آبلوموف با نشان خستگی و خمودگی
صبح شد. خیر است .
چهارده نفر روی صندلی ها نشسته اند . در این لحظه باید هر کدام به موضوعی فکر کنند. مگر اینکه بلافاصله در همین چند دقیقه که سوار مینی بوس شده باشند خواب چشمان شان را رُبوده باشد. می توانم حدس بزنم سعید به زن جوان اش فکر می کند. او هفته ی گذشته عقد کرده و هنوز لذت یک تجربه ی جدید زیر زبانش است . و شاید تدارک مراسم عروسی ذهن اش را مغشوش کرده باشد. مجید روی صندلی جلو کنار راننده نشسته است. دو ماه پیش نیمه شب اتومبیل مدال بالایش مقابل خانه به طور کامل سوخت و تبدیل به آهن پاره شد . این روزها درگیر کارهای قانونی آن بوده و دل و دماغ کارنداشته . گارانتی اتومبیل تمام شده بوده و مقصر آتش سوزی هم پیدا نشده .
هادی در ردیف من نشسته است . هادی هنوز پیراهن مشکی اش را بیرون نیاورده . چهلم رفیق اش هنوز نشده . رفیقی که همکار ما بود و در بازی پرسپولیس سپاهان بین تماشاچی ها جانش را از دست داد. خدابیامرز و هادی باهم به تماشای بازی رفته بودند و او به نوعی خودش را مقصر می داند. بلیط بازی را هادی خریده بود . شاید به نوزاد رفیق اش که بی پدر مانده فکر می کند . و شاید در عالم دیگری سیر می کند و منتظر است وقتی از سرویس پیاده شد لقمه نانی بخورد و سیگاری چاق کند. یکی از دلمشغولی های سر صبح یک آدم سیگاری این هم می تواند باشد .
سعی می کنم با بقیه ارتباط فکری برقرار کنم . اما تعدادی خوابند و ارتباط برقرار نمی شود. سعی می کنم چشم هایم را روی هم بگذارم . کم خوابی آزارم می دهد.اما این صندلی های تنگ و غیر استاندارد اجازه ی خواب نمی دهد. به دیشب فکر می کنم . به یک پیام و لینک از یک دوست ندیده ی وبلاگ نویس . لینکی برای تغییری کوچک در هدر وبلاگم که بیشتر آن تنبلی و کاهلی آبلوموف را نشان می داد. مدتی بود که خسته شده بودم از بَر و روی خانه ام . و با پر رویی از او خواستم که علاوه بر تایپوگرافی نام وبلاگ، تمام شاخ و برگ این درخت بی ثمر را هرس کند و دور بریزد . و او هم این زحمت را برایم کشید . در طول راه به این فکر می کردم که برایش چیزی بنویسم و از او تشکر کنم . این را چندبار در ذهن ام تکرار کردم تا فراموشم نشود. حتی خواستم حین حرکت یادداشتی در گوشی ام بگذارم اما با تکان های مینی بوس از خیرش گذشتم . و دوباره در ذهنم تکرار کردم که یادم باشد از جناب دوست تشکر کنم . یادم باشد . یادم باشد.
ممنونم دوست ندیده !
شبهایی که در اتوبوس اصفهان-کرمان اغلب مسافرها خواب بودند و من تا صبح درودیوار اتوبوس رو نگاه میکردم، گاهی این فکر به سراغم میاومد که چطور میشه به فکر دیگر مسافرها نفوذ کرد؟ فکر میکردم هرکدام از این مسافرها داستانی از زندگی خودشون دارن و دغدغهای. هرکدام به دلیلی در راه کرمان هستن. اما جالب اینه که همه سوار یک اتوبوسیم و یک هدف اولیه داریم. رسیدن به کرمان. داستان آدمهای ساکن اتوبوس داستان عجیبیه.
.
.
ظاهر جدید وبلاگ رو میپسندم. خب وبلاگ رو با نوشتار میشناسیم. همینه که ترجیح میدیم ساده باشه. بیشتر از هرچیزی هم متن وبلاگ به چشم بیادف نه ظواهر گرافیکی. البته این سلیقۀ منه. خلاصه قالب نو مبارک. :)
یاد صبح هایی در جوانی افتادم که با دوستم سوار سرویس کارخونه میشدیم...
صبح زود و بیخوابی و مسیر طولانی... همیشه کلافه مبشدیم...و چون فقط ما دو تا خانم بودیم و کارآموز واحد طراحی، با هم سرویسی ها که اکثرن تو سالن تولید بودن خیلی نمیشد ارتباط گرفت.
ولی خب ما هم گاهی برای کم کردن مسیر سعی میکردیم از روی چهره ها و محل سوار و پیاده شدنشون، داستان های آدم ها رو حدس بزنیم...
حتی هنوزم بعد از پونزده سال چند تاشونو یادمه...
یه پسری که همیشه هدفون داشت و هیچ وقت حرف نمیزد و اکباتان پیاده میشد...
یا یه آقای جوون خیلی شوخ که تهرانسر سوار میشد و همون موقع ها ازدواج کرد و شیرینی داد...
یا یه آقای مسن مهربون که بعضیا دایی صداش میکردن، خونه ش جایی وسطای ستاری بود و یادمه برای روز کارگر خیلی به همه سفارش کرد که تو یه تجمع یا همچین چیزی شرکت کنن...
نشانتون خسته و خموده و البته کمی پریشانه...
هدر نو مبارک..
ذهن خونی آدما؛ یه زمانی عاشق این کار بودم. تصور می کردم پیشونی همه شیشه ایه، با یه عالمه اتفاق دیدنی تو ذهنشون. دونستن و دنبال کردن داستان افکار بقیه، آدمو خسته می کنه.. رهاش کردم!
درود بر آبلوموف!
خانه ی نو مبارک! :)
اهالی رنگ و قلم، به آن رنگبازی های خانه ی قبلی دل شاد بودند. این آبلوموف بیش از هر چیزی خسته و در هم شکسته است... اما سپیدی و خلوتی اش دوست داشتنی ست.
این روزها خیلی سخت می گذرد و گویا سختی های بیشتری در راه است. شاید تنها کاری که از دستمان برمی آید این است که به هم دلداری بدهیم و امید... هر کس به زبان خودش... به بیان و کردار خودش... حتی شده با یک لبخند! با یک لطف! با یک به یادت هستم! هوایت را دارم! درست می شود!...
شبیه همین کاری که دوست بلاگی تان انجام داده. دستش درست.
:)