیر سرم در ببرم !

دوباره حواسم را جمع می کنم .گهگاه زن و مردِ جوان حرف هایی به تایید می زنند و اجازه می دهند داستان " قهرمان "همچنان پیش برود. در این زمان من چشمم به قطرات مایع سرم است تا هرچه زودتر تمام شود و قهرمان شجاعانه دنی را از اسارتگاه  شهرداری برگردانده و برای نگهداری به خانه برده است . صدایش می کنم. می گویم : « سرمم ته کشیده » . « الان ! چشم » ی می گوید و دوباره به نقالی اش برمی گردد. اینجای داستان او مانده است و دنی و  و تنها دخترش. خودش صبح و عصر در مطب و دختری دانشجو که نمی تواند وقت صرف حیوان زبان بسته بکند. و باید راه حل دیگر برای نگهداری دنی پیدا شود.

  از تزریق سریع سرم سرما به جانم ریخته است . کمی می لرزم . وقتی کاپشن ام را از روی جا رختی بر می دارم . قهرمان دنی را در آغوش گرفته و در جاده شهریار درب تک تک باغ ها را می زند تا سرپرستی دنی  را به یکی از آنها بسپارد. صحبت می کند .خواهش می کند و گاهی اشک  می ریزد . می گوید : « باید هر طور شده سرپرستی برای دنی پیدا می کردم  . حتی شده با التماس ...   »

   از مطب بیرون آمدم . هوا سرد بود. لرز بیشتری به جانم افتاد . در ذهنم دوباره داستان قهرمان را مرور کردم . باید پایانی برای ماجرای دنی پیدا می کردم. خانه ای ، باغی ، ویلایی . نمی دانم عاقبت اش چه بشود ... باید بنویسم ... باید بنویسم .

ستیزه با خود

+ ۱۳۹۸/۹/۳ | ۰۸:۴۶ | رحیم فلاحتی

 

  خواب ندیده بودم. واقعیت داشت. سعی کردم با قاطعیت حرف بزنم . اما شک کردم. مرز خیال و واقعیت را دیگر تشخیص نمی دادم. آدم های اطرافم هر آن تغییر می کردند. پوست می انداختند و از شکلی به شکل دیگر در می آمدند. خواب ندیده بودم و باید تلاش می کردم بنا به شخصیت هرکدام از آدم ها موضعی مشخص داشته باشم ، هرچند برای یک لحظه . و این بود که حتی فکر کردن به چگونگی این موضوع باعث سرسام می شد. اما برای ادامه زندگی مجبور بودم .باید تحمل می کردم بازی خیال و واقعیت را . باید پیش می رفتم. باید داستان ساخته و پرداخته می شد. باید داستان به انتها می رسید .

من و شهلا و نعمت نفتی

+ ۱۳۹۸/۹/۲ | ۱۰:۵۰ | رحیم فلاحتی

  خانه سرد است . اتاق سرد است . چند روزی است سر کوچه منتظر نعمت نفتی ام . نعمت همیشه به موقع می آمد، باید اتفاقی برایش افتاده باشد . هیچکس از او خبری ندارد. دکان نعمت انتهای بن بست حصیرفروشان است .نعمت با اینکه کمی شیرین می زند اما مادر همیشه احترامش را دارد. و صدایش می کند: « آقا نعمت » .و انعامش را فراموش نمی کند. پیت های بیست لیتری خالی اند. مادر از درد زانو می نالد. دوست دارم زانوهایش را کمی بمالم اما او شرم دارد و اجازه نمی دهد.

دوباره برمی گردم سرکوچه . کمی منتظر نفت ، کمی منتظر شهلا که پشت پنجره آفتابی شود و دیداری تازه کنم. به غیر از من چندتایی زن و مرد همسایه گاه و بیگاه از خانه سرک می کشند که مبادا نعمت بی خبر بیاید و بگذرد و آن ها بی نفت بمانند.  

  خانه سرد و شهر سرد است . نفس هایم در حال یخ زدن است. زیر لب زمزمه می کنم : « نعمت ! داداش نوکرتم کجایی لامصب ! یخ کردیم . کدوم گوری موندی ؟ نون مون یخ کرده و خورشت مون ماسیده . تو که وقت شناس بودی داداش ! پس کجا موندی ؟ »

   از قاب پنجره چشم بر می دارم. امروز روز من نیست . در حالیکه دندان هایم به هم می خورد تکرار می کنم : « سفره ... نفت ... نعمت ...شهلا ... » و از خودم می پرسم : « کدام یک مهم تر است . کدام بر دیگری ارجحیت دارد ؟ به راستی کدام یک ؟ »

خانه سرد است و شهر  همچون زمهریر . از نعمت خبری نیست . شاید از مردم محل روی برگردانده است .شاید نعمت مرده باشد. نعمت مرده باشد . نعمت ... 

در مقام هذیانی که سوزش زیر گوش خواباندش

+ ۱۳۹۸/۸/۳۰ | ۲۲:۱۸ | رحیم فلاحتی

 

  روزهاست که حمام نرفته ام . در حال جان کندنم . در این گودال حرف زدن از حمام خنده دار است. شاید باور نکنی اما مدام صدای آب می شنوم. صدای دوشی که باز مانده و هیچکس زیر آن نیست و لحظه ای قطع نمی شود. سعی می کنم از این گودال که یا از انفجاری مهیب و یا برخورد شهاب سنگی با زمین بوجود آمده خود را بیرون بکشم. اما امکانش نیست. در چهل و هشت ساعت گذشته آنقدر باران باریده که ارتفاع آب تا زیرگلویم رسیده است. در لحظه لحظه ای که تنم در میان آب قرار داشته صدای قطرات زیرو آرامِ باران تمام صفحه ی ذهنم را پر کرده است.

  باران قطع می شود. من مثل سگ دست و پا می زنم تا روی آب قرار بگیرم . مدام دست و پا می زنم و دست و پا می زنم ... یادم می آید بچه که بودیم به این نوع شنا می گفتیم : « شنا سگی » . آره ! در حال شنا سگی ام . در این گودالی که گرفتارم، شنا سگی می کنم. پارس می کنم. زوزه می کشم. اما کسی آن بالا نیست. کسی جواب نمی دهد. آخرین بارکه کسی آن بالا بود یک شب نیمه ابری بود و ماه نیمرخی نشان داد و پنهان شد . و باز باران بود و باران . این گودال خیلی عمیق است و دیواره هایش خیس . توان آنکه از آن بالا بکشم نیست. دست در جیب کتم می کنم . پاکت سیگاری بیرون می کشم. باید فکر حمام رفتن را از سرم بیرون کنم . در قعر این گودالِ پر آب بهترین کار سیگار دود کردن است. نوبت جیب های شلوارم است . باید یک قوطی کبریت توکلی همراه داشته باشم. از اینکه نداشته باشم استرس می گیرم. باید سیگاری دود کنم وگرنه فکر و خیال حمام رفتن دیوانه ام خواهد کرد.

  زمزمه ای می شنوم . کسی زیر گوشم می گوید : « مردک چه غلطی می کنی ؟! درون گودال آب غوطه وری و از سیگار دود کردن می نویسی ؟ چطور آن لعنتی ها رو خشک نگه داشتی ؟... » و سیلی محکمی به گوشم می زند.

  دوباره صدای دوش آب بلند شده . کسی زیر آن نیست. سراسر بدنم را گل و لای نیمه خشک پوشانده . همچون تندیسی تازه ساخته شده از گل رُس . دوباره هوس سیگار می کنم. و زیر گوشم می سوزد. سیلی سنگینی است . حتی برای یک شب بارانی که درون گودالی که پر از ناز و نوازش صدای باران باشد.بله ! سیلی سنگینی است ...

آقا شما هم بفرما شلغم !

+ ۱۳۹۸/۸/۲۹ | ۲۰:۲۴ | رحیم فلاحتی

  در حال خوردن شلغم پخته ایم، دسته جمعی . دسته جمعی با خانواده . مثل همان سالی که دسته جمعی رفته بودیم زیارت . مثل سفر دسته جمعی به شمال . ما خیلی چیزهایمان دسته جمعی ست . الان که ما دور دیگچه ی مسی در حال خوردن شلغم پخته هستیم هیئت دولت هم دورهمیِ شلغم خوری دارد. ما دولت و ملت همسو و همفکری هستیم . و رئیس دولت در آخرین نطق شان اعلام خواهد کرد این سبد معیشتی می تواند حدود شصت میلیون ایرانی را در این پاییز سرد از زکام نجات دهد. و این میسر نیست جز با شلغم خوری !

  و اما نتیجه : « ماموران نظارتی وارد بازارها می شوند تا ثبات قیمت شلغم را حفظ کنند. »

 

همه چی آرومه

من چقدر خوشبختم !

آگهی گمشده

+ ۱۳۹۸/۸/۲۸ | ۲۳:۰۰ | رحیم فلاحتی

سلام دوستان 

یک سوال دارم . کسی از وزیر جوان دولت خبر داره ؟ 

آره ! جناب آذری جهرمی رو می گم .

عالی جنابی که سری تو سرها داشت توی اینستاگرام .

الان کجاست بگه این اینترنت کوفتی که هزار کار و گرفتاری مون به اون بنده، کی ؟ کجا؟ و چه وقت ظهور می کنه ؟!

لطفن اگه ازش خبری دارید به اینترپوووووول سرکوچه ی محمودینا اطلاع بدید !

چشم به راهتیم ! 

اینترنت جان !

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو