آبلوموف

و نوکرش زاخار

تصادف

+ ۱۳۹۸/۸/۲۰ | ۱۲:۱۹ | رحیم فلاحتی

 

  این روزها در خصوص داستان و داستان نویسی بیشتر از روزهای قبل می خوانم . سعی می کنم گوشه هایی از خوانده ها و شنیده ها و دیده هایم را اینجا به اشتراک بگذارم .شاید مقبول افتد :)

 اگرنویسنده ای بخواهد از تصادف ( چرخش ناگهانی وقایع داستان، بی آنکه قهرمان داستان در آن تغییر دخیل باشد ) قابل قبول در داستان خود استفاده کند، باید حادثه ای تصادفی را علیه قهرمان داستان به کار گیرد .

 استفاده از واقعه تصادفی علیه قهرمان داستان اگرچه بدشانسی غافل گیر کننده ای است، ولی مخاطبین آن را باور می کنند. اما برعکس ، هنگامی که نویسنده حادثه ای تصادفی را به نفع قهرمان داستان به کار گیرد، ارائه ی این تصادف در داستان نشان دهنده ی این است که خلاقیت نویسنده رو به تحلیل رفته است .

 

داستان : علی در حال راه اندازی سیستم آبیاری در دشت های اطراف سمنان است. چنین کاری این منطقه را به واحه ای وسیع بدل می کند. مخارج این کار را دولت می پردازد.

مثال ( حادثه ای تصادفی به نفع قهرمان داستان ) : رئیس جمهور جدید فردی به شدت ضد محیط زیست است. او همه ی بودجه ی طرح های مربوط به محیط زیست را قطع می کند. علی با عصبانیت بیل می زند. ناگهان صدای عجیبی به گوشش می رسد. با عجله زمین را می کند و کوزه ای پر از سکه های طلا - باقی مانده از دوران حکومت مغولان- پیدا و با آن ثروت ، مخارج طرح آبیاری اش را تامین می کند.

بسیار روشن است که نویسنده این شگرد را به کار گرفته تا به راحتی علی را از مخمصه نجات دهد. علی برای به اتمام رساندن طرح خود و غلبه بر مشکل مالی خود دست به عمل قهرمانانه ای نزده است.و برای ادامه ی کار و حفظ اعتبارش نیاز به عمل شاقی ندارد.

مثال ( حادثه ای تصادفی علیه قهرمان ) کار طرح آبیاری علی به خوبی پیش می رود. رئیس جمهور جدیدِ ضد محیط زیست ، بودجه ی او را قطع می کند. کارگران علی با ایثارگری و با مزد اندک به کارشان ادامه می دهند. یکی از کارگران هنگامی که مشغول حفرچاه بوده ، دفینه ای را کشف و آن را با دیگر کارگران تقسیم می کند. همگی علی و زمین اش را رها می کنند و می روند.

  در اینجا چون رویدادی تصادفی علیه علی به کار گرفته شده است ، مانع دیگری سر راه او قرار می گیرد و علی اگر بخواهد قهرمان داستان باقی بماند، باید بر این مانع پیروز شود.

 + برگرفته از کتاب : درس هایی درباره داستان نویسی ، لئونارد بیشاب ، محسن سلیمانی ، نشر سوره مهر ، چاپ ششم ، 1394

دختران سرخ آبی

+ ۱۳۹۸/۸/۱۹ | ۲۳:۲۹ | رحیم فلاحتی

دختران آبی و قرمز - پل غازیان

    کنار هم ایستاده بودند و به افق می نگریستند. اما آنچه که می دیدند شاید فرسنگ ها از هم فاصله داشت. 

تو اونور جوی من این ور جوی ...

+ ۱۳۹۸/۸/۱۹ | ۱۰:۱۴ | رحیم فلاحتی

  سال هاست در بسیاری اماکن عمومی و مراکز تحصیل و وسایل نقلیه ی عمومی تفکیک جنسیتی اعمال می شود. و در این میان چیزی که باعث تعجبم شده اعتراض هایی ست که گهگاه برای برهم خوردن این روال صورت گرفته است. خانم های بسیاری هستند که نگاهی متفاوت تر از آنچه که بر جامعه حاکم است به این مقوله دارند و عده ای موافق آتشین این تفکیک ها . و همواره تعداد زیادی از خانم ها در وسایل نقلیه عمومی دیده می شوند که با احترام در میان مردان از فضای این وسایل استفاده می کنند و هیچ حادثه ای که ارکان دین را به لرزه درآورد اتفاق نیافتاده است . حال آنکه آنچه که به عنوان خاطره ای زشت در ذهنم مانده ، برخورد چند خانم مسن و محجبه با مادری که پسری کم توان ذهنی بهمراه داشت و در قسمت زنانه ی اتوبوس بی آر تی سوار شده بودند. مادر به زحمت فرزندش را سوار اتوبوس کرده بود و آن چند زن بابت حضور آن جوانک چنان الم شنگه ای به پا کردند که مادر به گریه افتاد ... چند لحظه ای به جوانک خیره ماندم . نمی دانم از حرف های اطرافش چیزی می فهمید یا نه ؟ در عالم خودش بود و گهگاه از مادر چیزی می پرسید .

لطفن آویزون نشوید!

+ ۱۳۹۸/۸/۱۷ | ۱۹:۰۰ | رحیم فلاحتی

  در خیابان قدم می زنم و چشم می گردانم . همزمان دوربین کوچکی و یا تلفن همراهم آماده است . نمی شود از خیلی از این اتفاق های کوچک چشم پوشی کرد. من عاشق طنزی که در این هشدار بود شدم . نظر شما چیست ؟ اگر حس و حالی بود برایم از نگاهتان را بنویسید ! 

با اجازه ی ملک الموت، من وکیلم !

+ ۱۳۹۸/۸/۱۳ | ۱۴:۵۵ | رحیم فلاحتی

 

  خبر عجیبی بود. عجیب و می توان گفت : « نادر در سطح جهان » . صبح خبر را با تعدادی از همکارها در میان گذاشتم. ندیده و نشنیده بودند. به همین دلیل هرکدام با شدت و ضعف متفاوتی ابراز نظر کردند. اما با تمامی حس بدی که نسبت به فرد خاطی داشتم فکر کردم چه اتفاقی می افتاد اگر من جای او بودم ؟ می خواستم بدانم چه اتفاقی در طول روز و یا پیش از آن برایش افتاده که چنان عصبی شده و از کوره در رفته است ؟

  انگار که نشسته باشم پشت میز تدوین . مدام صحنه را پس و پیش می کنم. سر صحنه ی مواجه ام با آمبولانسی که مقابل خانه ام ایستاده بیشتر دقیق می شوم . با دور آرام صحنه را بازبینی می کنم. از جلوی سوپری قاسم می گذرم و  می خواهم سریع بپیچم سمت در و با ریموت بازش کنم و ماشینم را فرو کنم درون لانه اش تا صبح فردا. اما این نرّغول مزاحم، جلوی در، بی صاحب افتاده . هرچه بوق می زنم نه از راننده خبری است و نه بهیار . همان جا پشت فرمان، زنگ می زنم به اوژانس  و کد درج شده روی آمبولانس را می دهم و فریاد زنان از اپراتور می خواهم به راننده بیسیم بزنند تا جنازه ی آمبولانس وامانده اش را از جلوی در بردارد و گرنه ...

  باقی فیلم را خیلی پس و پیش می کنم . اما تصاویر بسیار بی کیفیت است و فقط صدای برخورد جسمی سخت با حلب و آهن پاره ها به گوش می رسد و کمی بعد بریده شدن و صدای تخیله شدید باد از لاستیک ها . سوار ماشینم می شوم صد متر بالاتر آن را پارک می کنم و فاتحانه برمی گردم.هر چه به خانه نزدیک تر می شوم خشمم فروکش می کند و حالم بد و بدتر می شود. نمی دانم . نمی دانم چه شده است . عرق سرد تن و جانم را گرفته است . نمی دانم کجای این ظلمتی که ساخته ام ایستاده ام . من آیا منم ، یا مرد مهاجمی که آمبولانسی را که برای احیای یک بیمار قلبی مراجعه کرده پنچر و تخریب کرده است ؟ هنوز قفل فرمان اتومبیلم درون دست عرق کرده ام قرار دارد. باد پاییزی لرز به جانم می اندازد. به جمعیت اطراف آمبولانس نگاه می کنم. به برانکاردی که همراه بیمار با هن و هن راننده و بهیار از ساختمان کناری پایین آورده شده است . و نگاه می کنم به دستپاچگی راننده ی آمبولانس که سعی می کند صحنه و حادثه ی بوجود آمده را هضم کند . بهیار را ورانداز می کنک که در تقلاست بیمار را زنده نگه دارد تا خودروی امدادی دیگری از راه برسد.

  و در آخر نگاهم به صورت مردی می افتد که روح از جسمش پر کشیده است . و روح بی کالبدش کمی با فاصله از جمعیت انگشت اتهام به سمت من گرفته است .

پنج به دو ، یا دو به پنج . هر طور که جناب قاتل بفرمایند !

+ ۱۳۹۸/۸/۱۱ | ۱۰:۲۱ | رحیم فلاحتی

 

  می نویسم پاک می کنم. می نویسم و دوباره پاک می کنم. چند روز است می خواهم صحنه ای را در ذهنم بازسازی کنم. صحنه ای که مو لا درزش نرود. ورود به یک خانه و کشتن افرادی که در خواب اند. پدر بزرگ، پدر و مادر و تنها دختر خانواده . و بدون آنکه چنگ قانون گریبانِ شخصیت اولم را بگیرد قصه ام را پیش ببرم.

-  : « اَه ! لعنتی ! این دختره رفیق میترا باید امشب مهمان خانه ی ما می شد؟!!. مجبورم اون رو هم از دم تیغ بگذرونم. خونش پای خودشه . نمی دونم شاید پای میتراست که اون رو دعوت کرده ؟ به هر حال کسی نباید از خانواده ام زنده بمونه. من شریک ورثه نمی خوام... نه ! نمی شه . نمی شه تنهایی دست به کار شم. مجبورم فرزاد رو برای همدستی با وعده ی مغازه ی خیابان شریعتی بکشم توی کار . سگ خورد !  از هشت دهنه مغازه یکی را می زنم به نام او . کار رو باید امشب تموم کنم . »

باید بیشتر به موقعیت آن شب فکر کنم. به موقعیت روانی محمد و دلیل این قتل ها . چطور می شود برای به دست آوردن دارایی پدر تمام خانواده را که در خواب اند شبانه به قتل رساند؟ حتی تصور اینکه چطور قاتل با چاقو به سراغ تک تک خانواده رفته وآنها را از پا در آورده ترسناک است. خواهر، مادر، پدر و پدر بزرگ و دختری غریبه . هربار که تصور می کنم دستی راسکلنیکف وار برای ضربتی بالا می رفته و فرود می آمده جان در تن خسته ام پژمرده تر از قبل می شود . کنار زدن جسم عزیزترین کسانت برای بدست آوردن اموالی که می دانی تو را به منزل مقصود نخواهند رساند.

- : « باید فرزاد را گوشه ای از حیاط خانه مخفی کنم. باید امشب کار رو تموم کنم . من می مونم این همه مال و منال . انبارهای جو ...انبارهای برنج ... کارخونه ی شالی کوبی ...  اونوقت هرطور دلم خواست ... هرطور دلم خواست ... دلم چی می خواد ؟ دلم می خواد میراث خور بابام کم بشه ... همه چیز به خودم برسه ... خودم . فقط خودم .

محمد به سمت انبار می رود. قفل در مخفیگاه را باز می کند و چراغ را روشن می کند. آهسته فرزاد را صدا می زند. جوانکی لاغر اندام که از انتظار سه ساعته انگار جانش به لبش رسیده از پشته ی کیسه های کنفی و پلاستیکی بیرون می آید. محمد چاقوی بلندی را سمت او می گیرد. دست های فرزاد آشکارا رعشه دارد. هر دو از انبار بیرون می آیند . دستی بالا می رود و چراغ ها را خاموش می کند. آن دو در تاریکی محو می شوند....

+ هر شب پیش از خواب به راسکلنیکف درونت بیاندیش !

مستر بین در اوین !

+ ۱۳۹۸/۷/۲۴ | ۱۰:۳۳ | رحیم فلاحتی

   

ازآخرین باری که نور را دیده بود چیزی به یاد نمی آورد . هر چه بود بسیار سریع گذشته بود . تابش کوتاه نور و بلافاصله، دوباره تاریکی مطلق .انگاراز قلاف خارج شده بودند تا تن به قفس بسپارند . مکانی پُر ازدحام که جای نفس کشیدن باقی نمی گذاشت. همگی به هم چسبیده بودند . ایستاده و سرپا. بدن ها خیس و چرب و تب آلود بود. دهان ها را رو به سقف کوتاه گرفته بودند و مثل ماهی لب می زدند  ... آب ...آب... .هیچکس نمی دانست زنده است یا مرده . همگی را در دیگ های بسیار بزرگ ساعت ها زنده زنده جوشانده بودند . شاید حس زنده بودن و درک این فضای تنگ و تاریک یک توهم بزرگ بود.

  گاهی صدایی از کسی درمی آمد و بادی در می رفت . محیط بوی تعفن گوجه گندیده و سس و پیاز و هزارکوفت و زهرمار دیگر می داد. یکی از آنهایی که توانسته بود به اجبار و با فشار بقیه، در تاریکی دستی به دیوار برساند می گفت : « فضای اینجا مدور است . با دیواره ای فولادی و سرد. هرچه به در و دیوار دست کشیدم هیچ منفذ و راه فراری نبود . وهیچ اکسیژنی برای تنفس ...  ما خوراک لوبیایی هستیم گرفتار در قوطی کنسرو.  تنفس را از ما دریغ کرده اند. باروری را از ما گرفته اند. ما عقیم و الکن و ابتر شده ایم . دریغ ... دریغ ... دریغ ! ...

من رویاهایم را به همراه خواهم داشت

+ ۱۳۹۸/۷/۱۰ | ۰۹:۴۷ | رحیم فلاحتی

 

  امروز صبح به مرگ فکر می کردم . به شکل های آن . به زشتی و زیبایی و ترس و وحشت از آن نبود. به مقطع زمانی و چگونگی آن فکر می کردم . به اینکه این حادثه چه وقت و چگونه اتفاق خواهد افتاد ؟ مرگ در بستر ، در اثر سقوط ، تصادف ، بیماری ، پرواز و شنا در دریا و حادثه در کوه و بیابان و هزاران هزار شکل دیگری که می توانست اتفاق بیافتد . حتی گاهی مناظر بسیار زیبایی که در سفرها و طبیعت گردی هایم دیده بودم مرا به اشتیاق واداشته بود تا چنان مکان هایی را برای آخرین خوابم آرزو کنم. بسیاری از مناطق که دیگر دست یافتنی نیست مگر در رویا . نمی دانم ! شاید بتوان پس از مرگ رویاهایمان را دنبال کنیم .شاید فرصتی باشد که دوباره به روی زمین برگردیم. و یا شاید مرگ رویایی شیرین تر از دنیای کنونی برای مان بیافریند که دیگر هیچگاه هوس بازگشت به این جهان را در سر نپرورانیم . هنوز نمی دانم مرگ آغاز است یا پایان، ولی من تمام رویاهایم را باخود خواهم برد. من رویاهایم را به همراه خواهم داشت . باور دارم که در جایی محقق خواهند شد .

حاج آقا بفرما نان کماج !

+ ۱۳۹۸/۷/۸ | ۲۰:۴۱ | رحیم فلاحتی

  همه چیز به هم ریخته . در آن واحد به چند  موضوع فکر می کنم . به صحبت های همکارم که از اختلاف دختر و دامادش گفته بود و داستان یک جورهایی آزارم داده بود. به مردی فکر می کنم که دست روی زن جوانش بلند کرده و او را با بچه از خانه بیرون کرده بود و در ادامه کار به جایی کشیده بود که پدر زن هم جواب سیلی را با سیلی داده بود و آژان و آژان کشی و الی آخر .

  به ویدیویی از نماینده ی مجلس فکر می کنم که در اخبار آمده بود نزدیک به چهار میلیارد تومان وجه نقد از منزلش سرقت شده و سعی داشت در مصاحبه با خبرنگار موضوع را تکذیب کرده و همه چیز را عادی نشان بدهد. و در تمام این لحظات تلاش می کردم اجاق فری را که نان کماج همدانی باید درونش پخته می شد روشن نگه دارم و هر بار بعد از چند دقیقه خاموش می شد و من خیلی علاقمند بودم جفت پا ،همراه با الفاظ رکیک بپرم روی مدرک و تجربه وفن و حرفه ی هموطنی که ساخته ی دست اش از همان ابتدای شروع به کار سر ناسازگاری گذاشته بود و می خواست مواد اولیه و تمام زحمت مان را برای پخت نان به هدر بدهد.

  کمی نشستم . به صدای بچه ی همسایه گوش دادم که از واحد کناری به گوش می رسید. مادرش لغتی را هجی می کرد. حس کردم کسی به من دیکته می گوید . لب تاپم را روشن کردم . کمی به میرزا فکر کردم . بابت پستی که گذاشته بود. در مورد فتوایی که مکارم برای شمس و مولانا صادر کرده بود هم فکر کردم. نمی دانم میرزا با این موضوع چه کار کرده بود. زیر پست اش نظرات زیادی گذاشته بودند. اما میرزا هنوز جوابشان را نداده بود.

  کماج ها را با جانی از فر بیرون کشیدیم. خستگی به جانش ماند. و به جانم . اجاق چندین بار خاموش شده بود و من دوباره برگشته بودم به صیقل دادن روح و روان تولیدکننده ی داخلی .

  لب تاپ که روشن شد آمدم سُراغ وبلاگم. یک شخص ناشناس در آخرین پست ام نظری خصوصی گذاشته بود : « چرت ننویس وبلاگ بنویس » . هرچه فکر کردم چه چیزی بنویسم که چرت نباشد فکرم به جایی نرسید. انگار آن زنی که در حال دیکته گفتن به پسرش بود بالای سرم ایستاده بود . و ترکه ای در دستش . زبانم بند آمده بود و ذهنم منجمد شده بود. نمی توانستم بنویسم . می ترسیدم بازهم چرت بنویسم و کسی توبیخ ام کند. انگشتانم عرق کرده بودند . سربلند کردم تا نفسی تازه کنم و چشمم افتاد به هفت جلد شرح جامع مثنوی که بالای کتابخانه جا خوش کرده بود. به جلد سبزشان خیره شدم و دوباره یاد میرزا افتادم . هنوز نمی دانم حکم مان چیست و با این کتب - به زعم آقایان ضاله - چه باید کرد ؟

  - حاج آقا ! بفرما نان کماج همدانی نیم پز و نیم سوز ... حاج آقا لطفن نصیحت و پندی بفرمایید جهت ارشاد تولید کننده ی داخلی ! به خدا جای دوری نمی ره ! حاج آقا ! حاج آقا ... 

  باز صدای زن همسایه بلند می شود که سعی دارد قبل از وقت خواب تکلیف های بچه را سر و سامان بدهد . امیدوارم پسرک دیکته اش را مثل من چرت ننوشته باشد ! امیدوارم ...

زیرپوشِ خوراک یتیمچه

+ ۱۳۹۸/۷/۸ | ۰۸:۳۶ | رحیم فلاحتی

 

زیرپوش رکابی را از تنم بیرون آوردم و با لج پرت کردم درون سبد رخت چرک ها. جانی که برایم حوله آورده بود با تعجب پرسید : « چت شده ؟ ! »

-         : « بی پدر دستفروشه رکابی رو دوسایز بزرگتر به من انداخته، می پوشم به تن ام زار می زنه . می شم مثل بچه یتیم ها ... »

-         : « واااا ... زبونم لال این حرفا چیه !  ... »

-         « چرا جانی ؟ آدمی که پدر و مادرش از دنیا رفته باشه یتیم می شه دیگه ! خوراک یتیمچه که نمی گن !!! »

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو