من رویاهایم را به همراه خواهم داشت
امروز صبح به مرگ فکر می کردم . به شکل های آن . به زشتی و زیبایی و ترس و وحشت از آن نبود. به مقطع زمانی و چگونگی آن فکر می کردم . به اینکه این حادثه چه وقت و چگونه اتفاق خواهد افتاد ؟ مرگ در بستر ، در اثر سقوط ، تصادف ، بیماری ، پرواز و شنا در دریا و حادثه در کوه و بیابان و هزاران هزار شکل دیگری که می توانست اتفاق بیافتد . حتی گاهی مناظر بسیار زیبایی که در سفرها و طبیعت گردی هایم دیده بودم مرا به اشتیاق واداشته بود تا چنان مکان هایی را برای آخرین خوابم آرزو کنم. بسیاری از مناطق که دیگر دست یافتنی نیست مگر در رویا . نمی دانم ! شاید بتوان پس از مرگ رویاهایمان را دنبال کنیم .شاید فرصتی باشد که دوباره به روی زمین برگردیم. و یا شاید مرگ رویایی شیرین تر از دنیای کنونی برای مان بیافریند که دیگر هیچگاه هوس بازگشت به این جهان را در سر نپرورانیم . هنوز نمی دانم مرگ آغاز است یا پایان، ولی من تمام رویاهایم را باخود خواهم برد. من رویاهایم را به همراه خواهم داشت . باور دارم که در جایی محقق خواهند شد .
منم خیلی یه این موضوع فکر میکنم خیلی به لحاظ تعداد دفعات ولی نه مدت زمان یعنی هر وقت به ذهنم میاد به دلیل پیچیدگی و احتمالات زیاد و نامعلوم حالتهاش سریع رهاش میکنم اما همش به این فکر می کنم کاش یه مدت عمر تضمینی وجود داشت مثلا 60 سال و از اون به بعد عمر معلوم بشه اینجوری زندگی خیلی راحت تر بود
من تمام امروز به زنی فکر میکردم که لباس سیاه همسرش را اتو کرده، پوشک بچۀ چند ماههاش را عوض کرده، خانه را برق انداخته، غذایش را آماده کرده و بعد خودش را کشته، مادر یکه به تازگی فرزندی را به دنیا آورده، تمام اندوهش را با خودش برداشته و برده.
این غم رو نمیتونم هضم کنم از صبح
سلام
مرگ همیشه برام مساله بوده. از لحاظ چگونگی و فرایند و علتش.
نمی فهمم چی میشه که دیگه نیستی. مغز میگه نباش و خلاص؟ طبیعت میگه تاریخ فلانی تموم شد و باید بره بازیافت؟ قضا و قدر میگه حالا وقتشه و تصادف و زلزله و بیماری و ... میاد؟اصلا چرا؟
توی این یکسال شده همدمم. نه از فکرش خلاص میشم نه ازش می ترسم. ازش متنفرم. متنفر.مثل یک دشمن خونی. دشمنی که همین نزدیکی هاست و دنبال فرصته که ببره ت توی لیست برده هاش.
دارم میرم مراسم تدفین یکی از بستگان. یه مرد پنجاه و اندی ساله.
که با گفتن این جمله به همسرش که: سینه م درد میکنه. آسپرین داریم؟... به پایان رسید.
از صبح دارم فکر میکنم که اگه نفر بعدی باشم...
کجا و چجوری اتفاق میفته و...
یاد همه ی کارهای نیم تمامم...
...
میخوام وصیت کنم قلم چکشمم باهام دفن کنن. شاید اون دنیا تونستم بدون دست درد و گردن درد و با دل خوش کار کنم...