جناب مرکب ماهی
+
۱۳۹۸/۱۰/۲۶ | ۲۱:۵۳ | رحیم فلاحتی
یک روز صبح بیدار شدم و دیدم از آسمان باران سیاه می بارد. دلیلش را نتوانستم پیدا کنم . انگاردرون طبیعت چیزی سرناسازگاری گذاشته بود. دلش خواسته بود به همه چیز رنگ سیاه بزند . مثل دوده بازی دودکش پاک کن های لندنی .
آبی که از ناودانی ها راه افتاده بود مرکب سیاه خوشنویسی را به یادم می آورد . یا حتی مرکب ماهی هایی که در فیلم های مستند حیات وحش دیده بودم که شیوه ی دفاعی شان هنگام احساس خطر رنگ سیاهی بود که از خودشان پخش می کردند که فضای پشت سرشان را سیاه و تیره و تار می کرد تا فرصت رهایی پیدا کنند. فرصت رهایی ! فرصت رهایی با ایجاد فضایی آکنده از سیاهی .
آخرش که چی؟!
بالاخره که یه زمانی این سیاهی ها محو می شن! اون وقته که گند کارها درمیاد... اون وقته که رسوایی ...
یاد ترانه ی فرهاد افتادم:
یه شب ماه میاد...