آبلوموف

و نوکرش زاخار

خواب کویر

+ ۱۳۹۳/۱۲/۲۳ | ۱۴:۳۵ | رحیم فلاحتی

  شروع می کنم . برای مزخرف نوشتن هم باید از جایی شروع کرد . چرند و پرند هم که می نویسی باید به دل خواننده بنشیند و اگر شد لبخندی حاکی از جنونت بر لبش بشکفد وگرنه نوشته به چه درد خواهد خورد . همان ننوشتن از همه چیز بهتر است .

  پشت کرده ام به عیال و می نویسم . انگار یکباره به یاد چیزی می افتد . مثل شبحی سرگردان حرکت می کند . فکرم دنبال او می رود : مسواک ، شیر گاز یا لامپ های اضافی ... کدام یک ؟

  صدای برخود درهای کابینت را می شنوم . مسیر رفته را برمی گردد . خواب آلوده خرده فرمایشی حواله ام می کند : « درجه ی آب گرمکن رو کم کردی ؟ »

« نه . »  « نه . »  نه ی دوم را بلند می گویم و کشیده .

« پس کمش کن و گرنه آب بالکن رو ور می داره ! »

جوابش را نمی دهم . ایمان از رخت خوابش داد می زند : « من برم کم کنم .»

عیال با صدای بلند جواب می دهد : « تو بگیر بخواب ! صبح زود باید بیدار شی .»

برمی گردم به سطرهای قبلی نگاه می کنم . عهد نانوشته ام پابرجاست . سعی می کنم کلمات را درست و بدون غلط بنویسم . بدون خط خوردگی .

حواسم جمع نیست . چشمانم روی میز می چرخد . دو لیوان بزرگ پر از مداد . با مارک های مختلف . رنگ به رنگ . هرکدام به یک طرح و بعضی از آن ها سرهای پاک کن دار خود را به رخ می کشند .آنهایی که زمینه سفید دارند و خال های پلنگی و یا شبیه پوست گورخر و یا آن یکی که رویش پر از کفش دوزک است را بیشتر دوست دارم . به سمت چپ چشم می گردانم . یک ردیف کتاب چاق و لاغر کنار هم نشسته اند . خانم دالاوی  ، جیرجیرک ، من وکامینسکی و ... بعضی خوانده شده اند و تعدادی به انتظار مانده اند .

صدای غرش موتوری از خیابان ضلع غربی آپارتمان به گوش می رسد . از همان موتورهای بی پلاک که شب ها در خلوت خیابان زوزه می کشند و عقده خالی می کنند . ایمان اگر بیدار بود می گفت : «بابا موتور سنگین ، موتور سنگین » و من بی حوصله جواب می دادم « کلافه ام کردی با این موتور سنگین کردنت . کمی به فکر درس و مدرسه باش .» 

می روم که آب بخورم  غرق خواب است . موتور هوندا و چند ماشین و رمان هلی فسقلی در سرزمین غول های شکوه قاسم نیا را کنار بالشش چیده .

از خواب می نویسم و خواب به چشمانم می ریزد . فکر می کنم چه روز پر کاری بود امروز . بیشتر وقتم را پشت وانت رانندگی کردم . دلم می خواست بخوابم . اما شدنی نبود . کار عقب افتاده داشتم . باید می نوشتم . همان کاری که ماه ها کنار گذاشته بودم و دست و دلم به آن نمی رفت .

    باید بنویسم. مثل همین الان که شروع کرده ام و دارم ادامه می دهم . اما تنم درد می کند . می خواهم با نوشتن از این درد خلاص شوم یا لااقل از آن بکاهم . اما فکر دیگری برای کم کردن درد به ذهنم می رسد . سفر . سفری دور و نه چندان دراز . جاهای ندیده دارم به وسعت جهان . برای چند روزی کسی سراغی از من نمی گرفت بهتر بود . در دل کویر . آشتی با شب های پر ستاره و افسونگر . می شد فکرها و خاطره ها را با هم پیوند زد و رشته ای بلند از آن ساخت و روی کاغذ آورد . در دل کویر و کاروانسرایی سه ، چهــار یا پنج دهه دورتر . با کمی آب و نان گرم . به کویر و شب هایش که رسیدم پلک هایم سنگین تر شد . خواب و کویر و ستاره .....

چوبدست

+ ۱۳۹۳/۱۲/۱۹ | ۱۵:۰۹ | رحیم فلاحتی

به هر سو می نگرم بهت احاطه ام کرده است .

کم می فهمم این زمانه را

در هیچ چیز کنکاش نمی کنم ،

نمی پرسم .

چشمم به چوب دست رهگذری است که گره به ابرو دارد .

چوپان که هوار می کشد

سگ گله امانش نمی دهد .

آن حنجره اش دریده می شود

و من « ببخشید شما ! رویم به دیوار » خشتکم !

این بار صدای بع بع گوسفندان است که به دهن کجی من و سگ و چوپان متحد شده اند .

از بهت که خارج می شوم از هیچکدام خبری نیست ، جز یک مشت پشکل !

                            ناگفته نماند ...          گلاب به رویتان !

ناجی

+ ۱۳۹۳/۱۲/۱۷ | ۲۳:۵۵ | رحیم فلاحتی

تولدی نو و

مترسکی دیگر

دوباره گام های نسیم

بر این پای در زنجیر به سرنوشت اسیر

با هجوم مهاجمان سیاه

تولدی دوباره می بخشد .

این ناجی پهن دشت سبز

این ایستاده ی خموش متحرک

چشم بر تاراج دشت زر اندود نخواهد بست .

مانده ام همچون او

ایستاده وخموش

که آیا در این جوش و خروش

از او کمترم ؟!

نقش امید

+ ۱۳۹۳/۱۲/۱۷ | ۰۸:۱۸ | رحیم فلاحتی

بر آستانه ی کدام در خواهی ایستاد ؟

از کدام روزنه به درون خواهی تابید؟

به کدامین دیده خواهی در آمد ؟

نفرین بر نتوانستن ،

هر آن گاه که رویش امیدی و نقش تبسمی در قلب و گونه هایمان پدیدار می شود .

می پرسمت که از کدامین ره خواهی آمد ؟

ای شهاب سنگ آسمانی .

از کدامین نقطه شعله خواهی کشید و در کدامین مقصد خاموش خواهی شد ؟

آوای غوکان پراکنده در پهنه ی شب از هراس گوش های خفته می کاهد .

چشم های پرندگان دشت خفته جز چشم های جغدی پیر .

اما حالا خواب چشمان خفته در انتظار را چگونه برای تو تعبیر نمایم .

که شکافتن بیستون سهل است

و سختی انتظار شاید ندانی ....

ای تاک

+ ۱۳۹۱/۱۱/۱۵ | ۰۵:۴۵ | رحیم فلاحتی

ای تاک ، چرا می ستایی ام ؟ این من بودم که تو را بریدم ! من سَنگ دل ام .از تو خون می رود : ستایش ات از ستمگریِ مستانه ام چی ست ؟    تو می گویی : « آن چه کامل شده است ، هر آن چه رسیده است ، مرگ می خواهد ! » درود ، درود بر تیغ انگوربُر ! اما آن چه نارسیده است ، زیستن خواهد ، دردا !    رنج می گوید : « گم شو ! برو ، ای رنج ! » اما هر آن چه رنج می برد ، زیستن خواهد تا رسیده و شاد و مشتاق شود :    مشتاق چیزهای دورتر ، برتر ، روشن تر . آن چه رنج می برد ، چنین می گوید : « من خواهان وارث ام ، خواهان فرزند ام ، خود را نمی خواهم .»    اما لذت نه خواهان وارث است نه فرزند . او خود را می خواهد ، جاودانگی را ، بازگشت را . او همه چیز را جاودانه همان گونه که هست می خواهد .    رنج می گوید : « بشکن ، خونِ خویش بریز ، ای دل ! ای پا ، بگرد ! ای پَر ، بپر ! ای درد ، برخیز ، برشو ! » باری ، بیا ، ای دلِ پیر : « رنج می گوید گم شو » 

نقل از " چنین گفت زرتشت " ترجمه ی داریوش آشوری ـ نشر آگه ، جیبی ، 1388 ، ص 544

چوب دست

+ ۱۳۹۱/۱۰/۲۷ | ۲۰:۵۵ | رحیم فلاحتی

به هر سو می نگرم بهت احاطه ام کرده است . کم می فهمم این زمانه را در هیچ چیز کنکاش نمی کنم ، نمی پرسم . چشمم به چوب دست رهگذری است که گره به ابرو دارد . چوپان که هوار می کشد سگ گله امانش نمی دهد . آن حنجره اش دریده می شود و من « ببخشید شما ! رویم به دیوار » خشتکم ! این بار صدای بع بع گوسفندان است که به دهن کجی من و سگ و چوپان متحد شده اند . از بهت که خارج می شوم از هیچکدام خبری نیست ، جز یک مشت پشکل !                             ناگفته نماند ...          گلاب به رویتان !

گلدان های خالی

+ ۱۳۹۱/۱۰/۲۶ | ۲۰:۰۱ | رحیم فلاحتی

« برو گم شو حوصله تو ندارم » « برو گم شو ! حوصله تُ ندارم » نمی دانم ویراستار این جمله را چگونه خواهد نوشت . اما می دانم هنگام ادا آب دهانم به صورت مخاطبم پرت خواهد شد . نه اینکه آب دهانم را به عمد به صورتش بیندازم ، نه از شدت ترس و فریاد ، چون هیچگاه به انتظار این ملک نبوده ام .    به دستانم نگاه می کنم . هنوز کمی رعشه دارند . پاهایم همین طورند .از درون پیژامه ی گشادم پیداست . لیوان آب را از روی ناهار خوری برمی دارم . نفسم به شماره می افتد .جرعه ای می نوشم و انگار پنجه ای آهنی گلویم را به یکباره می فشارد و رها می کند . لیوان را روی میز می گذارم . صدای زنگ در بلند می شود پســـر بچه ای زنگ را اشتباه زده است . آیفون را سرجایش می گذارم و بر می گردم . پایم به کوسنی که برای گربه ی سیاه پشت پنجره آشپزخانه پرت کرده بودم گیر می کند و ســــکندری می خورم . دستم را روی لـــــــبه ی میز می گذارم . میز لق می زند و گلــــدان و لیوان آب چـــپه می شوند . با کــف دست روی زمین می نشینم . آب از روی میز شره می کند پس یقه ام .    کسی به ســراغم نمی آید. تنهایم . از سر شب بی کس و تنها مانده ام . چه زود پیر شده ام . سر شب مو هایم این قدر سفید نبودند .در آینه فقط چند تار مویی کنار شقیقه هایم پیدا بود .     چشم می گردانم به بالای آینه .چقدر از نور زرد رنگ لامپ های پر مصرف بدم می آید . انگار از آن رنگ یاس می بارد .     دلم برای گلدان روی میز که چپه شد می سوزد . از روز اول ( نمی دانم هدیه بوده یا خودم خریده ام ) تا به حال رنگ گل را به خود ندیده است . کریســـتال گران قیمتی است که حاشیه ای شـــــرابی دارد . ســـرجایش برمی گردانم و به خودم یاد آور می شوم که در اولین فرصت یک دسته رز زیبا به رنگ های مختلف از نزدیک ترین گل فروشی بخرم . فقط برای دل خودم . هیچ ایرادی ندارد . کسی چه می فهمد من این گلدان چقدر دلتنگیم .    دستمالی بر می دارم و آرام آب های ریخته را جمع می کنم و آن را داخل سینک می چلانم .هنوز روزهای رفته را می شمارم . یک جای کار لنگ می زند . حسابم درست در نمی آید. چرا موهایم به این زودی سفید شدند . دلتنگم . دلتنگ رزهایی که هنوز برای گلدانم نخریده ام ...

نقش امید

+ ۱۳۹۱/۱۰/۲۶ | ۱۰:۱۶ | رحیم فلاحتی

 

بر آستانه ی کدام در خواهی ایستاد ؟ از کدام روزنه به درون خواهی تابید؟ به کدامین دیده خواهی در آمد ؟ نفرین بر نتوانستن ، هر آن گاه که رویش امیدی و نقش تبسمی در قلب و گونه هایمان پدیدار می شود . می پرسمت که از کدامین ره خواهی آمد ؟ ای شهاب سنگ آسمانی . از کدامین نقطه شعله خواهی کشید و در کدامین مقصد خاموش خواهی شد ؟ آوای غوکان پرکنده در پهنه ی شب از هراس گوش های خفته می کاهد . چشم های پرندگان دشت خفته جز چشم های جغدی پیر . اما حالا خواب چشمان خفته در انتظار را چگونه برای تو تعبیر نمایم . که شکافتن بیستون سهل است و سختی انتظار شاید ندانی ....

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو