آبلوموف

و نوکرش زاخار

زمزمه ای روبه روشنایی

+ ۱۳۹۵/۷/۲۸ | ۱۱:۴۱ | رحیم فلاحتی

کاش می دانست !

ای کاش !

نمی دانم اصلن تاب می آورد که بشنود ؟

تن و روانی فولادین می طلبید

که بایستد و گوش دهد

فقط گوش دهد

نه کم

نه بیش.

کاش ارغوان می دانست در این هزار و اندی سال که بر من گذشته است

راه را چگونه رفته ام

بی هیچ راه همواری در پیش

و روزنه هایی که در تاریکی و یاس

هیچگاه خودی نشان ندادند.

کاش می دانست !

کاش دلیل فرسودگی ام را می دانست

کاش لااقل او زنگار از وجود خسته برمی داشت

و روان خسته و رنجورم را

با ندانم ها

نمی آزرد !

همپای هم می رفتیم ...

+ ۱۳۹۵/۵/۲۹ | ۲۲:۰۶ | رحیم فلاحتی

  چه فرقی می کرد خورشید در کدام سمت آسمان بود؟ هرچه بود بازی نور بود و برگ ها و رودخانه ای محصور در میان درختانِ سبز و بلند.

  من همپای رود می رفتم. بی واسطه. با پایی برهنه و کف پایم حسی ناب و شگرف را تجربه می کرد. سنگ ها را، شن ها و ماسه های لب آب را و آب را .

  در انعکاسی نه چندان دور انگار همزادی پابه پای من می آمد و او هم در این لذت بی واسطه شریک بود. می آمد و می خندید. انگار از تمام وجود. از خنکای آب . از نیرویی که انگار از تک تک سلول های تحتانی بدن مان خود را بالا می کشیدند. از حس درخت بودن. از حس ریشه دواندن.  از تماشای یکدیگر و لبخند که با هر دو مان قدم می زد.

  ما در میان جنگل های شمال مسحور شده بودیم. مسحور نیروی قدرتمند شادی و این هنوز همراهمان است ...

دیدار تازه خواهیم کرد ؟

+ ۱۳۹۵/۵/۲۶ | ۱۵:۳۵ | رحیم فلاحتی

دچار نسیان عمیقی شده ام.

هیچ به یاد ندارم

از آن روزهایِ وعده و وعید

به جز

آن پستچی خوشرویی که

با هر بار دیدنش

رعشه ای خوش

دست و پایم را

فرا می گرفت.

...

نه !

انگار حافظه ام

هنوز یاری می کند.

تا همین جا هم

خودش عالمی ست !

زبانم لال!

+ ۱۳۹۵/۵/۱۵ | ۲۲:۴۴ | رحیم فلاحتی

این روزها

وزیدن یک نسیم هم

خواب مرا پریشان می کند

زبانم لال!

چه رسد

به باد و باران.

...

پریشان حالی که

نمی خواهد

باد

خاکسترش را

از شهری که تو در آن گام برمی داری

به دور دست ها

بپراکند!

چه اندازه به تو نزدیکم !

+ ۱۳۹۵/۳/۲۹ | ۰۱:۱۱ | رحیم فلاحتی

   همین اندازه بگویم وقتی دراین نیمه شب که حتی زنجره ها خاموش اند پنجره را باز می کنم امواج در قالب صدا به درون اتاق ام می ریزند، موج ها به صورتم می خورند و مشامم پر می شود از بوی نمک و ماهیانی که روی پرده های اتاق شناورند بی هیچ واهمه ای از مرغان ماهیخوار ...

  امشب تا صبح دریا برایم با امواجش لالایی خواهد خواند و برای شما ...

انجماد

+ ۱۳۹۵/۳/۸ | ۲۲:۱۰ | رحیم فلاحتی

بی تو

تمام اعصار

برایم

عصر یخبندان است !

آبلوموف

مشایعت

+ ۱۳۹۵/۱/۳۰ | ۰۰:۰۱ | رحیم فلاحتی

  قطار ما را با خود می برد و ما دلشاد از کشف سرزمین هایی نو سر از پا نمی شناسیم. می دانم در اولین لحظه ای که صورتت در پنجره ی کوپه ی قطار قاب شود حتی گل های آفتابگردان مزرعه ای که به مشایعت آمده اند دیگر هیچگاه خیال بازگشت به مزرعه را در سر نخواهند پرورد !

خاطره بازی

+ ۱۳۹۵/۱/۱۰ | ۲۳:۰۹ | رحیم فلاحتی

   امروز عصر دلم هوای مادر بزرگ را کرده بود. نمی دانم شاید دلیلش دیدن یک برنامه ی تلویزیونی بود. مستندی از یک روستای کویری. با نماهایی نزدیک از خانه های روستایی و پیرزنان مهربانی که مشغول پخت و پز بودند و راحت و بی دغدغه با دوربین صحبت می کردند.

  یاد مادر بزرگ افتادم. مادر بزرگی که خصلت های خاص و مردانه ای داشت. حاضر جواب، خوش صحبت و همه فن حریف بود و این باعث می شد همیشه پای حرف هایش بنشینم و گهگاه این گفتگوها را ضبط کنم و الان در غیابش آن ها را گوش کنم. مادر بزرگ دایره المعارفی بود از شناخت افراد پیر و جوان روستای پدری. حتی بسیاری از مردهای روستا را با القاب زشت و زیبای شان می شناخت و گهگاه برای سر به سر گذاشتن شان بکار می برد. ناگفته نماند خودش هم در ساختن لقب های بامسما برای افراد ید طولایی داشت. هر گاه که می خواست زبان طناز و شیرینش مثل تیغ می شد در برابر زورگویی. و یادم نمی آید هیچگاه زیربار  حرف زور رفته باشد. از پدر بزرگ با آن قد رشید و چهارشانه گرفته تا اهل فامیل و محله نگاه ویژه ای به او داشتند و حرفش روی زمین نمی ماند. مگر این تن دادن به حرف های اولاد ذکور و فروختن خانه و زندگی و آواره شدنِ پس از آن خانه این و آن .

  بماند ...

  کاش امروز بود و می رفتم پای تنورش وقتی داشت خمیر مایه به آرد و آب می افزود و با دست های چروکیده اش آن ها را درون تشت مسی ورز می داد. 

  کاش بود و من گوشه ای می ایستادم تا پنجه درون کاسه ی آب می زد و قطرات آب را پشنگه می کرد درون تنور و با لفظ بسم الله اولین کنده ی خمیر را به روی سرپنجه ها به رقص در می آورد و به دیواره تنور می چسباند. کاش بود ... کاش ...

  عطر نان ... عطر نان ...

  وای از این ما حصل گندم ! وای ...

  و چه رایحه ی سحر انگیزی بر می خاست از میان شعله های آتش ...

  همه افسون و فریب ... فریب ...

تجدید میثاق

+ ۱۳۹۴/۱۲/۲۷ | ۲۳:۰۶ | رحیم فلاحتی

  همیشه از کنارش می گذرم. حتی این روزهای سرد و زمهریر زمستان که نفس های آخر را می کشد و حالا  انگار خواسته با این برف و باران این روزها زهر چشم بگیرد. این اواخر دوست داشتم کنارش بایستم به شاخه های باریک و بلند و نحیف اش دست بکشم و چیزی در گوشش بخوانم اما ترسیدم بی موقع از خواب زمستانی بیدارش کرده باشم.

  اما امروز صبح از دیدنش ذوق زده شدم. نزدیکتر که رفتم انگار روی تمام گیسوانش پروانه نشسته بود. هزار هزار پروانه ی سبز رنگی که با بال های کوچک شان آماده پرواز بودند. پرواز به سمت بهاری که انگار دور از چشم من با بید مجنون تجدید میثاق کرده بود. و این از نسیم عطرآگینی که به مشام می رسید پیدا بود.

این جا دورترین نیست وقتی یادت فراموشم نمی شود

+ ۱۳۹۴/۱۲/۲۱ | ۲۳:۱۹ | رحیم فلاحتی

  جای دوری بود. دورترین جایی که می شد با یک سازه ای که از سنگ کوه و حجم های چند ضلعی سیمانی تشکیل شده بود برای در امان نگه داشتن بندر از امواج خشمگین دریا، با پای پیاده از شهر فاصله گرفت. از آن دورشد و فارغ از هیاهو و قیل و قال اطراف، در آرامش ایستاد و شهر را تماشا کرد. یکه و تنها در سکوت. به سوسوی چراغ ها و انعکاس دوباره و چندین باره ی آن ها در آب خیره شد. از غربی ترین نقطه تا شرقی ترین قسمت شهر چشم گرداند و آرام در نقطه ای ثابت ماند. همان نقطه در شرق که سوسوی چراغ ها کمترند و می دانم باید میعادگاه اولین مان آن جا بوده باشد.

 « روی به سوی باغ پدری ات می روی و من به دنبالت. وقتی برمی گردی و شاخه گل چیده از کوچه باغ را به سمت ام می گیری من همه چیز را باخته ام . حتی قبل از آن که بگویی : « یادم تو را فراموش ! » 

 + این پست تقدیم شد به بهمن عزیز در سوگ لیوان شکسته اش :)

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو