صبح هرچه به انتظار نشستم خورشید طلوع نکرد. چرا نوشتم صبح ؟! ... شاید به عادت میلیون ساله ی ما انسان ها که در زمان مشخصی خورشید از شرق قد می کشیده و بالا می آمده و همه را زیر چتر خود می گرفته است. اما این بار صبحی پدیدار نشد و ما در شبی طولانی باقی ماندیم. کمی بعدتر باخبر شدیم که زمین در اتفاقی نادر از چرخیدن به دور خود خسته شده است. سعی کردیم کارهایمان را ادامه بدهیم اما حادثه ی شومی در راه بود . دمای هوا در حال پایین آمدن بود و اوضاع جوی به سرعت دگرگون می شد. در این میان رسانه هایی که ساعت ها سعی در پنهان کاری داشتند، بالاخره اعتراف کردند که در نیم کره ی دیگر که خورشید غروب نکرده و دما در حال افزایش است مردم به تکاپو افتاده اند تا به سمت نیمکره ی دیگر هجوم بیاورند. و این یعنی حالت فوق العاده برای حکومت ها .

  ما رفته رفته با هوای سرد و منجمد کننده ای روبرو می شدیم . شب تمامی نداشت و برف و بوران در طی چند روز گذشته بسیاری از خانه ها را مدفون کرده بود. ژنراتورها از کارها افتاده بودند و تاریکی دوباره برگشته بود. افرادی سعی داشتند نور و گرما را از جایی که فکر می کردند هنوز زنده باشد به هر زحمتی به دست بیاورند. در حالیکه تک تک شان همچون لاشه ی گوساله های سلاخی شده برزیلی در بوران و برف منجمد می شدند و می توان تصور کرد در نیمکره ای دیگر عده ای همچون بیف تک های آمریکایی در راه رسیدن به سرزمینی دیگر در حال کباب شدن هستند. نمی دانم آیا کسی در این نفس های آخر اهمیت می داد چرا زمین از چرخیدن به دور خود خسته شده است ؟!