بافته ی عشق
سلام ارغوان !
مادر روی کناپه ی کنار بخاری نشسته است و شال می بافد . می گوید: « این طرح جدید رو از نرگس خانم زن اوستا رحمان حلب ساز یاد گرفته م . » یک رج می بافد و ادامه می دهد :« سی چهل سال پیش این طرح مُد بوده اما دوباره خاطرخواه پیدا کرده.»
ارغوان! برعکس اسم تو ، ما دور و اطراف مان نرگس زیاد داریم. به همین خاطر باید دنبال اسم نرگس پسوند و صفتی هم قطار کنیم تا شنونده عوضی نگیرد. مثل : نرگس خان عمو، خاله نرگس ، نرگس گلین خانم و بی بی نرگس خدابیامرز که خیلی عمر کرد. از مادر می پرسم : « چند تا کلاف کاموا می بره ؟»می گوید : « این مدل خیلی بلنده فکر کنم سه چهارتا بخواد . برا چی می پرسی ؟ حتمن یکی هم باید برای عروس آینده ام ببافم ؟! »
از شرم سرخ می شوم . با این حال می گویم : « دلم می خواد چند کاموای خوشگل و خوب برای ارغوان بخرم . به من آدرس کاموا فروشی رو می دی ؟ » کمی فکر می کند. چیزی نمی گوید. به چهره اش نگاه می کنم . کم کم پیشانی اش از چین و چروک پاک می شود. شادابی و طراوت به جانش می دود. شانه های خمیده اش راست می شود. و عطر جوانی را از سر و روی اش استشمام می کنم. با حرکتی تندی که از او انتظار ندارم از روی کاناپه بلند می شود . دستم را می گیرد و بلندم می کند . می گوید : « آدرس بهت می دم ولی شرط داره . برو آب گلدون روی میز رو عوض کن بیا ! » و خودش را می بینم که به سمت اتاق خوابش می رود .
مادر با چوب باریکی از اتاق برمی گردد. من گل های درون گلدان را مرتب می کنم . وقتی به کنارم می رسد . وردی می خواند و چند ضربه با چوبش روی میز می زند. چند گلوله کاموا که رنگ های متغیری دارند روی میز ظاهر می شوند. با تعجب مادر را نگاه می کنم. او که حال مرا دیده می گوید : « این کامواها هربار که به یک رنگ در میان . وقتی رنگی رو پسندیدی همون لحظه دست روی اون بذار رنگش ثابت می شه . و باز می تونی دوباره رنگش رو تغییر بدی و یا اصلا بذاری متغیر بمونه . »
می گویم : « خدای من ! مامان اینا رو از کجا آوردی ؟ » او که انگار از یادآوری خاطرات اش چهل سال جوانتر شده جواب می دهد : « اینا رو بابات برام گرفته بود. ولی هیچ وقت نگفت چطوری و از کجا تهیه کرده . » می گویم : « بابا عاشقت بود . این رو همیشه وقتی به تو نگاه می کرد توی چشماش می دیدم . هر کاری برات می کرد ...»
مادر ساکت است . به میز نزدیک تر می شود و دست به روی غنچه های رُز می کشد. ناگهان تعداد گل های درون گلدان چندین برابر می شود. پیچ های امین الدوله که پدر کنار درخت سیب قلمه زده بود از پشت پنجره راه می کشد درون اتاق و می پیچد دور ستون های کنار آشپزخانه . گل های پیراهن ماکسی مادر جان می گیرند و زنده می شوند. و من مالامال از شگفتی و هیجان تا سر کوچه می دوم مگر اینکه ارغوان را ببینم و این عطر و گل و شگفتی را با او تقسیم کنم ...
دلم برای بودن ِ مادر ضعف رفت... برای بودن ِ پدر و برای عشق شان... برای سرخی گل ها و عطر ِ امین الدوله ها... برای دیدن شگفتی چشمانت و شوق دویدنت تا سر کوچه به هوای آمدن ارغوان...
خدایا اینا داستانه یا شرح حال و روزمره زندگی؟
اگر داستانه که خدایا این قلم رو اینا از کجا یاد گرفتن؟ دوست دارم بدونم زمانی که اینا تو صف قلم و داستان نویسی بودن ما دقیقا تو صف چی بودیم؟
اگر هم شرح حال و روزمره شونه که خدایا اوقات خوششون رو ازشون نگیر..ارغوان ما رو هم برسون:)
ارتباط خوب میبینیم، آنگاه دلمان ارتباط خوب میخواهد.
این یک قدم.
قدم دوم، مسیر خوش بختی است. کسی باشد که بشود همراه ما.
چقدر خوب است که زندگی را بنا نهاده باشیم بر محبت، و یاری هم داشته باشیم بهتر از گل.
خوشبخت یعنی همین.
اختیار دارید، این چه حرفیه.
یاد نمایشگاه بین المللی کتاب افتادم... دو سال پیش گمونم... یه دیوار بزرگ نزدیکی های خروجی نمایشگاه بود که امین الدوله ها سرتاسرش رو پوشونده بودند! غوغا کرده بودند با گل هاشون و عطرشون خستگی ساعت ها راه رفتن و گیج زدن بین غرفه ها رو از یاد آدم می برد!!
یادش بخیر! با دوست نازنینی اونجا کفش از پا کندیم و روی چمن های خنک کنار امین الدوله ها، مشغول نوشیدن یک نوشیدنی خنک شدیم... هنوز عکس پاهامون رو دارم!! ورم کرده و سرخ از اون همه راه رفتن!!
زنده باشید که باعث شدید خاطره ی شیرینی برام زنده بشه!
:)
راستش یادم به این افتاد: ((ارغوان، شاخه ی هم خون جدا مانده ی من، آسمان تو چه رنگ است امروز... ))
بعضی ها خوب بلدند جادو کنند حتی با گلهای روی پیرهنشون!
عالی بود. عالی بود!