آبلوموف

و نوکرش زاخار

MARJAN

+ ۱۳۹۴/۱۱/۳۰ | ۲۳:۱۷ | رحیم فلاحتی

  باران می بارید. هوای قدم زدن زیر باران دست از سرم برمی نمی داشت. همین چند دقیقه ای که در مرکز شهر بودم با دیدن تصاویر ریز و درشت نامزدها و شعارها و ژست های انتخاباتی شان دلم می خواست راه گریزی پیدا کنم. بعد از کشف یک کوچه ی آشتی کنان که همیشه فکر می کردم بن بست است و عبور مجنونانه از آن، از چهارراه گذشتم و از خیابان شهدای شمالی راه افتادم به سمت دریا. بادی که از شمال می وزید سرد بود و همین باعث شد کلاهم را پایین تر بکشم و سر و گردنم را بیشتر در یقه ام فرو کنم. کم کمک پارک ساحلی از دور پیدا شد. خلوت و سوت و کور بود. برای  رسیدن به ساحل باید از روی سد سنگی که یک زمانی برای جلوگیری از پیشروی آب و هجوم امواج  در خط ساحلی ایجاد شده بود می گذشتم.

  لحظه ای بعد آن سو بودم. در مقابل باد شمالی و امواجی که کف آلود تا پیش پایم یورش می آوردند. شن های ساحل از باران و هجوم امواج خیس بودند و پرنده های دریایی آرام و بی صدا دور از امواج کف آلود انگار سرتا سر ساحل را نقطه چین کرده بودند.

  چیزی که در آن ساحل خلوت توجهم را بیشتر جلب کرد نوشته ای بود بر روی شن های خیس :

  و نویسنده ای که هیچ نشانه ای از او نبود. نه رد پایی و نه تصویری دردور دست ها. انگار با امواج آمده بود و با آن ها به دریا بازگشته بود !

خیالت مرا بازی می دهد.

+ ۱۳۹۴/۱۰/۱۸ | ۲۰:۳۴ | رحیم فلاحتی

  تا بالای پله ها دویدم. در پاگرد طبقه ی دوم به او رسیدم. هنگامی که قهقهه اش در فضای خالی راه پله می پیچید و بالا می رفت به آرامی نیشگونی از بازویش گرفتم و رهایش کردم تا آرام به درون آپارتمان بخزد. 

  آقا حمید سر کوچه با مینی بوس بنزش منتظر بود. باقی خاطربازی ام را باید در خواب و بیداری صندلی تنگ و ناراحت سرویس ادامه می دادم .

گُل باران

+ ۱۳۹۴/۹/۱۰ | ۲۱:۳۶ | رحیم فلاحتی

   چشم هایش به رنگ آبی دریا بود و لب هایش به سرخی شفق. وقتی در جایگاه ویژه ی کلوزیوم به تماشای نبرد گلادیاتورها نشست، در پایان نود دقیقه جدال شهرآورد، نه خونی به زمین ریخت و نه گلی رد و بدل شد.

  وقتی در برابر ابراز احساسات جمعیت مشتاق، تمام قد ایستاد، از زمین و آسمان گُل باریدن گرفت!

نوبر عاشقی !!!

+ ۱۳۹۴/۸/۷ | ۲۳:۱۳ | رحیم فلاحتی

   صبح امروز، در فاصله ی میان دو پیاده رو شرقی و غربی خیابانِ بهار، که در امتدادش به سمت شمال به میدان دماوند می رسید عاشق شدم. عاشق قطرات زلال باران که روی چمن ها نشسته بودند.

  و چه خوش اقبال بودم که هیچ رهگذری بویی از این ماجرا نبرد !

ما از جنس آتشیم !...

+ ۱۳۹۴/۸/۲ | ۰۹:۱۸ | رحیم فلاحتی

 صدایی هشدار دهنده بر من می خواند :

« بیایید چشم هایمان را باز کنیم و بهتر و دقیق تر ببینیم و فکر دروغینی را که تا کنون با آن به سر برده ایم دور بریزیم! و این سوال را از خود بپرسیم : چرا ما نباید شیاطینی باشیم رانده شده از بهشت در خلعتی رُبوده شده؟! مگر نه اینکه وقتی به سزای عصیان رانده می شدیم، برای حیلت و فریب خلعتی و صورتکی از آدم بر تن و چهره نهادیم تا کسی ما را باز نشناسد در خاک ؟ و راهی شدیم برای خون و خونریزی . و چه به اشتباه انگاشتیم که انسانیم و شیطانی در پی ما . و ما شیاطینیم در پی انسان . تشنه ی خون و نابودگر . قصه ی آدم و حوا در سرایی دیگر است و نقلی دیگر، از جنس نسیم سحر و شبنم غلتان به سینه ی گلبرگ و این خاک چه بسیار دور است از چنین فضای شاعرانه ای. و باز باید یادآور شوم ما از جنس آتشیم و عصیانگر! ما شیاطینیم ! .... »

اعترافی بعید !

+ ۱۳۹۴/۶/۳۱ | ۲۳:۵۵ | رحیم فلاحتی

  همان وقت که تمام نامه هایم را بی جواب گذاشتی و بدتر از آن وقتی بعدها اعتراف کردی که همه ی آن ها را در باغچه ی پشت خانه تان سوزانده ای، باید می فهمیدم که تو اُنسی با کاغذ و قلم و سوگندی که به آن خورده شده است نداری و به ناچار راه ما دو تا از هم جداست ...

بگذار کمی بیشتر بشمارم !

+ ۱۳۹۴/۶/۲۹ | ۰۰:۴۶ | رحیم فلاحتی

 

 سر روی سینه اش می گذارم. در حالتی خلسه گون ازعطرو گرمای مطبوع تنش سعی می کنم تپیدن های قلبش را بشمارم. هزار و یک ، هزارو دو ...  و دیگر هیچ چیز به یاد نمی آورم .

صفحه سفید مانده است

+ ۱۳۹۴/۵/۳۰ | ۰۰:۲۶ | رحیم فلاحتی

 

می خواهم در این پست چیزی بنویسم . انگار حسی مرا با خود به همراه می برد . سلانه سلانه دور  می شوم . مثل عبور از خط کشی عابر پیاده در یک خیابان خلوت و ساکت در دل شب . صفحه همچنان گشوده می ماند . واژه ها در انتظار که لبریز شوند . اما همانطور که چشم دوخته ام به این صفحه ی سفید ، اندیشه ام پریده است به دور دست ها ، به پشت پرچینی کوتاه که از باغ چای و چند درخت نارنج که زیر بار کمر خم کرده اند می گذرد و پشت پنجره ای پوشیده با حریر گل بهی به انتظار می نشیند . خیالم در دست چند سنگ ریزه دارد و خیال پرتاب . خیالِ خیالم چقدر شیرین است . سکوت شب با صدای تقه ای می شکند ...

 صفحه سفید مانده است . سفیدِ سفید .

در تار و پود چشمانش

+ ۱۳۹۴/۵/۲۳ | ۲۰:۰۰ | رحیم فلاحتی

رو در روی مرگ نشسته ام
گهگاه جامه عوض می کنیم با هم .
زیرکی من فراتر از درندگی اوست
و من به حقیقت او دست خواهم یافت .
حیله ای در من نهان است ، شاید در هزارمین تناسخم روباه بوده ام .
جامه عوض می کنم و به هیبت گرگ ظاهر می شوم .
رو در روی هم نشسته ایم
انگار راه فراری نیست
چشم در چشم خیره می شویم به هم .
من در تار و پود چشمانش
او هم این چنین
وای بر لحظه ای که یکی از ما دو تن ناغافل پلک برهم بگذارد !

قصه یا غصه ؟!

+ ۱۳۹۴/۵/۲۳ | ۱۸:۳۱ | رحیم فلاحتی

 

انگار نیشتری به گلویم می کشند . آه ! کجایی اسماعیل ؟ کارد را به تن سخت سنگ چه کار ؟ مگر جز شرری برجهد در این میان  ، چه حاصل ؟ نیشتری به گلویم می کشند . جریانی داغ و گدازنده به سینه ام جاری می شود و فقط مجال آه می دهد مرا .
   انگار کنده ی پیری درونم می سوزد که چنین دود از سراپایم به هوا برخاسته است . آتش از پاهایم گُر می گیرد و زبانه اش رو به بالا می آید . بالا و بالاتر . چیزی نیست ، شعله های سرخ و نارنجی پیش چشمانم می رقصند . و زبان اشاره ای که من می دانم و او . و این گفتگوی دو طرفه از ما می کاهد و به خاکستر می نشاندمان . خاکستری سرد ...    سرد ...  سرد ..
  و گاه دوباره نرمه زبانه ای می کشد آتش فروکاسته از این خاکستر به ظاهر خاموش .
                             و این قصه ( یا بهتر است بگویم غصه ) همچنان ادامه دارد !

.

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو