این جا دورترین نیست وقتی یادت فراموشم نمی شود
جای دوری بود. دورترین جایی که می شد با یک سازه ای که از سنگ کوه و حجم های چند ضلعی سیمانی تشکیل شده بود برای در امان نگه داشتن بندر از امواج خشمگین دریا، با پای پیاده از شهر فاصله گرفت. از آن دورشد و فارغ از هیاهو و قیل و قال اطراف، در آرامش ایستاد و شهر را تماشا کرد. یکه و تنها در سکوت. به سوسوی چراغ ها و انعکاس دوباره و چندین باره ی آن ها در آب خیره شد. از غربی ترین نقطه تا شرقی ترین قسمت شهر چشم گرداند و آرام در نقطه ای ثابت ماند. همان نقطه در شرق که سوسوی چراغ ها کمترند و می دانم باید میعادگاه اولین مان آن جا بوده باشد.
« روی به سوی باغ پدری ات می روی و من به دنبالت. وقتی برمی گردی و شاخه گل چیده از کوچه باغ را به سمت ام می گیری من همه چیز را باخته ام . حتی قبل از آن که بگویی : « یادم تو را فراموش ! »
+ این پست تقدیم شد به بهمن عزیز در سوگ لیوان شکسته اش :)
هرچه بود و نبود خوردیم . فقط لیوان حیف شد :)))
حیف جون ادمیزاده لیوان فدای سر هر دوتا رفیق
خوش به حالتون که همه کاری که تو ایام عید انجام میدین تو زمینه خونه تکونی در آوردن وبعد شستن نصب پرده هاست :))
بی ربط بود ولی گفتم که دلم خنک بشه
فدای سرش :)))
اِ اِ ... مگه تو شهر شما خونه تکونی و رُفت و روب با خانوم هاست ؟!