آبلوموف

و نوکرش زاخار

دُمی که بلای جانش شد!

+ ۱۴۰۰/۱/۱۵ | ۲۰:۳۸ | رحیم فلاحتی

فروردین به نیمه رسید. به همین راحتی .

صبح که از خانه بیرون آمدم، دراطراف پارک مهستان چشم گرداندم . هوا تاریک بود و به زحمت درختچه ها و بوته ها را می دیدم. خبری نبود. دیروز همینجا دیده بودمش . از خیابان اسفند بیرون آمده بود و رفته بود به ضلع شرقی پارک که خاکی بود و پوشش گیاهی نداشت .

  از دیروز تا به حال خیلی فکر کرده بودم. به دیدن این حیوان خیلی فکر کرده بودم. صبح اولین روز کاری و در آغاز سال جدید کاری دیدن این روباه مکار چه معنایی داشت ؟ اصلا سابقه نداشت. نمی توانستم به راحتی قبول کنم دیده شدن این موجود در این روز بخصوص در مقابلم از روی تصادف باشد. حرکاتش خیلی عجیب بود. وقتی یک دَم ایستادم تا بیشتر نگاهش کنم، او هم مکث کرد و نگاهم کرد. انگار می خواست چیزی به من بگوید. اما ترس و یا هر حس دیگری اجازه نداد. من هم ترسیدم. می خواستم بیشتر تماشایش کنم اما ترسیدم رم کند و ناپدید شود. اما با یک حسی از دودلی نزدیک شدن و یا نشدن به من، کمی در جاییکه بود چرخ زد و در تاریکی گم شد.

  نوشتن را رها می کنم . چای دم کشیده است. نوشیدن چای بعد از خواب بعد از ظهر کیف دارد. چای می ریزم و جانی را که سردرد دارد به نوشیدن چای دعوت می کنم. دعوتی با تشریفات خاص و محترمانه که شاید نمونه اش در مراسم چای ژاپنی دیده شده باشد. جانی خنده اش می گیرد.

  صدای جیغ زنی افکارم را به هم می ریزد. گوش تیز می کنم. دوباره و چند باره تکرار می شود و بعد صدای مردی که خشونت از آن می بارد. صدا پشت پنجره است. سرک می کشم. کسی را نمی بینم . دوباره سرک می کشم. کسی نیست . فقط حجم زیادی از ناسزا است که زن و مردی نثار هم می کنند. صدا به گوشم آشنا می آید. و باز آشنا و آشناتر می شود. محمد و مرجان دعوای زناشویی را کشانده اند به راه پله و ورودی آپارتمان. مرد اصرار دارد که زن را به خانه بکشاند اما زن از ترسش می گوید و از اینکه در خانه کتک خواهد خورد. می خواهد در کوچه بماند و همسایه ها صدایش را بشنوند و به هرای بیایند. حسی از خجالت سرتا پایم را می گیرد. صدای پسر نوجوان شان هم در این میان شنیده می شود که سعی دارد پدر و مادرش را آرام کند. اما مرد وقیحانه ترین ناسزاها را نثار زن می کند.

  چای اول را می خورم . انگار که نخورده باشم. لیوان دوم را می ریزم. تکه ای شکلات تلخ توی دهانم می گذارم و به صداهای پشت پنجره گوش می کنم. آقا رضا همسایه طبقه ی اول که سن و سالی ازش گذشته آمده به وساطت . اما محمد بی خیال نمی شود و مدام مرجان را تهدید می کند. شکلات تلخ را به سق ام چسبانده ام و آرام میک می زنم. یک تلخی همراه با شیرینی مختصر روی زبانم است. لیوان چای را تا کنار لبم می آورم . هرم داغش به لبم می خورد و بی اختیار می گذارمش پایین . نمی خواهم زبانم بسوزد.

  به جانی می گویم : « عجب اوضاعی شده ! هیچکس اعصاب نداره . همه شدن مثل خروس جنگی و به هم می پرن... »

می گوید : « تا به حال ندیده بودم تو آپارتمان از این خبرا باشه . »

می گویم : « سر دردت بهتر شد ؟ »

می گوید : « داشت بهتر می شد اما این ماجرا ... »

  دوباره روباهی که صبح دیروز دیده بودم پیش چشمم ظاهر می شود. به دم بلند و زیبایش فکر می کنم. دم زیبایی که بسیاری از اوقات بلای جان این زبان بسته می شود. زن های هنرپیشه زیادی را به یاد می آورم که دم روباه به دور گردن خود داشته اند . دم لطیف و گرم روباهی پیچیده در گردنی بلند و بلورین . دُمی که بلای جان صاحب اش شده ...

 

بیست و چهار

+ ۱۳۹۹/۱/۲۴ | ۲۱:۲۸ | رحیم فلاحتی

 

سگ ها پارس می کنند. هر شب همین بساط است. انگار چند نفر از خدا بی خبر آن ها را به جان هم می اندازند. گاهی آنقدر گلو پاره می کنند که عصبی می شوم . نمی دانم همسایه هایی که به انبارهای تولیدی آن سوی مجتمع نزدیک ترند چطور سر و صدا را تحمل می کنند.

 سعی می کنم حواسم را متمرکز کنم . اما صدای دیگری مثل خوره می افتد روی مغزم. قبل از اینکه پشت میزم بنشینم سیب شستم. شیر آب سفت نبسته ام ، قطرات آب درون سینک چکه می کند . بلند می شوم و به سراغش می روم.

  الان دوباره پشت میزم هستم . می خواهم بنویسم. اما صدای دیگری عصبی ام می کند. همسایه ی طبقه ی بالا گرومپ گرومپ پاهایش را روی زمین می کوبد. گاه فکر می کنم که در حالا تمرین با وزنه های بدن سازی است. چند بار خواسته ام بروم و محترمانه تذکر بدهم اما بی خیال شده ام . جانی می گوید : « من فکر می کنم از ما بهترونه ! مگه می شه آدم راه بره و این همه صدا تولید کنه ؟ من فکر می کنم سُم داره . نری بالا کار دست خودت بدی ! »

 می گویم : « یک تُک پا می رم بالا و میام . لامصب رو مخمه ... »

می گوید: « بشین مرد! من حاضرم با شوهر کرونایی سرکنم اما دوست ندارم یک مرد جن زده تو خونه ام باشه . می ری بالا بلایی سرت میاره ... »

 دوباره می نشینم سرجایم و سعی می کنم ادامه ی مطلب را بنویسم . به این فکر می کنم چرا قیافه ی این همسایه ی مزاحم به یادم نمانده است . با اینکه یک بار به خاطر نشتی سقف توالت و بار دوم برای صداهای مزاحمش جلوی درب منزلش رفته ام اما چهره اش به یادم نمانده است . سعی می کنم چهره اش را در ذهنم تصویر کنم اما سُم ها و دست و پایی پُر مو دست از سرم برنمی دارند ...

لطفن مادیان ات را در طویله ات بگذار !

+ ۱۳۹۸/۱۱/۱۹ | ۰۹:۵۵ | رحیم فلاحتی

  هر روز صبح همزمان با من تعداد زیادی از شهرک نشین ها از خانه بیرون می زنند تا به محل کارشان بروند. اما من سحرخیزتر از همه آن ها هستم. چون وقتی از خانه تا ایستگاه قدم می زنم هنوز کسی از خانه اش بیرون نیامده است . ومن تنهای تنهام . از کنار نرده ها ، پیچ های امین ادوله ، درخت های به خواب رفته و اتومبیل ها می گذرم . همه ی آن ها را دوست دارم به جز این اتومبیل های مزاحم که کیپ تا کیپ هم پارک شده اند و گاهی حتی پیاده رو را هم سد کرده اند و من باید به زحمت از کنارشان بگذرم.

  از یک جعبه بزرگ چوبی که پر از پیچ و میخ های ریز و درشت است تعدادی را جدا می کنم درون جیب لباس کارم می ریزم تا ظهر همراهم به خانه ببرم . حمید مرا می بیند و می خندد : « خیر باشه ! میخ طویله لازمت شده ؟! » می گویم : « آره داداش ! مادیان های همسایه ها تو محل ول اند می خوام بدم جلو درشون ببندن شون »

  کمی زودتر از روزهای قبل از خانه راه می افتم . کارم را با نهایت دقت انجام می دهم . سه مورد بیشتر نبودند که سد راهم بودند. با خیالی راحت در ایستگاه می ایستم . هاشم راننده ی سرویس مان ترمز می زند که سوارم کند اما به او اشاره می کنم که برود، چند لحظه با تعجب نگاهم می کند و بعد راه می افتد.

  باید کمی منتظر بمانم تا لذت کاری را کرده ام بچشم . پنج دقیقه چشم به راه می مانم . سمند سفیدی به تقاطع می رسد . می شناسمش . نگاهی به چرخ جلوی آن می اندازم . هنوز از مقابلم عبور نکرده که داد می زنم : « داداش ! چرخت پنچره ! »  کمی جلوتر در تاریک روشنای چراغی که از تیربرق آویزان است می ایستد و صندوق عقب اش را باز می کند. کلمات جویده جویده ای که می گوید برایم مفهموم نیست. کمی دیگر منتظر می مانم.  هنوز پراید قرمز رنگ و شکار دومم به تقاطع نرسیده است که برای تاکسی زرد رنگی که چراغ می زند دست بلند می کنم و از شر سرمایی که به جانم نشسته خودم را رها می کنم .

 دوباره به یاد حرف هایم با حمید می افتم و آن جعبه ی پیچ و مهره ها و میخ های مستعمل مقابلم تصویر می شود. بازی قشنگی است . نمی دانم تا کی ادامه خواهد داشت . شاید تا زمانی که آن جعبه خالی شود ؟!

با اجازه ی ملک الموت، من وکیلم !

+ ۱۳۹۸/۸/۱۳ | ۱۴:۵۵ | رحیم فلاحتی

 

  خبر عجیبی بود. عجیب و می توان گفت : « نادر در سطح جهان » . صبح خبر را با تعدادی از همکارها در میان گذاشتم. ندیده و نشنیده بودند. به همین دلیل هرکدام با شدت و ضعف متفاوتی ابراز نظر کردند. اما با تمامی حس بدی که نسبت به فرد خاطی داشتم فکر کردم چه اتفاقی می افتاد اگر من جای او بودم ؟ می خواستم بدانم چه اتفاقی در طول روز و یا پیش از آن برایش افتاده که چنان عصبی شده و از کوره در رفته است ؟

  انگار که نشسته باشم پشت میز تدوین . مدام صحنه را پس و پیش می کنم. سر صحنه ی مواجه ام با آمبولانسی که مقابل خانه ام ایستاده بیشتر دقیق می شوم . با دور آرام صحنه را بازبینی می کنم. از جلوی سوپری قاسم می گذرم و  می خواهم سریع بپیچم سمت در و با ریموت بازش کنم و ماشینم را فرو کنم درون لانه اش تا صبح فردا. اما این نرّغول مزاحم، جلوی در، بی صاحب افتاده . هرچه بوق می زنم نه از راننده خبری است و نه بهیار . همان جا پشت فرمان، زنگ می زنم به اوژانس  و کد درج شده روی آمبولانس را می دهم و فریاد زنان از اپراتور می خواهم به راننده بیسیم بزنند تا جنازه ی آمبولانس وامانده اش را از جلوی در بردارد و گرنه ...

  باقی فیلم را خیلی پس و پیش می کنم . اما تصاویر بسیار بی کیفیت است و فقط صدای برخورد جسمی سخت با حلب و آهن پاره ها به گوش می رسد و کمی بعد بریده شدن و صدای تخیله شدید باد از لاستیک ها . سوار ماشینم می شوم صد متر بالاتر آن را پارک می کنم و فاتحانه برمی گردم.هر چه به خانه نزدیک تر می شوم خشمم فروکش می کند و حالم بد و بدتر می شود. نمی دانم . نمی دانم چه شده است . عرق سرد تن و جانم را گرفته است . نمی دانم کجای این ظلمتی که ساخته ام ایستاده ام . من آیا منم ، یا مرد مهاجمی که آمبولانسی را که برای احیای یک بیمار قلبی مراجعه کرده پنچر و تخریب کرده است ؟ هنوز قفل فرمان اتومبیلم درون دست عرق کرده ام قرار دارد. باد پاییزی لرز به جانم می اندازد. به جمعیت اطراف آمبولانس نگاه می کنم. به برانکاردی که همراه بیمار با هن و هن راننده و بهیار از ساختمان کناری پایین آورده شده است . و نگاه می کنم به دستپاچگی راننده ی آمبولانس که سعی می کند صحنه و حادثه ی بوجود آمده را هضم کند . بهیار را ورانداز می کنک که در تقلاست بیمار را زنده نگه دارد تا خودروی امدادی دیگری از راه برسد.

  و در آخر نگاهم به صورت مردی می افتد که روح از جسمش پر کشیده است . و روح بی کالبدش کمی با فاصله از جمعیت انگشت اتهام به سمت من گرفته است .

صداها گلاویز می شوند.

+ ۱۳۹۸/۵/۱۴ | ۱۱:۰۱ | رحیم فلاحتی

  زن  قدم می زند . صداهای پشت در آزارش می دهند . صداهای زنانه ای که با هم گفتگو می کنند. صدای مردی وارد می شود. بیش از همه یک زن و یک مرد صدا می شوند و گاه صدای زنانه ی دومی وارد می شود. نیازی نیست گوش تیز کند. از پشت در سیر تا پیاز حرف ها را می شنود.

  مرد کنجی از اتاق بر بالش تکیه داده و تلاش می کند گفتگوها را نشنود. زن صدای تلویزیون را بسته است. مرد به تصاویری که می گذرند خیره شده است. اما انگار نه چیزی را درست می بیند و نه با تمرکز لازم چیزی را می شنود. صداهای پشت در آپارتمان آزارش می دهد. صدای تلویزیون را باز می کند. باز آنچه که نباید، شنیده می شود. صداها بلندتر و تیزتر و همراه با رگه هایی از خشم شده است. صدای مرد دومی اضافه می شود. ابتدا آرام و با طعنه به فرد مقابل شروع می کند و کمی بعد رگه های خشم موسیقی کلام اش را تغییر می دهد. فرازها بیشتر می شود . اهانت و تهمت چون آوار بر سرشان فرو می ریزد. راه پله پُر از کشمکش و همهمه شده است.

  زن هنوز سرپا ایستاده بود و فکری و معذب قدم می زد. مرد به بالش تکیه داده بود. صداها پاگرد و راه پله را در تسخیر داشتند. بحث بر سر دادن ها و ندادن ها بود. دادن و ندادن سهم آبی که مشترک بود و به تعداد سرانه ی خانوار تقسیم می شد.

  زن های پشت در صدا بودند . فقط صدا . پوشش نداشتند و جسم نبودند . عریانِ عریان بودند. مردها ها ستر عورت کرده بودند و دست به یقه، همدیگر را از پله ها پایین می کشیدند . و باز صدا بود و هن وهنی که شنیده می شد.

  زن هنوز سرپا بود و قدم می زد. لب هایش به آرامی جنبید: « اینا برای پول آب دارن اینطوری می کنن؟ ! بلایی سر همدیگه نیارن ؟ »

  مرد که همچون بالشی که پشت اش بود ساکن و ساکت بود گفت : « برای ده تومن کمتر یا بیشتر یقه گیری می کنن. الان دندون یکی بشکنه همه به غلط کردن می افتن ... » و دست برد به سمت کنترل تلویزیون و صدا را بیشتر باز کرد. الان صداهایی دیگر و از دنیایی دیگر وارد اتاق شده بودند. دو شخصیت اصلی از فیلم « رمز داوینچی » .

  عطری پیچید. زن فکری و در خود فرورفته با فنجان های قهوه کنار مرد نشست. از خیر تماشای فیلم گذشتند. هنوز افکارشان مغشوش بود. زن سعی می کرد صداها را فراموش کند. فنجان قهوه ی تازه دم را مقابل بینی اش گرفت و آن را بویید. مرد به شانه های برهنه ی گندمگون زن خیره شد.  عطر قهوه دو صد چندان شد . بی آنکه جرعه ای از فنجانش نوشیده باشد شانه ی زن را بوسید و سر در موهای مجعدش فرو برد . در آن سیاهی نه چیزی می دید و نه چیزی می شنید. اما عطری تمام وجودش را پر کرده بود. 

عضو جدید می پذیریم !

+ ۱۳۹۵/۱۲/۴ | ۱۴:۰۱ | رحیم فلاحتی

  آپارتمان مان یک عضو جدید پیدا کرده. از دو سه شب پیش که ورودش را با " تولد تولد تولدت مبارک ! " برگزار کردند ابتدا متوجه موضوع نشدم . اما با گذشت دقایقی گریه های نوزاد شروع شد و همهمه و دستپاچگی هایی که از صدای زنانه ی پیرامون نوزاد برمی خاست که سعی در آرام کردنش داشتند نوید قدم نورسیده ای را  داد. بله اشتباه کرده بودم و این برخلاف گمان اولیه ام بود.

  آرام پشت میزم نشسته بودم و گوش می کردم. یک حس خوبی در جریان بود که می خواستم آن را بهتر بفهمم.   حس خوبی که در صدای نوزاد بود. حتی در گریه هایی که می کرد. انگار با خودش چیزهایی به همراه آورده بود و می خواست به گوش بقیه هم برساند ... تولد، امید، زندگی و ...

  و چه شنیدنی بود این صدا حتی اگراین صدای خفیف از واحد بالای سرت به گوش می رسید !

هر فصل تجاوزت تجدید باد !

+ ۱۳۹۵/۷/۲۶ | ۱۲:۲۵ | رحیم فلاحتی

  چه خوشبختی از این بالاتر

که نیمی از شاخه های پربار خرمالوی همسایه ی غربی

و حتی کمی بیشتر از آن،

درخت لیموی پر میوه ی همسایه ی شرقی به حریم خانه ات تجاوز کرده باشد !

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر

+ ۱۳۹۵/۲/۱۸ | ۰۰:۲۴ | رحیم فلاحتی

  بعد از من سوار آسانسور شد. اولین بار بود با یکی از ساکنین آپارتمان همراه می شدم. لبخندی زدم و به سلام و علیکی بسنده کردم. صفحه ی نشانگر هنوز طبقه ای که به آن نقل مکان کرده بودیم را نشان نداده بود که مرد جوان سوال کرد: « شرابِ ؟ »

  یاد می آید حدود یک ساعتی از نیمه شب گذشته بود و تازه باقی مانده اسبابی را که درون صندوق عقب اتومبیلم بود جمع کرده بودم و خسته و بی رمق خودم را می خواستم به آپارتمان مان بکشانم. نیم نگاهی به وسایلی که دست بود انداختم. یک بطری آب انار ترش محلی و نیم بطری هم روغن زیتون. خنده ام گرفت و جواب دادم : « نه داداش ! ولی اگه حوصله کنی تا چند وقت دیگه جا می اُفته و شراب خوبی می شه !!! »

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو