آبلوموف

و نوکرش زاخار

آن وقت ها این جوری بود !

+ ۱۳۹۹/۴/۱۷ | ۰۰:۳۰ | رحیم فلاحتی

 

 

  چند روزی است که خواندن این کتاب را شروع کرده ام . ماجرا با سرگذشت پدربزرگی که در ارتش قیصر خدمت می کند شروع می شود و خیلی سریع به پسر که راهش با الطاف قیصر بابت خدمتی که پدر بابت نجات جان قیصر در خط مقدم جبهه انجام داده به سمت و سوی تحصیل در رشته ی حقوق کشانده شده و عاقبت با ترقی در امور به بخشداری ناحیه ای می رسد . اما نویسنده زمان زیادی را صرف پدر نمی کند و هر آنچه پس از سیر وقایعی که برای معرفی خاندان تروتا فون شیپولیه ( پدربزرگ ) و فرانتس ( پدر ) گفته می شود ، به زندگی نظامی کارل ( نوه ) می پردازد ، زندگی ای که با فراز و نشیب هایی همراه است . و اروپایی که در شرف یک جنگ بزرگ قرار دارد ...

  « آن وقت ها، پیش از جنگ بزرگ ، در زمان رویدادهای آمده در این اوراق ، هنوز زنده یا مرده بودن یک نفر این اندازه بی اهمیت نشده بود. وقتی یکی از شمار انبوه خاکیان کم می شد، فورا یکی دیگر جایش را نمی گرفت تا یاد درگذشته فراموش شود، بلکه خلئی باقی می ماند، جای خالی او. و شاهدان مرگ ، چه دور ، چه نزدیک ، هربار جای خالی او را می دیدند، زبانشان بند می آمد. اگر خانه ای در آتش می سوخت و جایش در ردیف خانه های خیابانی خالی می شد، محل آتش سوزی تا مدت ها خالی می ماند. چون بناها آرام تر و با تانی بیش تری کار می کردند، و از نزدیک ترین همسایه ها گرفته تا رهگذران ، هر بار که چشمشان به آن جای خالی می افتاد ، به یاد پیکره و دیوارهای خانه ی ناپدید شده می افتادند. آن وقت ها این جوری بود! هر روینده ای ، مدت ها طول می کشید تا رشد کند؛ و هر آن چه نابود می شد ، مدت ها طول می کشید تا فراموش شود. اما هر آن چه زمانی وجود داشت ، ردی از خود به جا می گذاشت و آن قدیم ندیم ها مردم به خاطراتشان زنده بودند، همین طور که امروز به توانایی فراموش کردن سریع و قاطعانه زنده اند. » 

* نقل از متن کتاب ، صفحه ی یکصد و هشتادو هفت 

بخش چهل و ششم

+ ۱۳۹۹/۴/۱۱ | ۲۲:۱۵ | رحیم فلاحتی

 

  کتاب را باز می کنم . نشان گذار صفحه ی سیصد و چهل و نه را نشان می دهد. بخش چهل و ششم « یک روز فوق العاده » . هر شب یک یا دو بخش را که بستگی به تعداد صفحات آن دارد می خوانیم. گاهی من می خوانم و گاهی جان . من صدای خش دار او را دوست دارم . ولی به دلیل اینکه در زمان خوانش او حواسم مدام به هزار و یک جا سرک می کشد ترجیح می دهم بیشتر خودم بخوانم تا افکارم روی متن متمرکز باشد. روزهای زیادی است که با روایت زندگی زن و شوهری به اسم نادژدا و اوسیپ ماندلشتام که از شعرا و نویسندگان روسیه ی دوره استالینی هستند همراه شده ایم . زندگیِ همراه با درد و رنج ، تبعید و سانسور و سایه ی سنگین حضور ماموران مخفی در تک تک لحظات زندگی شان . در این میان نادژدا بیشتر از اوسیپ دوام آورده تا شرح زندگی خود و خانواده و جمعی از نویسندگان آن دوره را که با مشکلات عدیده از سمت و سوی حاکمیت مواجه بوده اند و بسیاری جان سالم به در نبرده اند را به رشته ی تحریر درآورد.  

   فکر می کنم اگر ما هم از این وضعیت اسفناک جان سالم به در ببریم وظیفه داریم از روزگار سپری شده بنویسیم . از همه این روزها. هریک به نوعی و به سبکی . در قالب روایت و داستان و هر چه که هست. هر چند می دانم بسیاری هستند که متوجه این وضعیت نمی شوند. چون هیچ وقت اندیشه شان برخلاف جهت آب نبوده است . برخلاف جریان رود شنا نکرده اند. یعنی خارج از آنچه بر آنها دیکته شده نیندیشده اند. همین !

مرا دیکتاتور لقب بده !

+ ۱۳۹۹/۴/۹ | ۲۳:۱۶ | رحیم فلاحتی

  بعد از خواندن کتاب " رضا شاه " نوشته ی دکتر زیباکلام که ادعاهایی در آن پیش کشیده مبنی بر ظهور و سقوط رضاخان بی اذن دخول عوامل بیگانه و تفکیک نوع نگاه ها به برآمدن این قزاق به انواع نگاه حکومتی و غیر حکومتی، من خواننده ی کتاب بر خلاف ادعای نویسنده همه جا در روایت ها رد پای روس و انگلیس را دیدم . هرچند این دخالت ها گاهی به صورت مستقیم نبوده باشد . اما انگلیسی ها به دلیل اینکه به مقاصد استعماری خود برسند تمام تلاش خود را کرده اند تا اگر  " خانی آمده و خانی رفته " اوضاع برای حضورشان بر سر سفره ی نفت و دیگر مقاصدشان بی کم و کاست باقی بماند.

  کتاب حاوی روایت هایی از تاریخ معاصر است که آدمی و ضعف های او را در برابر قدرت و ثروت و مکنت به تصویر می کشد و به نوعی ثابت می کند اگر قدرت مطلقه در اختیار فرد باشد چقدر می تواند خطرناک باشد. در همه این روایت ها متاسفانه حضور و نشانه ای از مردم نیست و این بسیار غم انگیز است . 

  « روز سوم اسفند تهران در مهار کودتاگران بود. اهالی پایتخت بامداد آن دوشنبه که از خواب برخاستند دیدند سپاهیان قزاق تمام وزارتخانه ها، ساختمان های دولتی، کلانتری ها و ادارات پست و تلگراف را اشغال کرده اند. سربازها سرچهارراه های اصلی پاس می دادند و شهر کاملا در قبضه ی نظامیان بود.حکومت نظامی از نیمه شب برقرار شده بودو ورود و خروج اجازه ی فرماندار نظامی جدید تهران ، سرهنگ " کاظم خان سیاح " را لازم داشت . سید ضیاء دست کم در تهران همه کاره بود و رضا خان بی چون و چرا قزاق ها را ، به عنوان یگانه نیروی قدرتمند نظامی در مملکت رهبری می کرد ، در خدمت سید ضیاء بود. کودتا نه تنها تکان دهنده ترین رویداد چند نسل اخیر بود، بلکه ظهور سیدضیاء عنصری تازه در سیاست ایران پدید آورد . سر و کار حاکمیت ایران حالا با مردی خود ساخته که به هیچ حزب سیاسی ، اشرافیت زمین دار ، دربار یا اشراف ، خوانین و ملاکین وابستگی نداشت . سید ضیاء،رهبر کودتا ، نخستین رئیس الوزرای ایرانی بی عنوان از ابتدای قرن نوزدهم به این طرف بود. در نخستین ملاقاتش با شاه در روز سه شنبه چهارم اسفند ، که حکم ریاست وزرایی وی صادر می شود ، احمد شاه از او می پرسد مایل است چه لقبی به او داده شود ؟ و سیدضیاء در میان بهت و حیرت حاضرین ، از جمله خود شاه ، می گوید که در اعلامیه ی انتصاب وی را " دیکتاتور " بنامد. شاه حیران و ناراحت از عواقب آن عنوان ، تقاضای او را نمی پذیرد ، چون عنوان " دیکتاتور " مافوق قانون اساسی می شد و شاه می گوید که " تحقیر مقام و منزلت سلطنت است " . » 

 رضا شاه ـ زیباکلام، صادق - ص 113

  حالا که کتاب قبلی به پایان رسیده  به سراغ کتابی از دکتر عباس میلانی آمده ام به نام " نگاهی به شاه " . این کتاب هرچند به زندگی محمد رضا اختصاص دارد اما در فصول ابتدایی دوران رضا شاه و چگونگی حکمرانی و افول و تبعید او را هم در بر می گیرد . 

مرامی که نداشتم !

+ ۱۳۹۹/۴/۸ | ۲۰:۳۴ | رحیم فلاحتی

 

  آخرین پست میرزا و رد و بدل کردن نظراتی در آنجا افسار ذهنم را کشاند سمت و سوی نشریه ی توفیق و حزب خران .مطلب پست در مورد مرام نامه بود و کنجکاوی ام گُل کرد تا دوباره مروری بکنم اساسنامه ی این حزب را. در افکار متفاوتی سیر می کردم اما نظری در مورد مرامنامه ی دیگری گذاشتم که زیاد برخورنده نباشد و میرزا را هم از پرتی نظرم  در مورد پست اش متعجب کردم. خودم هم می دانم هیچ ربطی به هیچکدام از بندهای مرام نامه ی نوشته شده او نداشت ولی چه کنم که هیچ وقت در مورد مرام و منش خودم فکر نکرده بودم و شاید اصلا نداشتم و مطلبی که بلافاصله در ذهنم جرقه زد حزب خران و اساسنامه ای که داشتند بود. برای همین دوباره به سراغ خواندن و یادآوری آن رفتم تا اگر چه سخت اما شاید بتوان در این ایام  ـ شما نشنیده بگیرید خرتوخر ـ سرلوحه زندگی ام شود . و برای همین کاغذ و قلم برداشتم و بعد از قرائت فاتحه ای به یاد حسن آقا توفیق که از بنیانگذاران این حزب بود شروع به نوشتن اساسنامه با خط خوش کردم که حتی الامکان مقابل چشمانم باشد تا از آن پیروی کنم و این شد که نُه بند ذیل را خوشنویسی کردم :  

  1. اتحاد و همبستگی کلیه خران ایران و جهان
  2. ایجاد روح خرپروی در دنیا
  3. رفع ظلم از عموم خرهای بارکش و سیخونک خورده و پاره کردن همه پوزبندها و افسارها.
  4. ابراز علاقهٔ جدی به امور خرکی
  5. ایجاد دنیایی که در آن خرها به راحتی زندگی کنند و هیچ‌کس خر دیگری نباشد.
  6. پشتیبانی از دهقانان جوکار، یونجه کار و شبدرکار
  7. پشتیبانی از تأسیس بانک علوفه
  8. جمع‌آوری و مخالفت با هرگونه افسار و سیخونک و پالان و انهدام اصول خرکچی بازی‌های مستبدانه
  9. ایجاد محیطی که هر خری بتواند در آن آزادنه به عرعر و جفتک پراکنی بپردازد.

  اگر شما هم خواندید و موافق بودید فاتحه ای نثار حسن آقا بکنید که خوب مردم و زمانه ی خود را شناخته بود و خط مشی حیوان پسندانه ای پیش روی مان گذاشته بود اما افسوس که ما آدمیم !!!

لطفن مقابل دوربین لبخند بزن میرزا !

+ ۱۳۹۹/۴/۶ | ۲۱:۰۳ | رحیم فلاحتی

  پشت میز نشسته ام و به صورتجلسه ی زیر دستم نگاه می کنم. صد و بیست و چهار سالی از تنظیم آن می گذرد. به عکس ضمیمه اش با دقت نگاه می کنم .میرزا به روی پله ی دوم نشسته است و گردن و دست و پایش به زنجیر است. با نگاهی به سمت دوربین که انگار به من زل زده است. از زیر نگاه پرسشگرش چشم می دزدم و به نظامی یونیفورم پوشی که کنارش ایستاده و بیشتر به کمدین های دوران سینمای صامت شباهت دارد نگاه می کنم. عکس سیاه و سفید است و نظامی سیه چرده تر از میرزا به نظر می رسد و لبخندی که به لب دارد انگار حاکی از رضایتش بابت حضور در مقابل دوربین است. رضایت از چه ؟ شکار شیر ، یوز و یا پلنگ ؟  ... نه ! رضایت از به غُل و زنجیر کشیدن شکارچی شاه . شاهی که برای شکرانه ی پنجاهمین سالگرد سلطنت اش به قصد زیارت، عزم ری کرده بود اما آن حضور در صحن حضرت عبدالعظیم آخرین روز سلطنت اش شد. شاهی که ظل الله بود و برعکس سایه ی ظلم را بر سر رعیت اش گسترده بود.

  ضارب کسی نبود جز میرزا رضا کرمانی  که در دفاع از شاه کشی در پاسخ به مستنطق که می خواست اشخاص همدستش را افشا کند، گفت : « هم عقیده ی من در این شهر و مملکت بسیار است. در میان علما بسیار، در میان وزرا بسیار ، در میان امرا بسیار ، در میان تجار و کسبه بسیار ، در میان جمیع طبقات بسیار هستند . » 

  او که از دست نایب السلطنه ظلم ها و حبس و مرارت ها کشیده و آواره شده و زن و زندگی از کف داده بود به این خیال بود : « که اگر نایب السلطنه را بکشم، ناصرالدین شاه با این قدرت ، هزاران نفر را خواهد کشت؛ پس باید قطع اصل شجر ظلم را کرد، نه شاخ و برگ را. این است که به تصورم آمد و اقدام کردم .» 

  به میزرا که هنوز نگاه پرسشگرش را از من نگرفته نگاه می کنم . به دستارش ، به عبایی که برشانه ی چپ اش انداخته است . به پاهای برهنه اش که زیر عبای مندرس اش پیداست . من او را از زیر نظر می گذرانم و او هم هنوز دنبال جواب پرسشی است که در ذهن دارد . احساس می کنم انگار می خواهد بداند بر سر ایران پس از او چه آمده است ؟ آیا آن وحدتی که او و همفکرانش دنبال آن بودند تحقق پیدا کرده است ؟ و یا نه ! درب هنوز به همان پاشنه می چرخد ؟ ....

  چه می توانستم به او بگویم ؟ عرق شرم به پیشانی ام نشست و آرام عکس را پشت و رو کردم .

+ صورتجلسه بازجویی میرزا رضا 

 

هذیان گوی مزرعه ی عدس

+ ۱۳۹۹/۴/۱ | ۰۷:۲۳ | رحیم فلاحتی

این روزها تورم به جان خیلی چیزها افتاده است

از سیخ گداخته به صورت و چشم های زنِ رودباری

از جنون شوهری سالخورده

به خاطر دو بند انگشت مزرعه ی عدس

تا کشتزارهای حاشیه ی رود ارس .

این روزها تورم به جان خیلی چیزها افتاده است

از رگ گردن ناموس پرستان و بت پرستان

تا بلبل هزاردستان

و حتی به جان بادکنک های پیرمرد بادکنک فروشی که در یکی از عکس هایم ثبت شده است .

این روزها تورم به جان خیلی چیزها افتاده است

از فتق مردان چهارشانه ی عربده کش

تا مردان زاهد تسبیح گوی خفته در محراب

این روزها همه چیز ملتهب است

بازار طلا

بازار بورس

بازار ارز

باور نداری ؟! برو ازآن مردک لاغر سیه چرده دلار فروش بپرس !

می پرسی کدام ؟ همان که در میدان فردوسی کنار بانک شهر پاتوق دارد و انگار همیشه زیر لب ورد می خواند.

این روزها تورم به جان خیلی چیزها افتاده است

راست اش را می دانی ؟ من هر شب کابوس وصول مهریه ی زنم را می بینم

همان که به نیت صدو بیست و چهار هزار پیغمبر ثبت شده است

سکه هایی که نقشی مقدس بر آن حک شده است

و به بی ایمانی آن زرهای سرخ، هزاران نفر حاضر به شهادتند.

این روزها تورم به جان خیلی چیزها افتاده است

به روی هرچه دست بگذاری

تب می کند

تاول می زند و

ور می آید .

لطفا دست روی دلم نگذارید !

نام : رضا، نام پدر : عباسعلی

+ ۱۳۹۹/۳/۲۶ | ۰۹:۳۷ | رحیم فلاحتی

  چند روزی است این کتاب را شروع کرده ام . کتابی که در آن زیباکلام تلاش می کند نگاه حکومتی را از روی کار آمدن رضا شاه با کودتای اسفند هزار و دویست و نود ونه شمسی و دیگر عوامل و افراد دخیل در کودتا را در کنار هم قرار داده و چشم انداز تازه تری را به مخاطب ارائه دهد . این کتاب مجوز نشر در ایران را ندارد و در فضای مجاری منتشر شده است . 

خودزنی در سه دقیقه و سی و سه ثانیه

+ ۱۳۹۹/۳/۲۵ | ۰۹:۴۴ | رحیم فلاحتی

 

  سه سال طول کشیده بود تا یکی یکی فیلم ها را از گوشه و کنار فضای مجازی دانلود کنم . زیرنویس هماهنگ پیدا کنم و بر اساس نام کارگردان دسته بندی شان کنم . بعضی از آنها را چند بار دیده بودم و سعی کرده بودم چیزی از آنها را به خاطر بسپارم . اما گاهی چنان می شد که هیچ چیز از آن ها را به یاد نمی آوردم. تا دقایقی از تماشای شان می گذشت و نمی توانستم با قاطعیت بگویم که آن را دیده ام یا نه ! و تردید به سراغم می آمد. تردیدی که همه چیز را به سخره می گرفت . این آرشیو ساختن ها و انباشتن ها . جا برایم تنگ شده بود . جا برای آن ها هم تنگ شده بود. انگار آن ها هم از این وضعیت ناراحت بودند . کمی فکر کردم . فقط کمی . و با یک حرکت همه را حذف کردم و فضا کمی بازتر شد.

  الان که به موضوع فکر می کنم یادم می افتد که مستند " فی فی از خوشحالی زوزه می کشد " هم در بین فیلم ها بود. بهمن محصص در این مستند دلایل از بین بردن آثارش را می گوید . آثاری که خواهان بسیاری داشت و او با بیرحمی همه را پاره کرده و شکسته و ازبین برده بود. آری ! فی فی از خوشحالی زوزه می کشید ...

آبلوموف با نشان خستگی و خمودگی

+ ۱۳۹۹/۳/۲۴ | ۰۶:۵۶ | رحیم فلاحتی

  صبح شد. خیر است .

  چهارده نفر روی صندلی ها نشسته اند . در این لحظه باید هر کدام به موضوعی فکر کنند. مگر اینکه بلافاصله در همین چند دقیقه که سوار مینی بوس شده باشند خواب چشمان شان را رُبوده باشد. می توانم حدس بزنم سعید به زن جوان اش فکر می کند. او هفته ی گذشته عقد کرده و هنوز لذت یک تجربه ی جدید زیر زبانش است . و شاید تدارک مراسم عروسی ذهن اش را مغشوش کرده باشد. مجید روی صندلی جلو کنار راننده نشسته است. دو ماه پیش نیمه شب اتومبیل مدال بالایش مقابل خانه به طور کامل سوخت و تبدیل به آهن پاره شد . این روزها درگیر کارهای قانونی آن بوده و دل و دماغ کارنداشته . گارانتی اتومبیل تمام شده بوده و مقصر آتش سوزی هم پیدا نشده .

  هادی در ردیف من نشسته است . هادی هنوز پیراهن مشکی اش را بیرون نیاورده . چهلم رفیق اش هنوز نشده . رفیقی که همکار ما بود و در بازی پرسپولیس سپاهان بین تماشاچی ها جانش را از دست داد. خدابیامرز و هادی باهم به تماشای بازی رفته بودند و او به نوعی خودش را مقصر می داند. بلیط بازی را هادی خریده بود . شاید به نوزاد رفیق اش که بی پدر مانده فکر می کند . و شاید در عالم دیگری سیر می کند و منتظر است وقتی از سرویس پیاده شد  لقمه نانی بخورد و سیگاری چاق کند. یکی از دلمشغولی های سر صبح یک آدم سیگاری این هم می تواند باشد . 

 سعی می کنم با بقیه ارتباط فکری برقرار کنم . اما تعدادی خوابند و ارتباط برقرار نمی شود. سعی می کنم چشم هایم را روی هم بگذارم . کم خوابی آزارم می دهد.اما این صندلی های تنگ و غیر استاندارد اجازه ی خواب نمی دهد. به دیشب فکر می کنم . به یک پیام و لینک از یک دوست ندیده ی وبلاگ نویس . لینکی برای تغییری کوچک در هدر وبلاگم که بیشتر آن تنبلی و کاهلی آبلوموف را نشان می داد. مدتی بود که خسته شده بودم از بَر و روی خانه ام . و با پر رویی از او خواستم که علاوه بر تایپوگرافی نام وبلاگ، تمام شاخ و برگ این درخت بی ثمر را هرس کند و دور بریزد . و او هم این زحمت را برایم کشید . در طول راه به این فکر می کردم که برایش چیزی بنویسم و از او تشکر کنم . این را چندبار در ذهن ام تکرار کردم تا فراموشم نشود. حتی خواستم حین حرکت یادداشتی در گوشی ام بگذارم اما با تکان های مینی بوس از خیرش گذشتم . و دوباره در ذهنم تکرار کردم که یادم باشد از جناب دوست تشکر کنم . یادم باشد . یادم باشد.

ممنونم دوست ندیده !

حال مزخرف یک حلق آویز شده

+ ۱۳۹۹/۳/۲۲ | ۲۲:۵۰ | رحیم فلاحتی

 

  حال بدم برگشته بود، با یک احساس فرسودگی کامل . این هم باید از عوارض ترک دارویی بوده باشد که سه سالی می خوردم و با برنامه ی پزشک و به مرور کنار گذاشته بودم. حال بدم را سیستم صوتی مزخرف سرویس حمل و نقل شرکت بدتر می کرد و صدای بدی که پخش می کرد چون سوهان روی اعصابم بود.

  سعی می کنم آرام باشم . اما راننده منوی بوق های بیابانی اش را ارائه می کند. برای هر جنبنده ای که مقابلش قرار می گیرد بوق می زند. آنقدر شدت اش زیاد است که گاهی فکر می کنم شیپور بوق بادی اش را به سمت داخل اتاق گذاشته است . سعی می کنم آرام باشم . پرده را کنار می زنم و بیرون را تماشا می کنم . سرم سنگین شده .  

  از پشت پنجره بیرون را نگاه می کنم . ذره ذره میل عجیبی به تخریب درونم را آکنده می کند. از ترکاندن جمجمه ی فرد تا اعلام یک جنگ جهانی خانمان سوز . اما هنوز دست روی ماشه نبرده ام . سعی می کنم در خوی انسانی باقی بمانم . من داروهایم را قطع کرده ام.

  همکارها بحث تازه ای را بین هم پیش کشیده اند. دلم نمی خواهد بشنوم . اما ناچارم .کارگری حلق آویز شده است . حلق آویز کرده است . نفت سال هاست که خون ما را در شیشه کرده است. من هیچ وقت کارگر شرکت نفت نبوده ام اما سال های کودکی ام را در زمستان های سرد و تابستان های گرم در صف نفت گذرانده ام . من هم کارگرم. من هم دو ماه است حقوق نگرفته ام. حالم بد است .  اما پیش تر از من کسی دست به کار شده است . با بافه هایی از رنج و درد خود را آویخته است .

چند موتور سوار قیقاج کنان از اطرف مینی بوس لایی می کشند و باز بوق ناهنجار و سوهانی که روی تن و جانم کشیده می شود.

 صحبت ها از کارگر حلق آویز شده سوق پیدا کرده به دادگاه های معاون اسبق قوه قضائیه . من قرص هایم را نخورده ام . نمی خورم . اما جناب معاون اُور دوز کرده است . حرف هایی می زند که از یک آدم عادی بعید است .  او هم حلقه دار را نزدیک می بیند. مثل کارگر شرکت نفت . جناب معاون دوست نداشته در صف نفت بماند. او رفیق باز بوده . رفقای نابی داشته . رفیق فابریک . اما مادرم همیشه می گفت : « رفیق داشتن خوبه، اما رفیق بازی نه ! رفیق بازی آدم رو به گا... می ده . » جناب معاون یعنی به گا ... رفته است ؟!  راننده دوباره بوق بیابانی اش را به کار می اندازد . وانت پیکان لکنته ای راهش را بسته است . رشته ی افکارم پاره می شود.

  یادم باشد سر راهم تخم مرغ بخرم . جانی خانه نیست . امروز کلاس نقاشی دارد . یادم باشد بیست عدد تخم مرغ بخرم . عدد بیست را دوست دارم . قرصی هم که استفاده می کردم بیست میلی گرمی بود. کارگر شرکت نفت اگر بیست عدد تخم مرغ داشت خودکشی نمی کرد . یادم باشد به سوپری سر محل بگویم : « لطفا بیست عدد تخم مرغ تازه بده ! » و شاید کمی طناب قرص و محکم . جانی تمام طناب ها را از دم دست جمع کرده . بند رخت ها پوسیده است . باید آن ها را عوض کنم .

 

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو