آبلوموف

و نوکرش زاخار

بافته ی عشق

+ ۱۳۹۹/۵/۲۴ | ۱۳:۴۸ | رحیم فلاحتی

 

  سلام ارغوان !

   مادر روی کناپه ی کنار بخاری نشسته است و شال می بافد . می گوید:  « این طرح جدید رو از نرگس خانم زن اوستا رحمان حلب ساز یاد گرفته م . » یک رج می بافد و ادامه می دهد :« سی چهل سال پیش این طرح مُد بوده اما دوباره خاطرخواه پیدا کرده.»

  ارغوان! برعکس اسم تو ، ما دور و اطراف مان نرگس زیاد داریم. به همین خاطر باید دنبال اسم نرگس پسوند و صفتی هم قطار کنیم تا شنونده عوضی نگیرد. مثل : نرگس خان عمو، خاله نرگس ، نرگس گلین خانم و بی بی نرگس خدابیامرز که خیلی عمر کرد. از مادر می پرسم : « چند تا کلاف کاموا می بره ؟»می گوید : « این مدل خیلی بلنده فکر کنم سه چهارتا بخواد . برا چی می پرسی ؟ حتمن یکی هم باید برای عروس آینده ام ببافم ؟! »

  از شرم سرخ می شوم . با این حال می گویم : « دلم می خواد چند کاموای خوشگل و خوب برای ارغوان بخرم . به من آدرس کاموا فروشی رو می دی ؟ » کمی فکر می کند. چیزی نمی گوید. به چهره اش نگاه می کنم . کم کم پیشانی اش از چین و چروک پاک می شود. شادابی و طراوت به جانش می دود. شانه های خمیده اش راست می شود. و عطر جوانی را از سر و روی اش استشمام می کنم. با حرکتی تندی که از او انتظار ندارم از روی کاناپه بلند می شود . دستم را می گیرد و بلندم می کند . می گوید : « آدرس بهت می دم ولی شرط داره . برو آب گلدون روی میز رو عوض کن بیا ! » و خودش را می بینم که به سمت اتاق خوابش می رود .

   مادر با چوب باریکی از اتاق برمی گردد. من گل های درون گلدان را مرتب می کنم . وقتی به کنارم می رسد . وردی می خواند و چند ضربه با چوبش روی میز می زند. چند گلوله کاموا که رنگ های متغیری دارند روی میز ظاهر می شوند. با تعجب مادر را نگاه می کنم. او که حال مرا دیده می گوید : « این کامواها هربار که به یک رنگ در میان . وقتی رنگی رو پسندیدی همون لحظه دست روی اون بذار رنگش ثابت می شه . و باز می تونی دوباره رنگش رو تغییر بدی و یا اصلا بذاری متغیر بمونه . »

 می گویم  : « خدای من ! مامان اینا رو از کجا آوردی ؟ » او که انگار از یادآوری خاطرات  اش چهل سال جوانتر شده جواب می دهد : « اینا رو بابات برام گرفته بود. ولی هیچ وقت نگفت چطوری و از کجا تهیه کرده . » می گویم : « بابا عاشقت بود . این رو همیشه وقتی به تو نگاه می کرد توی چشماش می دیدم . هر کاری برات می کرد ...»      

  مادر ساکت است . به میز نزدیک تر می شود و دست به روی غنچه های رُز می کشد. ناگهان تعداد گل های درون گلدان چندین برابر می شود. پیچ های امین الدوله که پدر کنار درخت سیب قلمه زده بود از پشت پنجره راه می کشد درون اتاق و می پیچد دور ستون های کنار آشپزخانه . گل های پیراهن ماکسی مادر جان می گیرند و زنده می شوند.  و من مالامال از شگفتی و هیجان تا سر کوچه می دوم مگر اینکه ارغوان را ببینم و این عطر و گل و شگفتی را با او تقسیم کنم ...

 

ارغوان دود سیگار را دوست ندارد!

+ ۱۳۹۹/۵/۱۴ | ۲۳:۰۰ | رحیم فلاحتی

 

 سلام ارغوان . امروز صبح تمام بستنی های داخل یخچال را خوردم. دل درد گرفتم . سه تا بستنی چوبی شکلاتی برایم زیاد بود. منتظر بودم از محل کار بیایی اما پیدایت نشد. برای ناهار یک قوطی کنسرو باز کردم.  کنسرو ماهی تن . ماهی تنی که از دریای جنوب آمده بود. کمی با هم حرف زدیم. از ماهیگیر سیه چرده ای گفت که او را صید کرده بود. کمی هم از دوستانش حرف زد . می گفت که آن ها دسته ای حرکت می کنند و از آدم ها فراری اند اما یک اشتباه باعث شده بود در تور ماهیگیری گرفتار شوند. می گفت اشتباه رهبر دسته باعث شده به یک لنج ماهیگیری نزدیک شوند و بالاخره سر از این قوطی تنگ و تاریک درآورده بود.

  ارغوان ! وقتی می خواستم ماهی تن را بخورم اصلا عجز و لابه نکرد. خیلی راحت با نان بیاتی که لای سفره بود خوردمش . ببخشید که همه ی ماهی را خوردم. از وقتی که گران شده انگار وزن اش هم کمتر شده . من هم خیلی ماهی دوست دارم.  ارغوان کاش زودتر می آمدی ! نمی دانم وقتی عروسی کنیم باز هم این قدر دیر به دیر به خانه ام می آیی ؟ ارغوان مادر می گوید تو شاغل نیستی . تو دختر کدبانو و خانه داری هستی . ولی من اینطور فکر نمی کنم. همیشه تو را در لباسی شیک تصور می کنم که از بیرون می آیی . اما هنوز نمی دانم شغل ات چیست . اما خانمی هستی برای خودت.

  عصر شده است . نشسته ام پشت پنجره . به سیگار باریکی که تازه روشن کرده ام پک می زنم. منتظر تو هستم. نمی دانم می آیی یا نه . امروز صبح تا عصر منتظر پستچی هم بودم . چند تا کتاب خریده ام اما هنوز بعد از گذشت یک هفته به دستم نرسیده است. بلندی های بادگیر را برای تو گرفته ام و خاطرات بغداد و جنگ خاموش من را برای خودم. دوباره به سیگارم پکی می زنم. اما سعی می کنم دودش را کمتر بدهم بیرون . می ترسم از پشت پنجره مرا ببینی و دوست نداشته باشی . خیلی از زن ها دود سیگار را دوست ندارند. شاید تو هم دوست نداشته باشی . راستی ارغوان اگر سیگار ضرر دارد پس چرا تولید می کنند. ارغوان ! می خواهم برای خودم چای تازه دم بریزم . کاش زودتر بیایی و با هم بخوریم .

  امروز هم نیامدی ! چای ام را تنهایی می خورم . خورشید رو به غروب است . مادر تازه از عیادت زن همسایه آمده است . صدایم می زند و از من می خواهد که تا نانوایی سر کوچه بروم دو تا نان کنجدی بخرم. اما من نگرانم . نکند تو بیایی و من خانه نباشم . از پستچی هم که خبری نشد . لعنت به این شانس !

مرغ همسایه غازه! ولی این بار برعکس ، مال ما غازه

+ ۱۳۹۹/۱/۲۹ | ۰۹:۵۷ | رحیم فلاحتی

 اخبار ساعت بیست و یک را تماشا می کنم . گوینده ی خبر و گزارشگرها در یک برنامه ی خبری حدود یک میلیارد و چهارصد و سی و سه میلیون بار از اسم کرونا و کووید 19 استفاده می کنند . می توان گفت دقیقن به تعداد جمعیت کشور چین . حالا چطور این بندگان خدا کف بر دهان نمی آورند و استودیو تف مال نمی شود از اسرار سازمان است و بر همگان پوشیده . 

 این روزها بخش های خبری معمولن به دو بخش تقسیم شده، داخلی و خارجی . یعنی : « اخبار وطن که همه چیز آرومه و خارجی که شامل اروپا و بخصوص آمریکا، همه چی داغون ! »

  گزارش هایی از وضعیت افراد کم درآمد در انگلیس و آمریکا نشان می دهند که گزارشگر نظرات آن ها را در مورد سختی های امرار معاش که در این روزها برای شان پیش آمده سوال می کند. گریه ها و ناتوانی شان در تهیه ی غذای روزانه را به تصویر می کشد و الی آخر . اما نمی دانم چرا کسی توان انجام چنین به اصطلاح سیاه نمایی هایی را در داخل کشور ندارد. نمی دانم چرا هیچ کس از احوال مردم ما چیزی نمی پرسد؟ کارگران روزمزد و فصلی و حتی کارگران بسیاری از تولیدی ها چه بر سرشان آمده است ؟ و یکی از گزارشگران صدا و سیما که هیکلی اندازه ی ژان والژان دارد و یک تنه می تواند گاری پر از بار را حرکت دهد و مصدوم را از زیر آن بیرون بکشد چرا فقط مثل زبل خان می پرد درون اتوبوس های بی آر تی و جلوی تاکسی ها و از رعایت فاصله ی اجتماعی و هوشمند  گزارش تهیه می کند ؟ !!

 

گوپی های شاد

+ ۱۳۹۸/۱۱/۱۷ | ۱۹:۳۶ | رحیم فلاحتی

 

  از من می خواد که یک آهنگ شاد بذارم . می گه: « انگار عزا داریم !! »

  در گوشی جستجو می کنم و اولین ترانه ای که به چشمم می خوره از " شهرام شب پره " ست . پِلی می کنم . خودش تو آشپزخونه مشغوله . چند تا ماهی "گوپی " گرفته و داره جای اونا رو آماده می کنه . ریتم شیش و هشتش آهنگ حال و هوا رو عوض می کنه و سر و شونه ام شروع به جنبیدن می کنه .

 می گه : « دلم برای این گوپی نر می سوزه »

 می گم : « برای چی ؟ »

 می گه : « باله ی دُمش اینقدر بزرگه حس می کنم دارِ به زحمت شنا می کنه »

خنده ام می گیره و خودم رو با اون ماهی مقایسه می کنم .

از پشت تنگ شیشه ای بزرگ صورتش رو می بینم . با دقت دونه های ریز غذا رو روی آب رها می کنه چند لحظه ای روی آب می مونن و بعد با چشم غرق شدن اونا رو دنبال می کنه . ماهی ها بلافاصله تعدادی از اونا رو بین راه شکار می کنن و دوباره روی صورت ارغوان که از پشت تنگ پیداست رقص کنان باله می زنن و در سیاهی چشماش گم می شن ...

ارغوان

+ ۱۳۹۸/۲/۲۰ | ۲۰:۴۰ | رحیم فلاحتی

 

  ارغوان را خیلی دوست داشتم. مدت زیادی با من و درخیالم بود. هرجا که می رفتم، هرجا که می خوابیدم ، حتی در نفس کشیدن هایم.

   شعرهایم برای او بود. داستان هایم از او بود و حتی راز و نیازم برای او بود. پناه بر خدا ! گاهی انگار جای خدا هم می نشست . چون از زیبایی بهره ای برده بود . گاهی فکر می کرد الهه ی زیبایی ست و دوست داشت تمام سیم و زر دنیا را در پایش نثار کنند. اما من فقط می توانستم ردای کسی را بر دوش داشته باشم که اندک حسی عاشقانه در قالب کلمات بریزد و به پای او نثار کند.

  نزدیک به دو دهه برای او نوشتم . برای او سرودم و زمزمه کردم . اما انگار الهه ی زیبایی را  با کلمات و جملات عاشقانه میانه ای نبود. چون تمام نامه هایم بی جواب ماند . شاید حتی نخوانده . و آرام آرام آتشی که افروخته بودم سرد شد و رو به خاموشی رفت. احساس عاشقانه ، احساس شاعرانه ، و چشمه ی خیالپردازی هایم رو به خشکی نهاد.

  خیال خشکید و شعر خشکید و ارغوان خشکید. و شاعری ماند با دفتری پر از عاشقانه ها که هیچکس آن را نخوانده بود. شاید ارغوان خواب شاعری بود گرفتار در بیابان . گرفتار سراب و در پی سراب ...نمی دانم ! هیچ نمی دانم ....

 

کدام کوچه بود ؟

+ ۱۳۹۵/۱۲/۱۳ | ۲۰:۵۳ | رحیم فلاحتی

  از کوچه ی شهید موسی امیری که سرازیر می شوی رو به پایین سمت غرب خانه ای هست با در بزرگِ چوبیِ دو لنگه . روزهای آفتابی یک لنگه از درها نیم باز می ماند و پسری با چشم ها و ابروی مشکی و عینک کائوچویی سیاهش زل می زند به صورت عابران، البته اگر مرد باشند . این را بارها امتحان کرده ام . چه تنها بوده ام و چه همراه ارغوان. هر بار که گذرم به تنهایی بوده، آینه ی گرد قاب پلاستیکی اش را در دو دست بی حرکت نگه داشته و زُل زُل همدیگر را تماشا کرده ایم و من از رو رفته و گذشته ام. و اما هر بار ارغوان شانه به شانه ام بوده دیده ام که با آینه اش نور خورشید را منعکس کرده تو جفت چشمانش. که گمانم لحظه ای همه جا برایش تیره و تار شده که دست گذاشته توی شانه ام و آهسته تر آمده .

یادم باشد این بار همان ابتدای کوچه به ارغوان بسپارم عینک آفتابی اش را به چشم بزند !

زمزمه ای روبه روشنایی

+ ۱۳۹۵/۷/۲۸ | ۱۱:۴۱ | رحیم فلاحتی

کاش می دانست !

ای کاش !

نمی دانم اصلن تاب می آورد که بشنود ؟

تن و روانی فولادین می طلبید

که بایستد و گوش دهد

فقط گوش دهد

نه کم

نه بیش.

کاش ارغوان می دانست در این هزار و اندی سال که بر من گذشته است

راه را چگونه رفته ام

بی هیچ راه همواری در پیش

و روزنه هایی که در تاریکی و یاس

هیچگاه خودی نشان ندادند.

کاش می دانست !

کاش دلیل فرسودگی ام را می دانست

کاش لااقل او زنگار از وجود خسته برمی داشت

و روان خسته و رنجورم را

با ندانم ها

نمی آزرد !

این خونه رو باید عوض کنیم

+ ۱۳۹۴/۹/۲۰ | ۲۱:۲۴ | رحیم فلاحتی

    بعد از این همه سال تازه فهمیدم.

   توی هال نشسته بودیم. داشت لباس هایی را که به زحمت کنار بخاری و شومینه خشک کرده بود تا می کرد.  فنجان قهوه را به لبم نزدیک کرده بودم که برگشت و گفت: « یه چیزی بهت بگم نمی خندی ؟! » در عرض چند ثانیه ای که سرم را برای انکار تکان دادم فکرم هزار جا رفت. با اندکی تردید گفتم : « نه! » و چشمم در چشم هایش گره خورد. ترس را با تمام وجودم از چشمانش حس کردم . گفت : « این خونه جن داره ! چند شبِ تو خواب امانم رو بریدن ... » صداش می لرزید . « توی خواب اذیتم می کنن . کتکم می زنن ... »

  گفتم : « این حرف ها چیه می زنی. بین این همه اشیاء که می گن ازش فرارین جن چی کار می کنه ؟! »

ـ « خیلی وقته . اما می ترسیدم به تو بگم . می ترسیدم مثل الان سر به سرم بذاری ... » اشک از گوشه ی چشمانش جاری شده بود و این باعث شد سکوت کنم.

ـ « بهتره خونه رو عوض کنیم . این جا آرامش ندارم . خیلی وقت ها وقتی صبح از خواب پا می شم یک قسمتی از تنم کبود شده . »

  این یکی را راست می گفت. بارها دیده بودم . بیشتر گوشه و کنار بازو و یا ساق پایش. و چقدر سر به سرش گذاشته و اذیت اش کرده بودم بابت این کبودی های مشکوک . نفهمیده بودم او را . حتی بی طاقتی او را وقتی فیلم های اکشن و ترسناک می دیدیم نفهمیده بودم . ترسش را نفهمیده بودم. حتی آن لحظه ای را که آخرین بار حین تماشای فیلمی ترسناک مسخ شده بود و زبانش بند آمده بود و با ضرب سیلی او را به خود آوردم را باز نفهمیده بودم ...

 ارغوان مرا ببخش! این همه نزدیک و چه دور بودم از تو و از ترسی که هر شب به جان و دل ات می ریخت ...

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو