آبلوموف

و نوکرش زاخار

گردونه ایستاده است

+ ۱۳۹۹/۵/۲۲ | ۲۰:۱۵ | رحیم فلاحتی


 

  صبح هرچه به انتظار نشستم خورشید طلوع نکرد. چرا نوشتم صبح ؟! ... شاید به عادت میلیون ساله ی ما انسان ها که در زمان مشخصی خورشید از شرق قد می کشیده و بالا می آمده و همه را زیر چتر خود می گرفته است. اما این بار صبحی پدیدار نشد و ما در شبی طولانی باقی ماندیم. کمی بعدتر باخبر شدیم که زمین در اتفاقی نادر از چرخیدن به دور خود خسته شده است. سعی کردیم کارهایمان را ادامه بدهیم اما حادثه ی شومی در راه بود . دمای هوا در حال پایین آمدن بود و اوضاع جوی به سرعت دگرگون می شد. در این میان رسانه هایی که ساعت ها سعی در پنهان کاری داشتند، بالاخره اعتراف کردند که در نیم کره ی دیگر که خورشید غروب نکرده و دما در حال افزایش است مردم به تکاپو افتاده اند تا به سمت نیمکره ی دیگر هجوم بیاورند. و این یعنی حالت فوق العاده برای حکومت ها .

  ما رفته رفته با هوای سرد و منجمد کننده ای روبرو می شدیم . شب تمامی نداشت و برف و بوران در طی چند روز گذشته بسیاری از خانه ها را مدفون کرده بود. ژنراتورها از کارها افتاده بودند و تاریکی دوباره برگشته بود. افرادی سعی داشتند نور و گرما را از جایی که فکر می کردند هنوز زنده باشد به هر زحمتی به دست بیاورند. در حالیکه تک تک شان همچون لاشه ی گوساله های سلاخی شده برزیلی در بوران و برف منجمد می شدند و می توان تصور کرد در نیمکره ای دیگر عده ای همچون بیف تک های آمریکایی در راه رسیدن به سرزمینی دیگر در حال کباب شدن هستند. نمی دانم آیا کسی در این نفس های آخر اهمیت می داد چرا زمین از چرخیدن به دور خود خسته شده است ؟!

خرمگس معرکه

+ ۱۳۹۹/۵/۲۰ | ۲۲:۱۶ | رحیم فلاحتی

 

  خواب دیدم که نماینده ی مجلسم و مادر می گوید :

  - « شیرم راحلالت نخواهم کرد. تو آنجا چه می کنی ؟ آنجا حیطه ی قلمرو من است !»

  تمام روسای مجلس از ابتدای تشکیل آن تا کنون گرد من حلقه زده اند. مکلا و معمم ، پیر و جوان . هر کدام می خواهند برای ازدواج با مادرم که پیش از این چندین نماینده را تا لب چشمه تشنه برده و برگردانده بود پیش قدم شوند . در این میان خرمگسی درشت برای لحظه ای به نوبت بر سر و روی یکی از آن ها می نشست و بر می خاست و  صدای بال زدنش در صحن مجلس می پیچید.مادر که در طبقه بالا نشسته بود با لحنی تمسخر آمیز گفت :

   - « مواظب باشید از هول حلیم توی دیگ نیفتید !»

  من شرم می کنم . سعی می کنم از میان جمع خودم را بیرون بکشم . اما آن ها مرا به سمت تریبون هدایت می کنند . هر کدام به لطایف الحیلی می خواهند که من برای دامادی شان وساطت کنم و نامزد منتخب را پشت میکروفن اعلام کنم .

  همه چیز را مهیا کرده اند. شیخ معممی گلدانی را مقابلم می گیرد . می خواهم دست درون گلدان کنم .و نامی را بیرون بکشم . اما ناگهان صدای اعتراضی در صحن می پیچد و مدرس از کنجی خاک گرفته در حالیکه عصایش را در هوا تکان می دهد فریاد می زند :

  - « حواست باشد پسر! تا نگویی که آن یک رای که من به نام خودم درون صندوق آرا انداخته بودم و خوانده نشد چه بر سرش آمده نمی گذارم مادرت عروس شود !»

  مادر چادری از کیف اش بیرون می کشد و دستپاچه سرش می کند. زیر لب می گویم :

  -  « خدایا اینجا چه خبر است ؟! » 

  هنوز پشت تریبون ایستاده ام . همهمه ای برپاست . تعدادی از نماینده ها همدیگر را تهدید می کنند. اختلاف ها بر سر جهاز عروس است و مهریه . در گوشه ای کار به زد و خورد کشیده است . زمان را گم کرده ام . چشم می گردانم . هیچ عکسی از شاهان گذشته و حال بر دیوار نیست . گنگ و مبهوت مانده ام .  

  جوانکی دیلاق روزنامه به دست می دود داخل صحن . تعدادی آژان هم بدنبالش . جوانک داد می زند : « اطلاعیه ! اطلاعیه ! آخرین خبر ! رضا خان میر پنج شاه شد . رضاخان شاه شد ! ... »  و من برق را در نگاه چشمان مادر که آن بالا جمعی را به انتظار گذاشته می بینم . با این خبر حتمن انتخاب خودش را کرده است . مطمئنم اگر از خواب بیدار شوم ولیعهد شده ام .

 

ما جمع اضدادیم

+ ۱۳۹۹/۵/۱۸ | ۱۵:۳۱ | رحیم فلاحتی

 

  آش رشته می خوریم با صدای Edith Piaf .

  مادر می گوید : حیف که پیاز داغش کمه.

  می گویم : مادر چرا مدام این آهنگ فرانسوی گوش می کنی ؟ من هیچی ازش نمی فهمم .

می گوید : گوش کن ! این یکی رو با Aznavour خونده .

  آش به گلویم می جهد و سینه ام آتش می گیرد . نمی دانم بخندم و یا از خفگی بمیرم . لیوان آب را به دستم می دهد و می گوید :

  ـ « زیاد نخور ترش می کنی ! پسره ی بی جنبه ! وقتی تو رو توی شیکمم داشتم با پدرت هر شب تو پاریس توی یک کافه بودیم . چی کنم ؟ الات بیام انگلیسی گوش کنم ؟!»

برای اینکه کم نیاورم و سر به سرش بگذارم می گویم : « راست می گی مامان ؟!  راست می گی ؟ بلند شو ! بلند شو باهم  Danse کنیم ! »

  مادر به سمت دستگاه پخش می رود و به صدای موزیک ولوم می دهد. ناپدری ام از آن سمت میز زیر چشمی نگاه مان می کند . ته مانده ی آش درون کاسه را هورت می کشد و بلند می شود و می گوید :

ـ « الله اکبر ! زن قباهت داره ...» و به سمت رخت آویز می رود . مادر پشت سرش داد می زند :

ـ « اردشیر، جون من ! بیا حالا به خاطر من ! امشب رو بی خیال نماز جماعت شو ! آهنگ آغاسی برات می ذارم .»

 من دست مادر را گرفته ام  و در وسط هال ایستاده ایم از پنجره پذیرایی ناپدری ام را نگاه می کنم. دوباره الله اکبری می گوید و در حالیکه کفش های پاشنه بخوابش را لخ و لخ کنان روی موزاییک حیاط می کشد و در دست چپ اش تسبیح درشت یاقوتی رنگی می گرداند از در بیرون می رود ...

یادداشت های نُها

+ ۱۳۹۹/۵/۱۷ | ۲۳:۰۸ | رحیم فلاحتی

 یک کتاب فوق العاده که امروز خواندنش رو تمام کردم.یادداشت هایی از عراق بین دو جنگ خلیج فارس اول و دوم. نوشته هایی از یک زن هنرمند نقاش عراقی که می تواند با همین روزنوشت های خود نگاه مخاطب را نسبت به کشورهایی که دم از دموکراسی می زنند را تغییر دهد. کشورهایی که از هر حربه ای استفاده کرده اند برای به خاک و خون کشیدن منطقه ای که ما در آن زندگی می کنیم. تا بتوانند سرمایه های آن را به یغما ببرند. درست است که در کشوری چون عراق دیکتاتوری چون صدام عامل تعدادی از جنگ ها بوده اما مردم این کشور و دیگر کشورهای درگیر، بیشترین آسیب را از این لشکرکشی ها دیده اند. آسیبی که بمباران ها، از دست دادن عزیزان ، تحریم های شدید اقتصادی و غیره بر سر یک کشور و مردمانش می آورد در نوشته های نها الراضی بسیار ملموس و آشکار است. تحریم هایی که ما هم سال هاست با آن آشنا هستیم و همین بیشترین عامل بوده تا بهتر درک کنم چطور جنگ و محدویت های مراوده و داد و ستد با دیگر کشورها چه بلایی می تواند به ساختار یک کشور وارد کرده و مردم یک کشور را منزوی تر کند. 

ارغوان دود سیگار را دوست ندارد!

+ ۱۳۹۹/۵/۱۴ | ۲۳:۰۰ | رحیم فلاحتی

 

 سلام ارغوان . امروز صبح تمام بستنی های داخل یخچال را خوردم. دل درد گرفتم . سه تا بستنی چوبی شکلاتی برایم زیاد بود. منتظر بودم از محل کار بیایی اما پیدایت نشد. برای ناهار یک قوطی کنسرو باز کردم.  کنسرو ماهی تن . ماهی تنی که از دریای جنوب آمده بود. کمی با هم حرف زدیم. از ماهیگیر سیه چرده ای گفت که او را صید کرده بود. کمی هم از دوستانش حرف زد . می گفت که آن ها دسته ای حرکت می کنند و از آدم ها فراری اند اما یک اشتباه باعث شده بود در تور ماهیگیری گرفتار شوند. می گفت اشتباه رهبر دسته باعث شده به یک لنج ماهیگیری نزدیک شوند و بالاخره سر از این قوطی تنگ و تاریک درآورده بود.

  ارغوان ! وقتی می خواستم ماهی تن را بخورم اصلا عجز و لابه نکرد. خیلی راحت با نان بیاتی که لای سفره بود خوردمش . ببخشید که همه ی ماهی را خوردم. از وقتی که گران شده انگار وزن اش هم کمتر شده . من هم خیلی ماهی دوست دارم.  ارغوان کاش زودتر می آمدی ! نمی دانم وقتی عروسی کنیم باز هم این قدر دیر به دیر به خانه ام می آیی ؟ ارغوان مادر می گوید تو شاغل نیستی . تو دختر کدبانو و خانه داری هستی . ولی من اینطور فکر نمی کنم. همیشه تو را در لباسی شیک تصور می کنم که از بیرون می آیی . اما هنوز نمی دانم شغل ات چیست . اما خانمی هستی برای خودت.

  عصر شده است . نشسته ام پشت پنجره . به سیگار باریکی که تازه روشن کرده ام پک می زنم. منتظر تو هستم. نمی دانم می آیی یا نه . امروز صبح تا عصر منتظر پستچی هم بودم . چند تا کتاب خریده ام اما هنوز بعد از گذشت یک هفته به دستم نرسیده است. بلندی های بادگیر را برای تو گرفته ام و خاطرات بغداد و جنگ خاموش من را برای خودم. دوباره به سیگارم پکی می زنم. اما سعی می کنم دودش را کمتر بدهم بیرون . می ترسم از پشت پنجره مرا ببینی و دوست نداشته باشی . خیلی از زن ها دود سیگار را دوست ندارند. شاید تو هم دوست نداشته باشی . راستی ارغوان اگر سیگار ضرر دارد پس چرا تولید می کنند. ارغوان ! می خواهم برای خودم چای تازه دم بریزم . کاش زودتر بیایی و با هم بخوریم .

  امروز هم نیامدی ! چای ام را تنهایی می خورم . خورشید رو به غروب است . مادر تازه از عیادت زن همسایه آمده است . صدایم می زند و از من می خواهد که تا نانوایی سر کوچه بروم دو تا نان کنجدی بخرم. اما من نگرانم . نکند تو بیایی و من خانه نباشم . از پستچی هم که خبری نشد . لعنت به این شانس !

اتوبوس مدرسه ام سر از پایتخت مولداوی درآورد

+ ۱۳۹۹/۵/۱۲ | ۱۳:۲۱ | رحیم فلاحتی

 

 خیال رفتن داشتم . همه ی دار و ندارم درون کوله ام بود. وقتی افسر فرودگاه کیشنیف پایتخت مولداوی با اشاره فهماند که کوله را خالی کنم با تعجب به آنچه که بیرون می ریختم نگاه می کرد. به غیر از یک لباس گرم و چند تکه لباس زیر، ده دوازده جلد کتاب و دفتر دورن کوله ام بود. انگار که یک دانش آموز را از اتوبوس مدرسه پیاده کرده بودند. روی همه ی کتاب هایی که بیرون ریختم رمانی از اورهان پاموک به اسم زنی با موهای قرمز بود. ماموری که بالای سرم بود یکی یکی و به سرعت آنها را ورق می زد و روی کوله ام می انداخت. از مبلغ وجه نقد و سایر اشیاء با ارزشی که می توانستم به همراه داشته باشم پرسید . وقتی مبلغ را شنید پوزخندی زد و بیرون رفت .

   اوراق هویتی اصلی ام را از قسمتی از کوله که جاساز کرده بودم بیرون کشیدند. پاسپورت جعلی ام ضبط شد و اعلام کردند باید به مبداء پروازم بازگردانده شوم. بعد از انگشت نگاری و گرفتن عکس از زوایای مختلف صورتم راهنمایی ام کردند تا در سالن ترانزیت به انتظار بمانم . انتظار برای بازگشت . بازگشتی که خیالش را نداشتم و سرزمینی که جز زجر و سرشکستگی از نداری و شکست و شکست در طول چهار دهه برایم چیزی نداشت .

***

  صبح ها از محل اقامتم بیرون می زدم و دیدنی های شهر را تماشا می کردم. کوچه پس کوچه ها و خیابان ها پر از مسجد بود و معماری زیبا و محوطه ی مشجر و گاه قبرستانی که کنار آن ها بود مرا مجذوب می کرد. می توانستم در میان شان قدم بزنم و سنگ قبرها را بخوانم . قبرها برای دورانی بود که ترک ها هنوز از الفبای عربی استفاده می کردند. زبان ترکی با الفبای عربی . حجاری سنگ ها با آنچه تا کنون دیده بودم متفاوت بود .  و از اشکال سنگ های حجاری شده ایستاده می شد حدس زد مقام و منزلت اشخاص با یکدیگر متفاوت بوده . با دیدن آغاز و پایان حک شده بر روی سنگ ها به فکر فرو می رفتم . چهل و اندی بهار را از سرگذرانده بودم و قرار بود زندگی جدیدی را از این پس تجربه کنم و آینده ای که در پیش بود سخت و غیرقابل پیش بینی و گاه هراسناک می شد. آنقدر هراسناک که تشویش و نگرانی و استرس توانم را می گرفت .

  عصرها از فضای مسجدها دور می شدم و به مرکز شهر می رفتم و در خیابان استقلال قدم می زدم. خیابانی پر ازدحام که از هر قومیت و ملیتی به وفور آنجا دیده می شد. دوست داشتم علاوه برکافه ها به کتابخانه ها سرک بکشم. کتابی بخرم و با کسی همکلام شوم و از کتاب و کتابخوانی با او حرف بزنم. اما کسی را نیافتم . به جز یک عراقی مقیم ترکیه که فارسی می دانست و زبان ترکی اش را هم می خواست تقویت کند. دوست داشت رُمانی از مولانا بخواند . چیزی که در قفسه توجه ام را جلب کرد "ملت عشق " الیف شافاک بود. پیش از این ترجمه فارسی اش را خوانده بودم . برایم جذاب بود و به او پیشنهاد کردم که بخواند. کمی از متن رمان را برایش گفتم و او هم مشتاقانه کتاب را برداشت و بعد از خداحافظی رفت تا حساب کند. آن روز دو جلد کتاب هم برای خودم خریدم. از کتابفروشی خارج شدم و به طبقه ی ششم پاساژی در آن نزدیکی رفتم که کافه ی دنجی داشت . خوردن یک فنجان چای و ورق زدن کتاب ها برای لحظه ای فکر آینده ی پرخطری را که انتظارم را می کشید از ذهنم دور می کرد. خیلی دوست داشتم کتابی را که از اورهان پاموک به اسم زنی با موهای قرمز خریده بودم را شروع کنم . یک هفته ای باید برای پرواز به سمت اروپا انتظار می کشیدم. انتظار برای پروازی که می توانست تاثیر زیادی در آینده ام داشته باشد. غافل از اینکه سرنوشت بازی ها با ما دارد !

پوزه بندت را سفت کن !

+ ۱۳۹۹/۴/۳۰ | ۲۱:۵۹ | رحیم فلاحتی

پرسید : «  چرا چند روزیه توی وبلاگت چیزی نمی نویسی ؟ »

گفتم :  « چیزی ندارم . نمی دونم . ندارم ... »  و در ادامه صدایی شبیه یک فرد گنگ و الکن از دهانم خارج شد.

  ملغمه ای از افکار مختلف در ذهنم موج می زند. وضعیت اقتصاد و بازار ، دلار بیست و پنج هزار تومانی، حقوق معوق ، شرکتی در آستانه ی ورشکستگی. کتابی که عصر ها می خوانم . رمان مارش رادتسکی، قیصری پیر با جامعه ای رو به تشنج و کشوری در آستانه ی فروپاشی است. اعتراض هایی که سرکوب می شود. کارگرانی که کشته می شوند. صحنه هایی از فیلم هایی که دیده ام در ذهنم صف می کشند. به دو فیلم که از کارگردان یونانی الاصل به نام کوستا  وارگاس دیده ام فکر می کنم . فیلم " Z " محصول 1969 و دیگری فیلم " حکومت نظامی "   محصول 1972 که هر دو فیلم درونمایه ی سیاسی دارند و قابل تامل . از سویی دیگر سیر وقایع اواخر دوره ی قاجاریه و پهلوی اول و دوم . در سه کتابی که این ماه های اخیر ورق زده ام . آنچه که خوانده ایم و آنچه می خوانم تفاوت هایی با هم دارند. اما من فارغ از این تفاوت در نگاه ها، درگیر نابسامانی این خاک ام که انگار خیال سامان ندارد. همه ی آنچه که در سال های گذشته دیده ام ، شنیده ام و خوانده ام به تقابل با یکدیگر برخاسته اند. و چه دنیای متفاوتی ست دنیای خارج از ذهنم . 

   صبح ها وقتی ماسک سفید پارچه ای ام را که به قول همکارهای طناز شبیه سوتین است به پوزه می کشم و از خانه بیرون می زنم باز این افکار با من است . نمی دانم با ملغمه ای که در مغزم برپاست سرم بوی قورمه سبزی می دهد و یا دهانم بوی گربه مرده ؟! آیا کسی از همکارها را در سرویس نقلیه آزار می دهم ؟ راستی این را بگویم با همه ی بدی های کووید نوزده ، یک مزیت داشته و آن هم رهایی از بوی بد دهان مسافران درهم چپیده ی سرویس شرکت و مترو و بی آر تی بوده که گاهی مرا ودار به آرزوی مرگ می کرد . و پشت دستم را داغ می کردم که در حد امکان از آن دو وسیله ی آخر استفاده نکنم. اما قول معروفی یادم می افتاد که می گفت : « نشاشیدی ، شب درازه ! »

  وقتی به خودم آمدم هنوز داشتم صدای گنگی از دهانم خارج می کردم. او هاج واج به من خیره شده بود . نه خودم چیزی از گفته ام می فهمیدم و نه او . با این حال پریشان چطور می توانستم چیزی بنویسم ؟!

کسی مرا قجر می خواند

+ ۱۳۹۹/۴/۲۳ | ۰۹:۳۰ | رحیم فلاحتی

  یک دکه بود که جلوی اون بیشتر از بقیه می ایستادم. تعداد زیادی کتاب نداشت . یعنی کار اصلی اش روزنامه و مجله بود و مقداری هم خوراکی . اما تعدادی رمان و رمان تاریخی و کمک درسی هم در قفسه هاش پیدا می شد. برعکس بقیه ی دکه ها که همگی پر از عطر و ادکلن و لباس و لوازم خانگی و غیره بودند. صاحب اش بلوچ نبود. شاید سیستانی بود و از منطقه زابل و حالا ساکن چابهار شده بود . لباس بلوچی نمی پوشید. و بیشتر شبیه ما بود که بلوچ ها به اصطلاح می گفتند: " قجر"  . و این ظاهرا بنا به دلیل اینکه در دوران قاجار پای جماعت فارس بیشتر به منطقه باز شده و بیدادهایشان نسبت به اهالی منطقه اوج گرفته بود هر فارس زبانی را قجر خطاب می کردند.

  قیمت کتابی را سوال می کردم و به دارایی درون جیبم فکر می کردم. بیشتر اوقات کفاف نمی داد. و باید چند روز دیگر صبر می کردم تا پول تو جیبی ها بیشتر شوند. عطش کتابخوانی ام را چند معلم دوران دبیرستان هربار در کلاس هایشان بیشتر و بیشتر می کردند. آقای تنهایی معلم ادبیات که فوق العاده بود و درس دادنش را دوست داشتم. آقای حیدری معلم تاریخ که او هم بسیار با اشتیاق درس می داد و چندتایی دیگر که حال و هوای عجیبی به من تزریق می کردند. و با اینکه از همان زمان می دانستم ادبیات رشته ی خانمان براندازی است اما اشتیاق داشتم در این رشته درس بخوانم . موضوعی که هیچ وقت اتفاق نیفتاد. تنها کسی که با هم در کلاس رقابت داشتیم دوست و همکلاسی به نام ادهم ایراندوست بود که بعد از مهاجرت مان به شهر زادگاهم دیگر هیچ وقت از سرنوشت اش خبردار نشدم . یک جورهایی شیفته ی اسمش بودم و برایم تلفظ نام ادهم حس عجیب و خالصی بوجود می آورد و انگار پرتابم می کرد به اعماق تاریخ . دو سال زندگی مان در شهر غریب پر از حوادثی شد که مسیر زندگی ام را عوض کرد. یادآوری آن روزها که تلخی های بسیاری همراه داشت هنوز هم سخت است . و من در تمام آن روزها سعی کردم به کتاب پناه ببرم. و در میان داستان ها ، کمی از دنیای واقعی دور باشم. فقط کمی دور باشم . دور شدم . دور و دورتر . اما باز اینجایم ! در میان حوادثی غریب . حوادث بسیار غریب !!!

 

پلاتو مجلس

+ ۱۳۹۹/۴/۱۸ | ۰۸:۴۰ | رحیم فلاحتی

صبح شد . خیر است !

  کتاب را ورق می زنم و به این پاراگراف می رسم . صفحه ی دویست و هیجده از کتاب "نگاهی به شاه" نوشته ی دکتر عباس میلانی .

  « اما مصدق هم، به نوبه ی خود ، برای انگلیس و شاه دشمنی پرتوان بود. سیاستمداری به غایت چیره دست بود. شاید بهتر از هرکس دیگری در آن زمان به جنبه های تئاتری سیاست و اهمیت و کاربرد نمادها وقوف داشت . دقیقا می دانست در هر صحنه چه حرکتی و چه زمینه ای او را به هدف نزدیک تر می کند. وقتی لازم بود، به ضعف و ناتوانی جسمی توسل می جست و لحظه ی مناسب ، شادابی و سرسختی و تحرک نشان می داد. به علاوه زود دریافته بود که دیگر نه سیاستمداری صرف که نمادی ملی است. به هیچ قیمتی حاضر نبود بر این وجهه ی نمادین و اسطوره شده خدشه ای وارد کند . »

  بعد از سطرهای بالا به یاد صحبت های محمدجواد ظریف در صحن مجلس می افتم.  حضوری که دو سه روز پیش اتفاق افتاد . سوال و انتقاد و سر و صدای عده ای نماینده و در مقابل صحبت ها و حرکت های دست و بدن ظریف پشت تریبون . هدف مقایسه ی مصدق و ظریف با هم نیست . بیشتر آن جنبه های تئاتری سیاست است که مرا به فکر فرو برده است . برای تئاتر، نمایشنامه نویس ، کارگردان ، نمایشنامه و بازیگر لازم است. بازیگر بدون نمایشنامه نمی تواند کاری از پیش ببرد. و نویسنده و کارگردان هم کس دیگری است .

 

 

دُکی جون !

+ ۱۳۹۹/۴/۱۷ | ۱۲:۱۸ | رحیم فلاحتی

   دیروز به صحبت های یک بنده ی خدایی را گوش می کردم . از نیمه ی راه به گفته هایش رسیده بودم . راوی در مورد مطالعه می گفت . و اهمیت آن . و اینکه برای ارائه ی مقاله ای قریب به سیصد کتاب را مطالعه کرده تا بتواند چکیده ای از آن چه که باید، به رشته ی تحریر در آورد . در این میان به این موضوع هم اشاره کرد که شاید بسیاری از متون خوانده شده در یک موضوع خاص شرح و توصیف بسیاری داشته که می شده نخوانده از آن ها گذر کرد، اما این خوانش ها باعث ماندگاری طولانی تر و مستحکم تری برای ارائه های بعدی شده است . در حالیکه امروزه بیشتر عزیزان پژوهشگر برای ارائه ی مقاله و مطالب خود با جستجوهای سطحی در اینترنت آنچه را که می خواهند گردآوری می کنند. و در نتیجه اگر تفاوتی بین نسلی از نویسندگان و با نسلی دیگر مشاهده می شود شاید بتوان گفت به همین دلیل است .

  به یاد لیست منتشر شده از دانشگاهی کذایی افتادم که تعداد زیادی مدرک دکترای جعلی برای عزیزان همیشه در صحنه صادر کرده بود . در این میان یکی از عکاسان معروفی که کارهایش را دنبال می کردم دیده می شد .  و این موضوع من را یاد ترم های گذشته ی دانشکده انداخت که به ناگهان تعداد زیادی از اساتید غیب شدند و با کمبود استاد، زمانبندی کلاس ها به هم ریخت . و بعدتر وقتی به یکی از اساتید برای فشرده بودن زمانبندی کلاس ها گلایه می کردیم علیرغم میل باطنی دلیل آن را به ما گفت . خیلی از کسانی که با رابطه و زد و بند برای تدریس آمده بودند، یا مدرک مرتبط نداشتند و یا مدرک شان جعلی بوده و به یکباره عذرشان را خواسته بودند ! حالا ببینید از آن اساتید که ما شاگردانش بوده ایم چه معجونی از آب در خواهد آمد ! ما باشیم که برویم برای ارائه ی مقاله ای منابع مهم و دست اول بخوانیم و گردآوری و ارائه کنیم ؟! زهی خیال باطل ! ما خودمان مدرک دکترای دودرِبازی داریم از ... از کجا ؟ شما تصور کن از هرجا که معتبرتر باشد !

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو