آبلوموف

و نوکرش زاخار

نگویی : « بالای چشات ابرو !»

+ ۱۳۹۸/۷/۲ | ۱۳:۲۴ | رحیم فلاحتی

 

 باید یک چیزی می نوشتم . خیلی فکر کرده بودم از کجا شروع کنم . اما یک حسی اجازه نمی داد که شروع کنم و آن چیزی نبود جز احساس ترس . ترس از گرفتاری و در بند شدن . همیشه در برابر افراد صاحب منصب ترس داشتم. زندان و اذیت و آزار و شاید شکنجه . آمادگی جسمی و روحی چنین برخوردهایی را نداشتم . برای همین در تمام این سال ها خودخوری و خودآزاری کرده بودم. این اراده را نداشتم که نظرات و عقاید خودم را به زبان بیاورم و یا روی صفحه بریزم . چون صراحت بیان تاوان هایی را در بر داشت که پس از انتشار مطلب از راه می رسید و گریبانم را می گرفت.  

  به نانوای محل که از وزن چانه می دزدید حرفی نمی زدم چون از اینکه نان بد و بدتری تحویلم بدهد می ترسیدم .

 به قصاب محل هم همینطور . حتی به رفتگر محل هم نمی شد حرفی زد وگرنه از فردا آشغال ها سر کوچه تلنبار می شد و یا پلاستیک زباله ات دم در خانه رها شده و به امید خدا می ماند .

  به مامور کلانتری ، به کارمند  شهرداری ، به آبدارچی سجل احوال و به منشی دکتر ، به قاضی و آخوند محل و مدیر مدرسه و  خلاصه ی کلام به هیچ مقام مسئولی نمی شد گفت : « بالای چشات ابرو .»

  فقط یادم می آید که این ترس سال هاست با من است . می خواستم درد دل هایم را بنویسم اما باز خودسانسوری و ترس آمد  سراغم . من آدم ترسویی هستم ! من خیلی آدم ترسویی هستم ، شما چطور ؟

افشین و سهراب به مدرسه می روند

+ ۱۳۹۸/۷/۱ | ۰۷:۲۵ | رحیم فلاحتی

 

  مصادف شدن چند بازی اروپایی بعد ازبازی شهرآورد تهران، و تماشای آن رویارویی ها و مقایسه هایی که خواه ناخواه در ذهن بوجود می آورد به خوبی نشان می دهد که ما در چه حدی از فهم و شعور و مدارا در مکان های عمومی و ورزشی هستیم.

 و فکاهی ترین بحثی که در این سال ها از سیما دیدم حرف های سهراب بختیاری و افشین پیروانی در مورد تیم محبوب شان  و عملکردشان در بازی شهرآورد اخیر بود. چه خوب که امروز مدرسه ها باز می شود و این پسربچه های شیطان باید سرکلاس باشند. کاش می شد همه را از نو سر کلاس اول نشاند !

  خوش به حال کسانی که نه علاقه ای به فوتبال وطنی نشان می دهند و نه دوستدار حضور در ورزشگاه ها هستند . آسوده بخوابید که شهر امن و امان است .  

حجم سینه ات را پُرکن !

+ ۱۳۹۸/۶/۳۱ | ۲۱:۰۸ | رحیم فلاحتی

  پای دلم نشسته ام. درد می کند. زانوهایم را درون شکمم جمع کرده ام .

مادر می گوید : « پسر! لجبازی نکن ! بذار برات چای نبات درست کنم. شاید سردی کرده باشی ... »

این اولین بار است که مادر درد دلم را نمی فهمد .

 پا می شوم . مادر حرف نمی زند. شیشه ی گلاب را روی سنگ خالی می کنم . حجم سینه ام را از اکسیژن و عطرگلاب پُر می کنم و ورد می خوانم . دوباره دستی روی سنگ صاف و صیقلی می کشم و می خواهم زبان به خداحافظی بگشایم . دست به روی شانه ام می اندازد و پا به پایم می آید. کنار دروازه ی بزرگ آرامستان دستم را می کشد و می گوید : « پسر ! اینقدر دلتنگی نکن ! من می دونم  ...  »  وباقی را نمی شنوم . سر برگردانده و رفته است . همیشه خیلی چیزها را بهتر از من می دانست و به روی من نمی آورد .حال مرا خوب می فهمید !

 

من حقیقت را می دانم

+ ۱۳۹۸/۶/۲۷ | ۱۲:۰۶ | رحیم فلاحتی

 

  به عکس ها فکر می کنم . به عکس هایی با ژست های متفاوت . به حال و هوایی خاص که دیگر تکرار نمی شد و نشد. و شاید جایی دیگر و در کنار کسی دیگر این اتفاق می افتاد و افتاد .  به عکس هایی که در یک آلبوم مشترک جا خوش می کردند فکر می کنم  و زمان و مکانی را که منجمد می کردند تا روزهایی را یادآور شوند برای غبطه خوردن ، برای عمر رفته ، جوانی طی شده ، آتشی خفته و به سردی گراییده .

 به عکس های دونفره ای فکر می کنم که شاید سرنوشت شان به قیچی سپرده شده باشد. به دقت جدا شده و نیمی قطعه قطعه شده و نیمی دیگر به اکراه به گوشه ای پرت شده باشد. و یا شاید همگی به آتش سپرده شده باشند .  و این بستگی به میزان درهم آمیختگی عشق و نفرت دارد. عشق و نفرتی که چون جذابه و دافعه ای همواره مثل آب و آتش وجودمان را به بازی می گیرند.

  به عکس ها فکر می کنم . به خاطراتی که عکسواره از مقابل چشمانم عبور می کنند. و ذهنم همه  را به راستی آزمایی فرا می خواند. ذهنم تلاش می کند تصاویر حک شده در ذهنم را از صافی حقیقت بگذراند. چون در گذشت زمان تصاویر دستکاری شده اند. تصاویری که گاه با چاشنی ترش و گاه چاشنی شیرین در هم آمیخته اند. به عکس ها فکر می کنم . به انگشت های اشاره و میانی فکر می کنم که قیچی را در برگرفته اند و آرام و با احتیاط اشخاص درون جمع را از هم جدا می کنند . و صدای بُرش کاغذ را می شنوم .

  عکس ها قطعه قطعه شده اند و آدم های درون آن هم . و انگشتان و قیچی به درون یقه ی پیراهن ها خزیده اند . یقه ها ، آستین ها و سینه ها و وقتی کار به شلوارها می رسد قیچی به کناری نهاده می شود و دو دست به یاری هم می شتابند و پاها هم، تا با نفرت بیشتری خشتک ها را بدرند . آنگاه صدای ناله ی تار و پودها برمی خیزد . پاچه ای در دو دست و پاچه ای به زیر دوپا . اکنون همه چیز از هم گسسته است . گسسته است . دیگر عکس ها نیستند. اما حقیقت برقرار است . شاید واقعیت مشمول زمان شده باشد، کهنه شده باشد و گهگاه فراموش شده باشد. اما حقیقت همیشه  همراه مان است. من حقیقت را می دانم . من حقیقت را می دانم ...

زبانه های آبی آتش

+ ۱۳۹۸/۶/۱۹ | ۲۱:۳۲ | رحیم فلاحتی

 

  به شش ماه فکر می کنم . به شش ماهی که می توانست یکصد و هشتاد و شش روز باشد . و یا چند روزی کمتر . اما هرچه بود باید پشت میله های زندان می گذشت. وقتی به یاد می آورم شخصیت های " بند محکومین " کیهان خانجانی را، عمق ترس دخترکی را که باید حبسش را در میان مجرمین  رنگارنگی می گذراند که از هر قماش و طایفه ای بودند، حس می کنم.

  از قضا در رمان " بندمحکومین " هم دخترکی وارد بند زندانیان مرد می شود و حوادث و اتفاقاتی پیرامون او شکل می گیرد . هرچند شاید این مورد به دور از قانون ما باشد اما نگاه ها در میان هم جنس ها هم دور از نگاه ها و افکاری که در ذهن غیرهمجنس های خلافکار می گذرد نیست . و در این داستان می توان به زوایای افکار و رفتارهای بین محبوسین تا اندازه ای پی برد .

  اما با تمام آن اوصاف ، هنوز توان درک او در اقدام به خودسوزی را ندارم . فعلن رسانه ها در حال موج سواری اند . شاید هیچگاه مشخص نشود انگیزه اش چه بوده ؟ خدایش بیامرزاد !

علی آقا چرا ؟

+ ۱۳۹۸/۶/۱۲ | ۰۶:۳۹ | رحیم فلاحتی

 

  چند ماه است به یک راننده فکر می کنم. به راننده ای که هر روز با آن مسیر خانه به محل کار و بالعکس را رفت و آمد می کنم. به مینی بوسی که بیش از ربع قرن است در جاده ها تاخته و با صندلی های مستهلک و اتاق نیمه پوسیده و پنجرهای پر سر و صدا  دیگر نفس اش به زحمت بالا می آید.اما در این میان تنها چیزی که بیش از همه آزار دهنده است بوق ناهنجاری است که راننده روی ماشین اش سوار کرده . مدام از خودم می پرسم این آقا چه لذتی از آزار دادن راننده ها و گاه حتی عابرین در حال گذر می برد. بوق هایی که استفاده اش در محیط شهری ممنوع است و این آقا هربار در گذر از کنار اتومبیلی به نظرش سد راه او بوده آن را به صدا در می آورد. صدایی ناهنجار که حتی من سرنشین را آزار می دهد و مطمئن هستم راننده و هر رهگذری که با آن آزار می بیند دشنامی نثار جناب راننده ی مینی بوس و خانواده اش می کند.

 دلم می خواهد از او بپرسم : « علی آقا ! چرا دشنام و ناسزا برای خود و خانوادهات می خری ؟ ! که اگر ناخواسته مسافری هنگام پیاده شدن درب را کمی محکم تر از همیشه ببندد گوشت تن ات می ریزد ؟! »

خیلی چیزها عوض می شوند

+ ۱۳۹۸/۶/۱۱ | ۱۱:۵۰ | رحیم فلاحتی

 

خیلی چیزها عوض می شوند

بدون اینکه ما بخواهیم

مثل برگ درخت های پارک کنار مجتمع

که هر فصل سبز می شوند و دوباره زرد و خشک

مثل کلاغ های این شهر

که برخلاف شهری که از آن می آیم

تا دو قدمی ام بی هیچ هراس می آیند

مثل دختر همسایه که بچه بغل می گیرد و عینکی شده است

مثل آقا داود که عطاری را تبدیل به فلافلی کرده

و پای اجاق می ایستد

مثل سبزی فروش سرکوچه که تو عروسی همه ی اهل محل، مجلس گرم کن بود

 و عربی خوب می رقصید

و چندسالی است که با واکر راه می رود

مثل آخوند مسجدمان که این روزها کمتر عبا و قبا به تن می کند

و گاه در میان تماشاگران تیم محبوب شهرمان می بینمش

که ایستاده فریاد می زند

خیلی چیزها عوض شده است

حتی باران هایی که نرم و عاشقانه می بارید

و این روزها شلاقی و دیوانه وار می بارد

 

جان ! خیلی چیزها عوض می شوند

خیلی چیزها 

کاش عوض شوند

ولی

ای کاش عوضی نشوند !

ای کاش ! ...

دکترجان به پرستو سلام برسان !

+ ۱۳۹۸/۶/۱ | ۲۲:۴۹ | رحیم فلاحتی

  لکه ی بسیار کوچکی روی مانیتور است . با ناخن انگشت کوچکم آن را از روی شیشه پاک می کنم. از رادیویی که روشن است تکرار کلمه ی زمستان را می شنوم و چراغ شب تاری که بنا به فرمایش شاعرنسبتی با یار دارد .

  یار من در آشپزخانه مشغول است و ظروف قورمه سبزی و میرزاقاسمی ناهار امروز را می شوید. یارِ شاعر اما اگر چراغی نیافروزد و سر و کله اش پیدا نشود به جفاکاری متهم خواهد شد. من هنوز به اتهامی مفتخر نشده ام . اما ترس کوچکی در دلم افتاده است . در این روزها که موسم اتهام و بگیر و ببند در بالا دست ها فرا رسیده من هر شب کابوس می بینم. می ترسم یار من هم پرستویی باشد که مرا برخلاف چلچله ها نه باخود به مهاجرت، بلکه به گوشه ی قفس هدایت کند.

  گهگاه بالای سرم پر می کشد و به صفحه مانیتورنیم نگاهی می اندازد و می رود. من که می دانم چه خیالی دارد. حتمن دستور مافوقش است. این احتیاط و گاه ترس باعث شده خیلی دیر و دور مطلبی بنویسم و در وبلاگم بگذارم. امشب می خواستم یک نثر عاشقانه برای یارم بگذارم اما خیال اینکه پرستو در دل به این بلاهت ام بخندد بی خیال شدم.

  دیشب بعد از ماه ها به پزشک روانپزشکم مراجعه کردم . وقتی حال و روزم را دید و به حرف هایم گوش کرد دوسال دیگر تماشای تلویزیون و گوش دادن به اخبار و اراجیف را برایم غدغن کرد. گفتم : « دکتر من با تجویز شما در دوسال گذشته برای حضرت یار نزدیک به دوهزار صفحه نامه نوشته ام . همه را با کاغذ سفید اعلا و فقط بر یک رو . و این اعتیادم هنوز هم ادامه دارد . دو بسته کاغذ هم ذخیره دارم . هربار که حرفی از سلاطین برونئی و سکه و دلار و شکر به زبان می آید تنم می لرزد. نکند یار مرا به اتهام احتکار کاغذ روانه ی زندان کند؟! »

 دکتر می گوید : « انگار خیلی ناپرهیزی کرده ای ! برایت علاوه بر پرهیز از دیدن و شنیدن اراجیف، یک مقدار دارو هم تجویز می کنم. »

  از اتاق که بیرون آمدم دو مرد مقابل منشی ایستاده بودند . در حالیکه کارت شناسایی خود را نشان می دادند . اعلام کردند که دکتر باید به دلیل فرار مالیاتی و نداشتن کارتخوان بازداشت شود. منشی نگاهی به من انداخت . حس کردم از حیف و میل کاغذ در نامه نگاری های عاشقانه ام با حضرت یار و بسته های کاغذ احتکاری ام خبر دار است و از اینکه تا به حال مرا به دست قانون نسپرده باید از او ممنون باشم.

  صدای برخورد ظرف کریستال مرا به خانه برمی گرداند . یارجان چند دقیقه ای است که اینجا سرک نکشیده ومشغول خشک کردن ظرف هاست. آخرین بار به بهانه ی گذاشتن یک کاسه چیپس روی میز تحریر تا بالای سرم پرواز کرده بود. همان لحظه از نیت اش خبردار نشدم .اما می دانم قسمتی از نوشته هایم را دیده است.  بلند می شوم تا نامه ها و نوشته هایم را گوشه ای امن پنهان کنم. هنوز نسخه ی دکتر را به داروخانه نبرده ام. می ترسم امشب دوباره خواب سلطنت ببینم. سلطان کاغذ . سلطان پاپیروس . ومن در کنار رودخانه ی نیل دست در دست شاهزاده ی مصری قدم زده باشم . در حالیکه پرستوها با کمترین ارتفاع بر روی رود پرواز می کنند ...

صداها گلاویز می شوند.

+ ۱۳۹۸/۵/۱۴ | ۱۱:۰۱ | رحیم فلاحتی

  زن  قدم می زند . صداهای پشت در آزارش می دهند . صداهای زنانه ای که با هم گفتگو می کنند. صدای مردی وارد می شود. بیش از همه یک زن و یک مرد صدا می شوند و گاه صدای زنانه ی دومی وارد می شود. نیازی نیست گوش تیز کند. از پشت در سیر تا پیاز حرف ها را می شنود.

  مرد کنجی از اتاق بر بالش تکیه داده و تلاش می کند گفتگوها را نشنود. زن صدای تلویزیون را بسته است. مرد به تصاویری که می گذرند خیره شده است. اما انگار نه چیزی را درست می بیند و نه با تمرکز لازم چیزی را می شنود. صداهای پشت در آپارتمان آزارش می دهد. صدای تلویزیون را باز می کند. باز آنچه که نباید، شنیده می شود. صداها بلندتر و تیزتر و همراه با رگه هایی از خشم شده است. صدای مرد دومی اضافه می شود. ابتدا آرام و با طعنه به فرد مقابل شروع می کند و کمی بعد رگه های خشم موسیقی کلام اش را تغییر می دهد. فرازها بیشتر می شود . اهانت و تهمت چون آوار بر سرشان فرو می ریزد. راه پله پُر از کشمکش و همهمه شده است.

  زن هنوز سرپا ایستاده بود و فکری و معذب قدم می زد. مرد به بالش تکیه داده بود. صداها پاگرد و راه پله را در تسخیر داشتند. بحث بر سر دادن ها و ندادن ها بود. دادن و ندادن سهم آبی که مشترک بود و به تعداد سرانه ی خانوار تقسیم می شد.

  زن های پشت در صدا بودند . فقط صدا . پوشش نداشتند و جسم نبودند . عریانِ عریان بودند. مردها ها ستر عورت کرده بودند و دست به یقه، همدیگر را از پله ها پایین می کشیدند . و باز صدا بود و هن وهنی که شنیده می شد.

  زن هنوز سرپا بود و قدم می زد. لب هایش به آرامی جنبید: « اینا برای پول آب دارن اینطوری می کنن؟ ! بلایی سر همدیگه نیارن ؟ »

  مرد که همچون بالشی که پشت اش بود ساکن و ساکت بود گفت : « برای ده تومن کمتر یا بیشتر یقه گیری می کنن. الان دندون یکی بشکنه همه به غلط کردن می افتن ... » و دست برد به سمت کنترل تلویزیون و صدا را بیشتر باز کرد. الان صداهایی دیگر و از دنیایی دیگر وارد اتاق شده بودند. دو شخصیت اصلی از فیلم « رمز داوینچی » .

  عطری پیچید. زن فکری و در خود فرورفته با فنجان های قهوه کنار مرد نشست. از خیر تماشای فیلم گذشتند. هنوز افکارشان مغشوش بود. زن سعی می کرد صداها را فراموش کند. فنجان قهوه ی تازه دم را مقابل بینی اش گرفت و آن را بویید. مرد به شانه های برهنه ی گندمگون زن خیره شد.  عطر قهوه دو صد چندان شد . بی آنکه جرعه ای از فنجانش نوشیده باشد شانه ی زن را بوسید و سر در موهای مجعدش فرو برد . در آن سیاهی نه چیزی می دید و نه چیزی می شنید. اما عطری تمام وجودش را پر کرده بود. 

سراب می بینم ... آب می بینم

+ ۱۳۹۸/۴/۲۶ | ۱۵:۵۷ | رحیم فلاحتی

 

  امروز صبح که راه افتادم به سمت محل کار صدای پارس سگ ها مرا ترساند. احساس می کردم در میان راه طعمه ی آنها خواهم شد. چون این روزها عکس ها و فیلم های مستندی از حیات وحش دیده بودم که شامل زندگی خرس های قطبی و گرگ های مناطق سردسیر بود. به پاره پاره شدن گوشت تنم فکر نکرده بودم . فقط یک صدا بود . صدای استخوان هایم را زیر دندان آن درنده ها شنیده و حس کرده بودم. و یا در حالت بسیار دلرحمانه تری لیسیده شدن استخوان های بدنم بود. اما خوب می دانستم که سگ های اطراف مجتمع با همه سر و صدایی که برای هم می کنند به کسی حمله نکرده اند. خیلی راحت از کنارشان عبورکرده بودم . با همه ی این احوال علاقه ی شدیدی به جویده شدن داشتم . درست مثل تکه استخوان مرغی که امروز صبح سعید جلوی توله سگ مقابل ورودی رستوران پرت کرد . من پیش خودم در حال ایراد گرفتن به حیوان بودم که: «  چرا کله ی سحر آمده مقابل رستوران ؟ مگر هوس چای شیرین ده بار جوشیده کرده ؟ » از دیدن صحنه جا خورده بودم. مردی که پشت سرم در صف ایستاده بود دست در جیب اش کرده بود و از کیسه ای پلاستیکی چند تکه استخوان مقابل توله انداخته بود. به شوخی می خواستیم زبان بسته را در صف صبحانه جا بدهیم اما خزیده بود کنار توری محوطه ی شرکت و شروع کرده بود به دندان زدن استخوان .

  صبحانه یک گوجه بود و یک تخم مرغ آبپز و یک نان لواش . نمی دانم کدام باب میل جناب توله بود . می توانستم با تخم مرغ شروع کنم. تا به حال امتحان نکرده بودم تا ببینم یک سگ در مقابل تخم مرغ آبپز چه واکنشی نشان می دهد. حتم دارم که علاقه ای به گوجه ندارد اما حتمن غذای راحت الحلقومی چون تخم مرغ آبپز را در یک چشم برهم زدن می بلعید .علاقه چندانی به این صبحانه نداشتم اما گزینه ی دیگری نبود و باید خندق بلا را پر می شد وگرنه تا دوازده و نیم ظهر خبری از غذا نبود .

  این روزها خیلی سعی کرده ام از پنج تا توله ای که در وعده های غذایی مقابل رستوران می پلکند عکس بگیرم اما موقعیت مناسبی پیدا نکرده ام . هر بار که می بینم شان بزرگ تر شده اند. این سگ ها در مقایسه با آدم ها رشدشان محسوس تر است . در همین چند هفته که هر روز می بینم شان به سرعت رشد می کنند. از آن توله های شیرخواره تبدیل به توله هایی شده اند که استخوان می جوند. تمام استخوان های تنم می خارند. دلم می خواهد استخوان هایم توسط یک گرگ گرسنه جویده و نرم شود. این بهتر از کشته و زخمی شدن در جنگ است . این بهتر از مرگ در قحطی و گرسنگی است . این بهتر از شرمندگی است . خواستم از جنگ ننویسم گرسنگی آمد به سراغم . شکم گرسنه که خواب جنگ نمی بیند... خواب نمی ببیند ... سراب می بیند . سال هاست که سراب می بینم . آب می بینم . همه چیز را نقش بر آب می بینم ... 

«بچه ها امروز حقوق خرداد رو می دن ؟ ... بابا تیرماه هم تموم شد ... من یکی یه قرون ندارم ...  .» تنها زمزمه ای است که از گوشه و کنار می شنوم ...

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو