حیوان تیر خورده
چهار نفر بودند . مست و ملنگ ، توی سر و کله ی هم می زدند و شوخی کنان پشت سرم می آمدند. دوازده ، سیزده سالی داشتند. می شنیدم از تعطیلات تابستان حرف می زدند. انگار از این همه تعطیلی اجباری سیر نشده بودند. یکی پرسید : « الان خرداد ماهه . بعد از خرداد چه ماهیه ؟ » هر چه فکر کرد به یاد نیاورد . دوستانش هم نتوانستند کمکی بکنند . ناگهان پرسید : « عمو! بعد از خرداد چه ماهیه ؟ » به اطرافم نگاهی کردم . عمویی به غیر از من پیدا نبود. سر برگرداندم و جواب دادم : « تیرماه » پسرک دیلاق جواب داد : « ممنونم عمو ! » و من چون حیوانی تیر خورده پا به فرار گذاشتم.
مامان ریحانه
دختری که به دنیا نیامده بود ریحانه نام داشت . خیلی پیش تر از اینکه بخواهد پا به این دنیای خاکی بگذارد اسمش انتخاب شده بود. وقتی هنوز در بطن مادرش بود. به هر سو که مادر می رفت او هم کشیده می شد . بندی مادر و دختر را به هم متصل کرده بود.
کارگرها در رفت و آمد بودند. ابتدا خُرد و ریزها با وانت از راه رسیدند و بعدتر لحاف ها و تشک ها و فرش ها و یخچال و غیره ، و فضای کوچک خانه تنگ و تنگ تر شد.
مادر ریحانه در میان اسباب و اثاثیه می گشت و تعدادی از آن ها را جدا می کرد . مردها بی دغدغه کارتن ها و بسته ها را هر گوشه که جای خالی پیدا می شد رها می کردند . اما مادر دغدغه داشت . در این روزهایی که پا به ماه بود انگار شوریده تر بود و شوق انتظار از چشمانش می بارید. و به همین دلیل باید قبل از آمدن دخترکش اتاقش را مرتب می کرد . تا چند روز پیش همه چیز مرتب بود تا اینکه صاحب خانه جواب شان کرد. به بهانه ی تکراری همه صاحب خانه ها : « پسرم داره زن می گیره می خواد بیاد اینجا بشینه ... »
مادر ریحانه با وسواس خاصی وسایل سیسمونی نوزاد را از بقیه اسباب ها جدا می کرد و در گوشه ای که یافته بود با دقت کنار هم می چید . چیدمانی نوازش گونه . آرام و با محبت . او ماه ها بود که مادر شده بود . این همه، آمیخته شده بود با قربان صدقه های زیر لبی مادر که در هر رفت و آمدی اشیایی از ریحانه را حمل می کرد .
ریحانه می دانم که عمه هم چشم به راه توست ! امیدوارم دنیای شما بهتر از آنچه که ما در آنیم بشود !
خواب آشفته ی من "باز نشر "
در شبی از شب ها
و شاید
یک شب پاییزیِ خیس
سرخوشانه از گور برخاستم
تا سری به خانه بزنم.
در حین عبور از کوچه پس کوچه های شهر
به ناگاه حس کردم
مثل فردی گناه آمرزیده
سبکبالم.
غافل از اینکه
در لحظات آخرین حیاتم
نیمی از اندامم را
بذل و بخشش ام
از من دور کرده است.
فرصت اینکه چه دارم و ندارم نبود!
سرخوشی جای خود را به حسی غریب داده بود
باید خودم را به خانه می رساندم.
وقتی در عادتی نامعمول
یکراست از پنجره طبقه ی ششم وارد خانه شدم
همچون خودم بسیاری از اشیاء در خانه نظم و ترتیب شان عوض شده بود
به غیر از کتابخانه ام
با کتاب هایی دست نخورده .
کمی آن سوتر
در اتاق خواب
بیوه ام با کسی که پشت اش به من بود
در خواب بود ...
* این متن بارها و بارها از وبلاگم کپی شده . شاید دلیلی دارد . کسی به من چیزی نگفته !
آخرین دختر
در روستای " کوچو " قدم می زنم . روستایی در منطقه ی سنجار در استان موصل . تمام صحنه هایی که نادیا شرح داده از مقابل چشمانم رژه می روند. با نادیا در کوچه ها و مزارع روستا همراه می شوم . با او به کشت پیاز می روم . گوجه برداشت می کنم . برای بزها علوفه تهیه می کنم.
روزهایی در مسیرش قرار می گیرم تا مدرسه رفتنش را تماشا کنم و گاهی منتظر بازگشت اش باشم . می دانم او توجهی به من ندارد ، اما تمام لحظاتی که او و خواهرزاده اش کاترین در مقابل آینه می ایستند تا خودشان را همچون عروس های روستا بیارایند تماشای شان می کنم . به ورق زدن آلبومی که نادیا با اجازه از عروس های روستا از آنها تهیه کرده نگاه می کنم . و می دانم بارها به کاترین گفته که دوست دارد یک سالن آرایش شیک و مجهز داشته باشد . آرزویی که نباید چندان دور از دسترس باشد .
من ایستاد ه ام به تماشا . به تماشای روستایی که آرام آرام به محاصره در می آید. داعش در حال نزدیک شدن به این روستای ایزدی است. اقلیتی که بسیار آسیب پذیرتر از هر قومیت دیگری در منطقه هستند. و سال های طولانی برای بقای خود تلاش کرده اند . بقا در میان گروه های دینی شیعه و سنی و مسیحی و کلیمی و دیگران در کشور عراق .اما اکنون اوضاع بحرانی تر از هر زمان دیگری است . نیروی مهاجم وارد روستا شده و دست روی عقاید و جان و مال و ناموس آن ها گذاشته است. نادیا مرا از خانه ای به خانه ی دیگر و مکانی به مکان دیگر می کشاند. در میان خانواده ها ترس و وحشت حاکم شده است . نوید هیچ نیروی یاری دهنده ای به گوش نمی رسد . هرچه هست ، حرف از تغییر عقیده و دین است . تهدید و اجبار و در نهایت بردگی .
ترس خورده و مضطرب از خواب برمی خیزم . ساعاتی قبل از خواب خواندن کتاب را تمام کرده ام و حوادثی که برای نادیا و خانواده اش اتفاق افتاده، دست از سرم برنمی دارد. عاقبت شومی که در انتظار اهالی روستاست عذابم می دهد. کاش می توانستم خیلی زودتر از وقوع جنایات توسط نیروهای داعش، اهالی روستا را خبر می کردم .
زنان و مردان فراخوانده شده اند به مدرسه ی روستا . پیر و جوان و زن و مرد آرام آرام در حال حرکت به سمت مدرسه اند . زن ها را به طبقه ی بالا می فرستند و مردان در محوطه جمع شده اند . مردان سیاه پوش داعش با خشونت همه را به درون محوطه ی مدرسه می فرستند . کامیون های داعش در اطراف مدرسه پارک کرده اند . کاش می توانستم از عاقبت شومی که برای شان در نظر گرفته شده است خبردارشان کنم . اما چه فایده داشت ؟ نوش دارو پس از مرگ سهراب بود . نوشدارو پس از مرگ سهراب !
نادیا رفته و من هر شب کابوس می بینم. صدای گلوله هر شب بیدارم می کند. صدای گلوله مرا تا پای مرگ می برد. صدای گلوله ... گلوله ... گلوله ...
شگفتانه تر از سورپرایز !
اردیبهشت ماه شگفتانه های فوق العاده ای برایم داشته . مهمترین شان سال نود و هفت بوده . او که اولین شگفتانه ی من در طول تمام اردیبهشت ماه های عمرم به شمار می رود، شگفتانه های بسیاری برایم تدارک دیده است . تصویر بالا پنج کتاب مورد علاقه ام است که امروز عصر پستچی برایم هدیه آورد .
ممنونم جان!
نسیان
چیزی به یاد ندارم . شاید اینطور می خواهم. فراموشی بهترین کار است .تسکین می دهد. گاه فکر می کنم این کار بی زحمت امکان پذیر است . بی خوابی می کشم. پهلو به پهلو می شوم . خودخوری می کنم . نفس های عمیق می کشم . و با آه بلندی بیرون می دهم. فکر می کنم چیزی نشده است . حادثه ای اتفاق نیفتاده است. اما در واقع اینطور نیست. فقط و فقط خواسته ام چیزی را پنهان کنم. گوشه ای رهایش کنم تا غبار ضخیم فراموشی روی آن بنشیند. اما کمتر اتفاق افتاده است . خواب را حرام کرده ام. خوراک را حرام کرده ام . اما تا خواسته ام فراموش کنم . کسی گفته است : « یادم تو را فراموش ! » و من باخته ام . من شرط را باخته ام . من چیزی را فراموش کرده بودم که نباید فراموش می کردم . من چیزی به یاد ندارم !
برابری ، برادری ، هیچکدام !
به فصلی از کتاب می رسم که از « تقسیم کار و ظهور قدرت نابرابر » می گوید :
با اینکه می دانم این الگوها در کشورهای کمونیستی سال ها قبل پیاده شده و راه به جایی نبرده است اما کنجکاوم بدانم این سرابی که انسان های بسیاری را گرفتار کرد کدام بود . بخصوص که در این روزها دو کتاب " امید علیه امید " و " ده پرسش از دیدگاه جامعه شناسی" را همزمان می خوانم .
در کتاب " در پرسش از دیدگه جامعه شناسی " آمده است :
هنگامی که تقسیم کار در جامعه پدیدار می گردد – یعنی افراد به گونه ای فزاینده کارهای متفاوتی را انجام می دهند – برخی از این فعالیت ها به بعضی افراد امتیازاتی ، در مقابل دیگران، می دهند. بعضی فعالیت ها ارزشمندتر شمرده می شوند، برخی امکان کنترل بر دیگران را فراهم می کنند، برخی امتیازاتی به افراد در شیوه زندگی شان می دهند، بعضی به انباشت فزاینده امتیازات در طول زمان کشانده می شوند. اگر فردی کشاورزی می کند و دیگران نکنند، دیگران به گونه ای فزاینده وابسته ی آن فرد می شوند. و اگر یک فرد در کار کشاورزی موفق باشد ( در نتیجه ی مهارت، شانس، استثمار یا تقلب ) ، در آن صورت آن کشاورز می تواند به انباشت منابع اقتصادی بپردازد - برای مثال ، زمین ،کارگر و سرمایه – که امتیازاتی نسبت به کسانی که میزان کمتری از این منابع دارند به او می بخشد. از این مهمتر ، اگر کشاورز بتواند کارگر استخدام کند ( تقسیم کار ) ، یک نظام نابرابری به طور جدی آغاز می گردد.
از نظر مارکس ، کارفرما کارگران را کنترل می کند، رئیس کارگرانش را استثمار می کند، به زیان آن ها سود می برد و به گونه ای فزاینده در رابطه با آن ها ثروتمند و قدرتمند می شود .کارفرما با گذشت زمان می تواند موقعیت ممتاز خود را مستحکم کند وامتیازاتش را افزایش می یابد. همین که این فرایند در جامعه آغاز گردید ، دیگر نمی توان به آسانی آن را متوقف کرد . تقسیم کار خود به نابرابری اجتماعی کمک می کند و تقسیم کار که کارفرمایان و کارگران را در برمی گیرد به ویژه مهم است .
اگر همه اساسا وظایف یکسانی را انجام دهند – هیچ تمایز مهمی در آنچه افراد در جامعه انجام می دهند وجود نداشته باشد – نابرابری اجتماعی مهمی در جامعه پدیدار نخواهد گردید. اگر کارگر و کارفرما نباشند برابری در جامعه برقرار خواهد شد . ؟!!!!!
مارکس تقریبا به طور کامل توجه خود را بر تقسیم کار اقتصادی متمرکز می سازد اما تقسیم کار می تواند گسترش یابد و انواع دیگر فعالیت ها را دربرگیرد. تقسیم کار و بنابراین نابرابری می تواند در خانواده ها ، در گروه های دوستی ، در مدارس ، در سیاست ، در کلیساها – در واقع ، هرکجا که سازمان اجتماعی وجود دارد یافت شود. می توان ملاحظه کرد که تقسیم کار در این گونه جاها از آن رو وجود دارد که تقسیم بندی میان رهبران و پیروان در این گروه ها به وجود می آید. هنگامی که سازمانی بزرگ یا پیچیده ( دارای کارکردهای متمایز ) می شود، کسانی ظهور می کنند که وظیفه شان عبارت است از تامین جریان منظم فعایت ها ، گرفتن تصمیمات هر روزه و تضمین اینکه سازمان برای دستیابی به هدف هایش فعالیت کند. در واقع ، این گونه افراد اغلب نماینده منافع سازمان در رابطه با سازمان های دیگرند. هماهنگی فعالیت ها و دستیابی موفقیت آمیز به هدف ها معمولا به معنای داشتن رهبر یا مجموعه ای از رهبران است . همین که موقعیت های رهبری ایجاد گردید، در واقع تقسیم کار به وجود آمده است . اما چرا این امر لزوما نابرابری به همراه دارد ؟ روبرت میشلز آن را تبیین کرده است : در این فرایند، او بر تبیین مارکس و اهمیت تقسیم کار تاکید می کند. میشلز این فرایند را فرایندی گریزناپذیر می داند : در هر سازمانی همین که رهبر انتخاب شد ( و ظاهرا اهمیتی ندارد که چگونه انتخاب شود) ، نیروهای معینی به حرکت در می آیند تا امتیازاتی نسبت به همه ی افراد دیگر به رهبر بدهند. در واقع ، رهبری معمولا پیرامون تعداد اندکی از افراد متمرکز می گردد که میشلز آن ها را نخبگان می نامد. مواضع رهبری امتیازات زیادی به نخبگان می بخشد . اطلاعات بیشتر درباره سازمان، حق گرفتن تصمیمات روزمره ، و کنترل بر آنچه دیگران در سازمان می دانند. با گذشت زمان اعضای گروه نخبه خود را از بقیه افراد سازمان جدا می سازند و آگاهانه شیوه هایی برای حفظ موقعیت های شان به وجود می آورند. افرادی که در زمره رهبران نیستند سرانجام هرچه کمتر از رهبری انتقاد کنند – و هرچه کمتر به این کار تمایل نشان می دهند. هرکسی که این مواضع را اشغال می کند به موقعیت هایی دست می یابد که به طور ذاتی قدرتمندترند. بدبینی میشلز درباره امکان برابری در سازمان « قانون آهنین الیگارشی » نامیده شده است ، که به این معناست که در هر کجا که سازمان وجود دارد ، شمار اندکی از افراد وجود خواهند داشت که نسبت به همه ی افراد دیگر دارای قدرت هستند. هرگاه می گوییم « سازمان » یعنی حکومت تعدادی اندک ، خواه آن را دموکراسی بنامیم یا دیکتاتوری . سرانجام این تقسیم کار خود به معنای نابرابری در قدرت است .
روس ها ، چینی ها ، کوبایی ها و دیگر کشورهای بلوک شرق سال ها سعی کردند مدینه ی فاضله ای را در نهایت برابری و برادری برقرار کنند ولی نتایجی که از افکار لنین و استالین و مائو و کاسترو و دیگر همفکرانشان در تاریخ باقی ماند قابل حمایت نیست . و از طرفی جبهه ی مقابل هم نتوانستند گلی به سر جامعه بزنند و بردگی نوین جایگزین بردگی کهن در جامعه ی سرمایه داری شده و با توهم آزادی زندگی به ظاهر بهتری داریم .
کیم اون بستنی بود ؟ یا اون کیم بستنی ؟
باد می وزد و باران پراکنده را به شیشه های پنجره می کوبد. بوی خمیر تازه از کنار دستم بلند شده است . جانی در حال ورز دادن خمیر کلوچه هاست . صدای پارس سگ و هوهوی باد از پنجره ی نیمه باز به درون اتاق می ریزد.از گوشه ی پرده که کنار رفته آسمان را تماشا می کنم . آسمانی تیره و سیاه که گهگاه رعدی مهیب از سمتی به سمت دیگر آن می دود .
جانی می گوید : « هوس کیم کردم »
می گویم : «شایع شده می گن مرده ! »
می گوید : « اون کیم رو نمی گم . مگنوم یا سالار. »
می گویم : « کیم هم مگنوم بود . مردمش اون رو مثل خدا می پرستیدند . حتی باور دارن اون قضای حاجت نمی کنه . »
می گوید : « ای بابا ! حال مون رو به هم نزن ! یک دیکتاتور کمتر، بهتر ! پاشو برو دو تا بستنی بگیر بیار ! ... »
شال و کلاه می کنم و راه می افتم . پیش خودم فکر می کنم گرما برای کیم خوب نیست . دیکتاتور را آب می کند. باید سریع بروم و برگردم . بی هوا می خواهم برای شادی روحش فاتحه ای بخوانم . اما می دانم او خدا باور نیست . چی می دانم؟ خیلی از دیکتاتورها به ظاهر خداباورند ولی واقعن نیستند. شاید او باشد . شاید به چیز مضحکی باور داشته باشد. نمی دانم . شاید مثل جانی باشد که کیم را می پرستد . عاشق مگنوم است . حتی بیشتر از آن بی ام دبلیوئی که جایزه ی قرعه کشی مگنوم است . خُب ! هرکس خدایی دارد . شاید حتی آن خداناباوران !!!
ممد جوادمون
سه شنبه خرید کردم . چهارشنبه تحویل پست شد. پیشتاز بود و ظاهرا باید سریع می رسید. پنجشنبه در راه بود . جمعه هم در راه بود. شنبه صبح ردش را در چهارراه لشکر زدم. تفکیک شده و به مقصد نهایی ارسال شده بود.چشم انتظار بودم تا از راه برسد ، شب شد و از بسته ی پستی ام خبری نشد. صبح تا ظهر را با این خیال سر کردم که ممد جواد مون بخواهد با ارسال بسته ام بوسیله ی پهباد سورپرایزم کند اما زهی خیال باطل !