خاطره بازی
امروز عصر دلم هوای مادر بزرگ را کرده بود. نمی دانم شاید دلیلش دیدن یک برنامه ی تلویزیونی بود. مستندی از یک روستای کویری. با نماهایی نزدیک از خانه های روستایی و پیرزنان مهربانی که مشغول پخت و پز بودند و راحت و بی دغدغه با دوربین صحبت می کردند.
یاد مادر بزرگ افتادم. مادر بزرگی که خصلت های خاص و مردانه ای داشت. حاضر جواب، خوش صحبت و همه فن حریف بود و این باعث می شد همیشه پای حرف هایش بنشینم و گهگاه این گفتگوها را ضبط کنم و الان در غیابش آن ها را گوش کنم. مادر بزرگ دایره المعارفی بود از شناخت افراد پیر و جوان روستای پدری. حتی بسیاری از مردهای روستا را با القاب زشت و زیبای شان می شناخت و گهگاه برای سر به سر گذاشتن شان بکار می برد. ناگفته نماند خودش هم در ساختن لقب های بامسما برای افراد ید طولایی داشت. هر گاه که می خواست زبان طناز و شیرینش مثل تیغ می شد در برابر زورگویی. و یادم نمی آید هیچگاه زیربار حرف زور رفته باشد. از پدر بزرگ با آن قد رشید و چهارشانه گرفته تا اهل فامیل و محله نگاه ویژه ای به او داشتند و حرفش روی زمین نمی ماند. مگر این تن دادن به حرف های اولاد ذکور و فروختن خانه و زندگی و آواره شدنِ پس از آن خانه این و آن .
بماند ...
کاش امروز بود و می رفتم پای تنورش وقتی داشت خمیر مایه به آرد و آب می افزود و با دست های چروکیده اش آن ها را درون تشت مسی ورز می داد.
کاش بود و من گوشه ای می ایستادم تا پنجه درون کاسه ی آب می زد و قطرات آب را پشنگه می کرد درون تنور و با لفظ بسم الله اولین کنده ی خمیر را به روی سرپنجه ها به رقص در می آورد و به دیواره تنور می چسباند. کاش بود ... کاش ...
عطر نان ... عطر نان ...
وای از این ما حصل گندم ! وای ...
و چه رایحه ی سحر انگیزی بر می خاست از میان شعله های آتش ...
همه افسون و فریب ... فریب ...
یک دنیا خاطره و تجربه بود .
دوست داشتم بود و ساعت می نشستم ازش از قدیما می پرسیدم. حافظه ی روشنی داشت .
می دانم خاطرات زیادی از او داری. شاید روزی با هم مرور کردیم .
خیلی وقت پیش فوت کرد. قبل از این که اواره بشه. الان شوهرش اواره شده به جاش..
اما این یکی ننه جونم هنوز اواره مونده. یه بار اومده بود خونمون. یکی از عروساش هم بود. عروسش یه تیکه ناجور بهش گفت. بهش برخورد. می خواست از خودش دفاع کنه ولی عروسه نمیذاشت. قشنگ می شد ببینی چطور همون یه ذره غرورش هم له شد. رابطه خاصی باهاش ندارم. همیشه تو عالم خودشه. ولی اون روز بدجور دلم براش سوخت.
همیشه وقتای تنهاییش گریه می کنه.
چند وقت پیش داشتم فکر می کردم الان که اینقده دعا می کنم خدا پدرمادرمو حفظ کنه یادم باشه کنارش دعا کنم چند صباح دیگه که نیاز به دستگیری داشتن عرضه ی اینو داشته باشم که خدمت کنم.
متاسفانه امکان پخش صداها نیست. چون بیشتر این صداها مطالب خانوادگی ست و ...
روح همه ی اسیران در خاک شاد !
ممنونم که پیگیر مطالب این جا هستید :))
دلتنگی برای مادر بزرگ یک قسمت مهم زندگی آدم است خواه باشند خواه نباشند