آبلوموف

و نوکرش زاخار

آبلوموف با نشان خستگی و خمودگی

+ ۱۳۹۹/۳/۲۴ | ۰۶:۵۶ | رحیم فلاحتی

  صبح شد. خیر است .

  چهارده نفر روی صندلی ها نشسته اند . در این لحظه باید هر کدام به موضوعی فکر کنند. مگر اینکه بلافاصله در همین چند دقیقه که سوار مینی بوس شده باشند خواب چشمان شان را رُبوده باشد. می توانم حدس بزنم سعید به زن جوان اش فکر می کند. او هفته ی گذشته عقد کرده و هنوز لذت یک تجربه ی جدید زیر زبانش است . و شاید تدارک مراسم عروسی ذهن اش را مغشوش کرده باشد. مجید روی صندلی جلو کنار راننده نشسته است. دو ماه پیش نیمه شب اتومبیل مدال بالایش مقابل خانه به طور کامل سوخت و تبدیل به آهن پاره شد . این روزها درگیر کارهای قانونی آن بوده و دل و دماغ کارنداشته . گارانتی اتومبیل تمام شده بوده و مقصر آتش سوزی هم پیدا نشده .

  هادی در ردیف من نشسته است . هادی هنوز پیراهن مشکی اش را بیرون نیاورده . چهلم رفیق اش هنوز نشده . رفیقی که همکار ما بود و در بازی پرسپولیس سپاهان بین تماشاچی ها جانش را از دست داد. خدابیامرز و هادی باهم به تماشای بازی رفته بودند و او به نوعی خودش را مقصر می داند. بلیط بازی را هادی خریده بود . شاید به نوزاد رفیق اش که بی پدر مانده فکر می کند . و شاید در عالم دیگری سیر می کند و منتظر است وقتی از سرویس پیاده شد  لقمه نانی بخورد و سیگاری چاق کند. یکی از دلمشغولی های سر صبح یک آدم سیگاری این هم می تواند باشد . 

 سعی می کنم با بقیه ارتباط فکری برقرار کنم . اما تعدادی خوابند و ارتباط برقرار نمی شود. سعی می کنم چشم هایم را روی هم بگذارم . کم خوابی آزارم می دهد.اما این صندلی های تنگ و غیر استاندارد اجازه ی خواب نمی دهد. به دیشب فکر می کنم . به یک پیام و لینک از یک دوست ندیده ی وبلاگ نویس . لینکی برای تغییری کوچک در هدر وبلاگم که بیشتر آن تنبلی و کاهلی آبلوموف را نشان می داد. مدتی بود که خسته شده بودم از بَر و روی خانه ام . و با پر رویی از او خواستم که علاوه بر تایپوگرافی نام وبلاگ، تمام شاخ و برگ این درخت بی ثمر را هرس کند و دور بریزد . و او هم این زحمت را برایم کشید . در طول راه به این فکر می کردم که برایش چیزی بنویسم و از او تشکر کنم . این را چندبار در ذهن ام تکرار کردم تا فراموشم نشود. حتی خواستم حین حرکت یادداشتی در گوشی ام بگذارم اما با تکان های مینی بوس از خیرش گذشتم . و دوباره در ذهنم تکرار کردم که یادم باشد از جناب دوست تشکر کنم . یادم باشد . یادم باشد.

ممنونم دوست ندیده !

ما چهار نفر

+ ۱۳۹۸/۴/۱۵ | ۱۱:۵۰ | رحیم فلاحتی

   

  چهارتا بودیم . رفیق و همبازی . از بچگی تا موقعی که به اصطلاح مرد شدیم . بزرگ ترمان مازیار بود. با یکی دو سال اختلاف، بعد بابک بود و بعد من و آخری فرشید .

  با مازیار خیلی ایاق تر بودم. هر جا می رفت سرکار من را با خودش می برد. خیلی از خانه های محل را باهم رنگ زدیم . از خدمت که برگشتم با من آمد جنوب . چندباری هم آمد به دیدنم . من هم به بندر برای دیدنش رفتم . همان رفتن شد و دیگر به شهرمان برنگشت. نوجوانی و جوانی مان تیره و کدر گذشته بود. به همین خاطر دیگر شهرمان را دوست نداشت.

  آنقدر گم و گور ماند که وقتی شنیدم آمده رامسر یک حالت شرم از دیدارش داشتم. مثل رفیقی که در حق رفیق اش نارفیقی کرده باشد. آمد و ماند و زنش دادند و دوباره برگشت جنوب . بعد چند سال که برگشت، زنش خیال طلاق داشت. داستان مهریه پیش آمد و شکایت و نداری و ماه ها حبس. یک سال و اندی پشت میله ها ماند .دلتنگ تنها پسرشان. زنش بی خیال نمی شد . هر حق و حقوقی که داشت به زور قانون و حربه های دیگر از مرد گرفت . در حالیکه در این مدت اجازه ی کار نداشت و مدام تهدید می شد و به زندان می رفت .

  بعدی بابک بود. تیز و بز و زرنگ مان بود. مکانیک موتورهای دریایی خوانده بود و بالاخره سوار کشتی شد و رفت روی آب های بین الملل . سال چهارم یا پنجم انگلیس پیاده شد و خداحافظ ایران ! چندسالی ماند و چون بچه ی زرنگی بود و انگلیس ها ازپس او برنمی آمدند دیپورتش کردند. آمد و با پدر و برادرها هتلی ساختند و شدند هتل دار. هم مهمان های تو دل برو به تورش می خوردند و هم آدم های اهل دل و حقه و وافور .

  خود من هم همچین سر راحتی تا الان روی بالش نگذاشته ام . یک روز که بعد نزدیک به بیست سال دوندگی و سگ دو زدن و راه های مستقیم و میانبر و کج و راست را برای یک لقمه نان امتحان کردم و تمام طرح هایم چون حسن آقا کلیدساز به بن بست خورد و یا به دلیل تحریم ها و هزارو یک کوفت و زهرمار دیگر به جایی نرسید به خانه برگشتم . ظهر بود . یک روز گرم و شرجی تابستان. ناگهان در این روز متوجه شدم که دیگر زنم تمایلی به زندگی با من ندارد . و چون خودش را یک تنه صاحب همه ی اندوخته های زندگی مشترک می دانست به من گفت : « بای بای ! شب بخیر خسرو! هرجا که دوست داری برو به سلامت ! »

  من واکنش های مختلفی از خودم نشان دادم . گاه مضحک . گاه تلخ . گاه عصبی و هیستریک و گاه خوشحال و شاد از این رهایی .

  آخری ما فرشید بود. اصلیت شان تهرانی یا ورامینی بود.  روایت ها متفاوت بود. بچه شهید بود. یک مصدوم شیمیایی که در همان ماه های اولیه شیمیایی شدن جانش را طرز دلخراشی از دست داد.  از بین ما فقط او بود که لیسانس گرفت و وارد کار دولتی شد. آن موقع که ما حمالی می کردیم و له له می زدیم برای شغل ثابت او شغل رسمی و حقوق خوبی داشت. دوستانش عوض شدند. پاتوق اش شد بلوار و مشتری های کافه غار و سیگاری بار زدن و سیر آفاق و انفس . در این بین عاشق دختر همسایه مان شد. من نفهمیدم چرا شبنم را به فرشید ندادند. دلیل اش و حتی عشقش را از زبان خود فرشید هیچ وقت نشنیدم. و این قصه سربسته ماند.

 مازیارتابستان چند سال قبل حین نجات پدر و دختربچه ای که در ساحل خزر در حال غرق شدن بودند جانش را از دست داد. این درحالی بود که تازه اجازه پیدا کرده بود پسر هفت ساله اش را ببیند و با او ارتباط برقرار کند و چقدر خوشحال بود. 

 بابک معتاد شده و بعد چندبار بستری در کمپ، دوباره به اعتیاد رو آورده و زنش در راهروهای دادگاه به دنبال مطالبه ی مهریه و درخواست طلاق است .

 زن من که خیلی زرنگ تر از بقیه بود چند ماه جلوتر از اینکه مرا پشت در بگذارد به هر لطایف الحیلی از من حق طلاق گرفته بود. خیلی زود دست به کار شد و یکطرفه این کار انجام داد .

  فرشید هم هیچ وقت به دختر همسایه نرسید و بیشتر در خودش خزید و بعدها که می دیدمش به من خیره می شد و مرا نمی شناخت . از بس حشیش کشیده بود قاطی کرده بود. گاهی برای خودش حرف می زد و می خندید. از دیدنش دلم می گرفت . بیشتر از هر وقتی آن زمان که مادرش را می دیدم و سلام و احوالپرسی می کردم دچار شرم و عذاب زیادی می شدم.انگار که با زبان بی زبانی می گفت : شما چرا مواظب بچه ام نبودید؟! این بود رسم رفاقت بین شما ؟!.

 

  چهار نفر بودیم با چهار سرنوشت متفاوت . یکی مرگ . یکی زن و بچه و اعتیاد . دیگری هم شکست پشت شکست و پاشیده شدن کانون خانواده و آخری هم جنون و جنون و باز جنون ... نمی دانم ما چهار نفر چند بار به مرگ فکر کرده ایم . و دراین میان یکی ناخواسته قطعی شده و سه تا دیگر چگونگی و زمانش نامعلوم است . جهان عجیبی است . حادثه خبر نمی کند. 

 

 به قول جان به این می گن یک پایان شُخمی ! ... بله !بی هیچ کم کاست و تحریفی  شُخمی !

 

رفیق خسته ام برگشت

+ ۱۳۹۷/۹/۱ | ۲۲:۲۶ | رحیم فلاحتی

 

  به خانه رسیدم . شب بود. خسته و از پا افتاده . ولی شاد بودم. لپ تاپم بعد از ماه ها گوشه ای خاک خوردن راه افتاده بود . کسالتش برطرف شده بود و می توانستم دوباره بنویسم . نزد چند متخصص رفته بودم ولی بیماری سختی داشت که نتوانسته بودند کاری برایش بکنند. و این آخری حاذق تر بود و خوشحالم کرد و دوست سال های سختی را که هیچ گاه تنهایم نگذاشته بود را به من برگرداند.

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو