آبلوموف

و نوکرش زاخار

جانور رُباینده

+ ۱۳۹۴/۵/۱۹ | ۰۰:۱۰ | رحیم فلاحتی

  وه که اگر نانِ شان رایگان می رسید ، دیگر برای ِ چه فریاد برمی آوردند؟ به چنگ آوردن معاش عیش راستین شان است و باید آن را دشوار به چنگ آورند !

   آنان در « کار کردن » شان نیز جانوران رُباینده اند : در « دستاورد » شان دستبرد هست ، نیرنگ هست ! ازین رو می باید آن را دشوار به چنگ آورند !

   پس می باید جانوران رباینده ی بهتری شوند ، عیارتر ، مکارتر ، انسان وارتر : زیرا انسان بهترین جانور رباینده است .

   انسان فضیلت های همه ی جانوران را از ایشان ربوده است و ازین رو کار زندگی بر انسان از همه ی جانوران دشوارتر است !

   تنها پرندگان هنوز بر فراز اویند . و اگر انسان پرواز نیز می آموخت ، وای ، شهوت ربایندگی او تا کدام فراز که پر نمی کشید !

برگرفته از " چنین گفت زرتشت " ترجمه ی داریوش آشوری

 

فقط می خواهم بنویسم ...

+ ۱۳۹۴/۵/۱۶ | ۰۲:۱۷ | رحیم فلاحتی

 ارغوان زیر نور زرد کم رمقی نشسته است و سعی دارد شال گردنی را که نوار قرمز رنگی در متن آبی فیروزه ای خود دارد را همین امشب تمام کند . می گوید : « می خواهم جلوی چشمانت باشد و نزدیک گردنت . اگر همت کنی و کمی آن را سفت تر بپیچی می توانی فشار حلقه اش را دور گردنت حس کنی و این یعنی به معنای واقعی توانسته ام خط قرمز را به تو بفهمانم ! »
   می گوید :« کمی به فکر ما باش ! مگر ما از تو چه می خواهیم . فقط و فقط یک زندگی آرام ! » چیزی نمی گویم . هنوز نگاهم به بیرون از پنجره است . آن بیرون سرما بیداد می کند . باد زوزه می کشد و گهگاه دانه های برف را با خود به همراه می آورد .
   انگار در دل ارغوان آشوبی برپاست . از میان قوطی های نخ و سوزنش کمی روبان باریک سرخ اناری بیرون می آورد . تکه های کوچکی از آن را با قیچی دسته آبی می بُرد . دستانم را پیش می کشد و به انگشت کوچک و انگشتری دست راستم تکه روبانی گره می زند . می گوید : « مرد حواست کجاست ؟ »
   بیرون برف می بارد و خاطرم پر می کشد و به پرواز در می آید . لب های ارغوان مثل پروانه ای سرخ بال بال می زند . خاطرم از خط قرمزها می گذرد و دور می شود . آنقدر دور که پروانه ی سرخ در چهار دیواری گرم خانه جا می ماند .
   کاری نخواهم کرد . به جان خودم ارغوان ! فقط می خواهم چند کلمه بنویسم و یا شاید چند جمله . بگذار بنویسم . فقط بگذار بنویسم . ارغوان کار دیگری نخواهم کرد . این سو می ایستم و نظاره می کنم و می نویسم . حتی به آن چه که تو خواسته ای نزدیک نخواهم شد .

شش جمله ی کوتاه

+ ۱۳۹۴/۵/۹ | ۰۰:۱۴ | رحیم فلاحتی

 

چشم های آسمان پُف کرده است.

قطرات باران روی گونه ی تیره و کبودش سُر می خورند.

عطر برگ های تازه رُسته ی چای فضا را معطر می کند.

مادر انگار در دستانش باغ چای به همراه آورده است.

امروز داخل استکانم مهمان بالا بلندی افتاده بود.

چشم به راهت بودم اما نیامدی !

.

 

مرغ مهاجر

+ ۱۳۹۴/۵/۹ | ۰۰:۱۰ | رحیم فلاحتی

در میان دل طوفانی من غوغایی ست
مانده ام حس غریب دل خود
با که آغاز کنم .

ماهی دریاها ؟
یا که با مرغ مهاجر در اوج ؟
گرچه دریا مواج
گرچه دریا پر جوش
ماهیان شهره به خونسردی و صبرند
                                           ولی
                                                زائر ظلمت گیسوی تو را صبری نیست .

مانده ام ماهی وار دل به دریا زده و تن به امواج سپارم
غوطه ور در یم عشق تو شوم
یا که بر شانه ی آن مرغ مهاجر
                                          گذر از عشق تو زیبا بنمایم .

.

داغ جبین

+ ۱۳۹۴/۴/۲۶ | ۲۳:۵۲ | رحیم فلاحتی

خورشید در راه مکثی کرد .

                    سپیده دم روسپی شهر آبستن بود

                                                 و مردان شهر سرشکسته

                                             و داغی که تا آخرین دم بر پیشانی شان بود .

 

فریبی که آلوده بودشان

                             خود به تنهایی دوزخی بود بس عظیم

                                             و این در ندرت وجدان بسی بزرگ می نمود !

موج و ساحل

+ ۱۳۹۴/۴/۱۴ | ۰۰:۴۱ | رحیم فلاحتی

دریا 

ساحل از دور به نظاره ایستاده است و من در کنارش . صدای خنده ی دخترکی با زمزمه ی امواج درساحل به هم می آمیزد . برق فلاش دوربین عکاسی ، هم آغوشی ساحل و موج را ثبت می کند . دوباره و چندین باره خاطرات قاب می شوند . برق فلاش و خنده های شیرین و با نمک دختر را بر روی شن های نرم و خیس گام می زنم .

   باد سرد زمستانی اشک به چشمانم می دواند . چراغ های لنگرگاه سوسو می زنند . غول آهنین شناوری ورود خود را نفیر می کشد . مرغ های دریایی به مشایعت آن بال بال می زنند .

   رو به باد به بوسه گاه موج و ساحل می رسم. موجی شتابان پیش می آید . هشدار می دهد که دور باشم و من ناخواسته گامی به عقب می گذارم .

.

ای تاک

+ ۱۳۹۴/۳/۹ | ۰۱:۵۰ | رحیم فلاحتی

ای تاک ، چرا می ستایی ام ؟ این من بودم که تو را بریدم ! من سَنگ دل ام .از تو خون می رود : ستایش ات از ستمگریِ مستانه ام چی ست ؟

   تو می گویی : « آن چه کامل شده است ، هر آن چه رسیده است ، مرگ می خواهد ! » درود ، درود بر تیغ انگوربُر ! اما آن چه نارسیده است ، زیستن خواهد ، دردا !

   رنج می گوید : « گم شو ! برو ، ای رنج ! » اما هر آن چه رنج می برد ، زیستن خواهد تا رسیده و شاد و مشتاق شود :

   مشتاق چیزهای دورتر ، برتر ، روشن تر . آن چه رنج می برد ، چنین می گوید : « من خواهان وارث ام ، خواهان فرزند ام ، خود را نمی خواهم .»

   اما لذت نه خواهان وارث است نه فرزند . او خود را می خواهد ، جاودانگی را ، بازگشت را . او همه چیز را جاودانه همان گونه که هست می خواهد .

   رنج می گوید : « بشکن ، خونِ خویش بریز ، ای دل ! ای پا ، بگرد ! ای پَر ، بپر ! ای درد ، برخیز ، برشو ! » باری ، بیا ، ای دلِ پیر : « رنج می گوید گم شو » 

نقل از " چنین گفت زرتشت " ترجمه ی داریوش آشوری ـ نشر آگه ، جیبی ، 1388 ، ص 544

بابا داره ماهی می شه !

+ ۱۳۹۴/۲/۲۷ | ۰۰:۲۲ | رحیم فلاحتی

  می نویسم ، خط می زنم .کاغذ را مچاله می کنم .تب تندی امانم را بریده . لب هایم داغمه بسته است . زبانم به کامم می چسبد . دوباره می نویسم و این بار نوشته ها را پاره می کنم .

    ماهی از دست ارغوان لیز می خورد و شناکنان به زیر میز ناهار خوری می رود . ارمیا عینک شنا زده و جدول ضرب هفت را می نویسد . به هفت هشت تا که می رســد بلند می گوید : « پلنگ و شیش تا » . پلنگ جست می زند به سمت ماهی .

   ارغوان دُم ماهی را میان روزنامه ای پیچیده و پولک هایش را با پشت کُند چاقو می زند . پلنگ در آشپزخانه می چرخد . اشتـــهایی به خوردن ندارد . گلوله کاموا را به طرفش پرت می کنم . ارغوان پلنگ را روی اُپن جا به جا می کند و یک گوشه می نشاند .

   جمله ای می نویسم . « پلنگ گوسفندی را درید . » چوپان هراسان می شود . نی لبک از پر شالش می اُفتد . سگ های گله پارس می کنند .

   کلمات را رج می کنم کنار هم . دو تا زیر یکی رو . چند جمله پیش می روم . ناگاه بازمی گردم به آغازین کلمه و دوباره می خوانم . در میان رج کلمات انگار یکی در رفته است . ارغوان دوباره غرغر خواهد کرد . تا بافتنی را دست بگیرد ، می فهمد که من دست گل به آب داده ام . مجبور می شوم هر چه نوشته ام پاره کنم . نمی دانم این چندمین بار است . ارغوان درجه را روی پیشانی ام می گذارد . پاشویه ام می کند . ماهی درون تشت آب می چرخد و باله هایش کف پایم را قلقلک می دهد .

   دنبال کلمه جا افتاده می گردم . همان که از میان رج کلمات در رفته است . ارغوان می گوید : « دو تا زیر یکی رو » . ارمیا کرال سینه می رود و پنجاه متر برگشت را قورباغه شنا می کند .

   بالای سرم چیزی جز حوله ی مرطوب نیست . نه ! چرا دروغ بگویم .هاله ای نورانی هم بالای سرم نشسته که چهره اش را نمی بینم . ارغوان می گوید : « خدای من ! چهل درجه است » می گویم : « مگر فصل خرما پزونه که چهل درجه باشه ! »  ارمیا می گوید : « هشت پنج تا ، چهل تا » « پنج هشت تا ، چهل تا » . راه می رود و تا بی نهایت تکرار می کند . عینکش را بر می دارد و می گوید : « بابا نوبت توئه . د یالّا شیرجه بزن ! » ارغوان می گوید : « پدرت رو راحت بذار ! »

   تا کنار استخر می روم . مرغ های دریایی جیغ زنان از بالای سرم می گذرند . نفت کش پهلو گرفته کنار اسکله بوق کشدار و بلندی می زند . بقیه ی شناور ها هم به آن می پیوندند . انگار خبری شده است .

   ارغوان دستم را می گیرد و به رختخواب برمی گرداند . کاغذ و قلم را از کنار دستم برمی دارد . می گوید : « تب داری کمی استراحت کن ! » و به آشپزخانه می رود . دسته ای کاغذ خط دار زیر بالشم پنهان کرده ام .

   ارمیا بالای سرم نشسته و می پرسد : « بابا چرا ماهی ها توی خشکی می میرند و ما برعکس توی آب خفه می شیم ؟ » آهسته کاغذهای خط دار را از زیر بالش بیرون می کشم . تمام خطوط پرشده از جدول ضرب اعدادِ یک تا ده .

   ارمیا دست روی گونه ی چپم می کشد و بعد با ناخن چیزی را از روی پوست صورتم بلند می کند . می گوید : « بابا پولک در آوردی ، داری ماهی می شی ! »

   دهانم را باز و بسته می کنم ، مثل ماهی . آب، آب می گویم . اما انگار کسی نمی شنود . لب هایم داغمه بسته ، تنم گُر گرفته می سوزم ...

دشت نمک

+ ۱۳۹۴/۱/۲۱ | ۰۲:۰۵ | رحیم فلاحتی

من این سوی رود ایستاده ام 

                  آبی که می نوشم

                                          تلخ و شور است .

و تو در آن سو

             با لبخندی نمکین

                     اشتیاقم را می افزایی

                                         تا پا به پای تو

                                              از دشت سپید پوش نمک آلود

                                                                                   بگذرم .

نسکافه ام را با چه هم بزنم؟

+ ۱۳۹۴/۱/۲۱ | ۰۲:۰۰ | رحیم فلاحتی

جرمی نکرده ام . نه حرفی و نه پیغامی . فقط گوش داده ام .... کمی فکر می کنم . نه ! شاید به تصدیق رفتنت ، سری تکان داده باشم !

   باد می وزد و برگ های خشکیده را به کنجی از حیاط می راند . سراسیمه از راه می رسی و می گویی مسافرت دور و درازی در پیش داری . از من می خواهی برایت نامه بنویسم .

   دنبال دفتر و قلم چهار گوشه ی خانه را زیر و رو می کنم . نه دفتری می یابم و نه حتی مداد کوتاهی که ته آن نیم جویده باشـــد . پسرمان شال و کلاه کرده و به دبســتان رفته است . کاش بود تا مدادی از او قـرض می گرفتم .

   به سمت آشپزخانه برمی گردم . کتری سوت می کشد و کشتی پهلو گرفته در آن سوی رود با سوتی بلندتر جواب آن را می دهد . یا کــــــریم ها سراسیمه از حیاط می پرند . تمـام کابینت ها را می گردم . شیشه ی نسکافه را بر می دارم . یادم می آید مداد ندارم .

                                           آب جوش آمده است نسکافه ام را با چه هم بزنم ؟!

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو