با اجازه ی ملک الموت، من وکیلم !
خبر عجیبی بود. عجیب و می توان گفت : « نادر در سطح جهان » . صبح خبر را با تعدادی از همکارها در میان گذاشتم. ندیده و نشنیده بودند. به همین دلیل هرکدام با شدت و ضعف متفاوتی ابراز نظر کردند. اما با تمامی حس بدی که نسبت به فرد خاطی داشتم فکر کردم چه اتفاقی می افتاد اگر من جای او بودم ؟ می خواستم بدانم چه اتفاقی در طول روز و یا پیش از آن برایش افتاده که چنان عصبی شده و از کوره در رفته است ؟
انگار که نشسته باشم پشت میز تدوین . مدام صحنه را پس و پیش می کنم. سر صحنه ی مواجه ام با آمبولانسی که مقابل خانه ام ایستاده بیشتر دقیق می شوم . با دور آرام صحنه را بازبینی می کنم. از جلوی سوپری قاسم می گذرم و می خواهم سریع بپیچم سمت در و با ریموت بازش کنم و ماشینم را فرو کنم درون لانه اش تا صبح فردا. اما این نرّغول مزاحم، جلوی در، بی صاحب افتاده . هرچه بوق می زنم نه از راننده خبری است و نه بهیار . همان جا پشت فرمان، زنگ می زنم به اوژانس و کد درج شده روی آمبولانس را می دهم و فریاد زنان از اپراتور می خواهم به راننده بیسیم بزنند تا جنازه ی آمبولانس وامانده اش را از جلوی در بردارد و گرنه ...
باقی فیلم را خیلی پس و پیش می کنم . اما تصاویر بسیار بی کیفیت است و فقط صدای برخورد جسمی سخت با حلب و آهن پاره ها به گوش می رسد و کمی بعد بریده شدن و صدای تخیله شدید باد از لاستیک ها . سوار ماشینم می شوم صد متر بالاتر آن را پارک می کنم و فاتحانه برمی گردم.هر چه به خانه نزدیک تر می شوم خشمم فروکش می کند و حالم بد و بدتر می شود. نمی دانم . نمی دانم چه شده است . عرق سرد تن و جانم را گرفته است . نمی دانم کجای این ظلمتی که ساخته ام ایستاده ام . من آیا منم ، یا مرد مهاجمی که آمبولانسی را که برای احیای یک بیمار قلبی مراجعه کرده پنچر و تخریب کرده است ؟ هنوز قفل فرمان اتومبیلم درون دست عرق کرده ام قرار دارد. باد پاییزی لرز به جانم می اندازد. به جمعیت اطراف آمبولانس نگاه می کنم. به برانکاردی که همراه بیمار با هن و هن راننده و بهیار از ساختمان کناری پایین آورده شده است . و نگاه می کنم به دستپاچگی راننده ی آمبولانس که سعی می کند صحنه و حادثه ی بوجود آمده را هضم کند . بهیار را ورانداز می کنک که در تقلاست بیمار را زنده نگه دارد تا خودروی امدادی دیگری از راه برسد.
و در آخر نگاهم به صورت مردی می افتد که روح از جسمش پر کشیده است . و روح بی کالبدش کمی با فاصله از جمعیت انگشت اتهام به سمت من گرفته است .
:(
به خودم و ادمهای اطرافم که دقت میکنمف میبینم شدیم ادمهای عصبانی که هر لحظه امکان انفجارمون وجود داره.
چی شد که همه انقدر خسته و عصبانی شدیم.
انقدر که اون بنده خدا نتونسته تصمیم درست بگیره و لحظهای کاری انجام داده که یه عمر پشیمونی برای خودش و حسرت برای دیگران داره.
و میتونه هر لحظه حتی برای منم اتفاق بیافته حالا با همین شدت یا کمتر یا بیشتر.
درد دلم باز شد با خوندن این داستان :)
سلام خبر بدی بود امروز اول صبح وقتی این خبر رو خوندم به جای تاسف و تاثر، فقط فکر کردم. که چرا؟ واقعا چرا؟ چقدر کنترل نکردن خشم، جهل به همراه داره. و چقدر جهل، کمک میکنه به عدم کنترل خشم.... روحش شاد ایشون که خطش پر شده بود و باید بدرود میگفت ولی این انگشت اتهام و این اتفاق، میتونست اینطور نیفته.... دست مریزاد جالب و خوب نوشتی برادر
درود بر آبلوموف
خبرهای عجیب و غریب این چند روزه، ذهن من را هم حسابی در هم پیچیده، امروز داشتم به نقطه ی اشتراک دو اتفاق اخیر که درباره شان نوشته اید فکر می کردم. به نوعی جواب سوال شما در کامنت پست قبلی هم هست.
هر چه که شده ایم، هر چه که بر ما رفته، نتیجه اش یک جور بی تفاوتی و بی فکری سبعانه نسبت به محیط و ادم های اطرافمان است. یک خودبینی و خودخواهی کورکورانه که ما را واداشته تنها به خودمان و فقط خودمان و آنچه دلمان می خواهد، فکر کنیم و دیگر به هیج چیزش کار نداشته باشیم. یک جور تخلیه عقده وار! یک جور انتقام گیری کور! نمی دانم چطور بگویم! یک بیفکری محض!... کاش جامعه شناسی بلد بودم، یا روانشناسی تا دلایل اینها را بهتر درک کنم...
دیوانه شدهایم همه. داریم چیکار میکنیم؟
همین یک هفته پیش جوانی اینجا خودکشی کرد. وسط خونه خودش رو دار زد. عادت کردیم به این خبرهای عجیب و غریب انگار. قدیمها این خبرها رو فقط توی صفحه حوادث روزنامه میخوندیم.
خبر دردناکی بود اما من فکر میکنم بیشتر جنبه آگاه سازی و هشدار داشت چون گفتن ماموران اورژانس در حال احیاء بیمار بودن و نتونستن ماشین رو جابجا کنن یعنی بیمار قبل از همه این اتفاقات مرحوم شده و احتمالا احیاء جواب نداده
و صدالبته هیچکدام از اینها توجیه کننده رفتار غیرانسانی اون شخص نیست و باید دید ما چگونه ما شدیم!!!
واقعا اتفاق عجیبی بود.
مطالب گفته شد.
کنترل خشم یک توانایی مبتنی بر تمرین است. بایستی آن صحنه را بارها و بارها تجسم کنیم و خودمان را فردی صبور مدلسازی کنیم تا در لحظه بحرانی بدون اندیشه، کار معقول از ما صادر شود. مثلاً در بازی فوتبال، اگر رقیب ناجوانمردانه و به خطا تنه زد و به شدت بر زمین افتادیم، نباید برخاسته و خشتک آن اشغال بی پدر مادر را جر بدهیم... آخه مگه مریضی کثا....
الان این داستان واقعی بود؟