حیوان تیر خورده
چهار نفر بودند . مست و ملنگ ، توی سر و کله ی هم می زدند و شوخی کنان پشت سرم می آمدند. دوازده ، سیزده سالی داشتند. می شنیدم از تعطیلات تابستان حرف می زدند. انگار از این همه تعطیلی اجباری سیر نشده بودند. یکی پرسید : « الان خرداد ماهه . بعد از خرداد چه ماهیه ؟ » هر چه فکر کرد به یاد نیاورد . دوستانش هم نتوانستند کمکی بکنند . ناگهان پرسید : « عمو! بعد از خرداد چه ماهیه ؟ » به اطرافم نگاهی کردم . عمویی به غیر از من پیدا نبود. سر برگرداندم و جواب دادم : « تیرماه » پسرک دیلاق جواب داد : « ممنونم عمو ! » و من چون حیوانی تیر خورده پا به فرار گذاشتم.
عمو این نسل با این حجم غفلت و نادانی به کجا می روند؟!
حق داشتید فرار کنید.
خدا خودش رحم کند.
:(
همین روزهاست که پدرجان صدامون کنن و یا کمی بیادبانهتر بهمون بگن: پیری. اون وقت دیگه چکاری از دستمون برمیاد؟ فرار کنیم یا بشینیم یک گوشه و نگاه کنیم به کوچه خیابونهای زندگی؟
کی انقدر بزرگ شدی عزیزم؟:))
بچه های امروزی واقعا دستِمون میندازن.
و من هم تجربه ش رو داشتم.
تصویر زیبا با کلمات دلچسب. کاملا تصور کردم فضا را.
یک سر سوزن گنگ بودن و باز بودن انتها کار زیاد بود.
احتمالا بیشتر اگر نوشته میشد درباره یلللی و تللی و اثرات مخرب آن، میشد راحتتر به نکته روایت رسید.