حاج آقا بفرما نان کماج !
همه چیز به هم ریخته . در آن واحد به چند موضوع فکر می کنم . به صحبت های همکارم که از اختلاف دختر و دامادش گفته بود و داستان یک جورهایی آزارم داده بود. به مردی فکر می کنم که دست روی زن جوانش بلند کرده و او را با بچه از خانه بیرون کرده بود و در ادامه کار به جایی کشیده بود که پدر زن هم جواب سیلی را با سیلی داده بود و آژان و آژان کشی و الی آخر .
به ویدیویی از نماینده ی مجلس فکر می کنم که در اخبار آمده بود نزدیک به چهار میلیارد تومان وجه نقد از منزلش سرقت شده و سعی داشت در مصاحبه با خبرنگار موضوع را تکذیب کرده و همه چیز را عادی نشان بدهد. و در تمام این لحظات تلاش می کردم اجاق فری را که نان کماج همدانی باید درونش پخته می شد روشن نگه دارم و هر بار بعد از چند دقیقه خاموش می شد و من خیلی علاقمند بودم جفت پا ،همراه با الفاظ رکیک بپرم روی مدرک و تجربه وفن و حرفه ی هموطنی که ساخته ی دست اش از همان ابتدای شروع به کار سر ناسازگاری گذاشته بود و می خواست مواد اولیه و تمام زحمت مان را برای پخت نان به هدر بدهد.
کمی نشستم . به صدای بچه ی همسایه گوش دادم که از واحد کناری به گوش می رسید. مادرش لغتی را هجی می کرد. حس کردم کسی به من دیکته می گوید . لب تاپم را روشن کردم . کمی به میرزا فکر کردم . بابت پستی که گذاشته بود. در مورد فتوایی که مکارم برای شمس و مولانا صادر کرده بود هم فکر کردم. نمی دانم میرزا با این موضوع چه کار کرده بود. زیر پست اش نظرات زیادی گذاشته بودند. اما میرزا هنوز جوابشان را نداده بود.
کماج ها را با جانی از فر بیرون کشیدیم. خستگی به جانش ماند. و به جانم . اجاق چندین بار خاموش شده بود و من دوباره برگشته بودم به صیقل دادن روح و روان تولیدکننده ی داخلی .
لب تاپ که روشن شد آمدم سُراغ وبلاگم. یک شخص ناشناس در آخرین پست ام نظری خصوصی گذاشته بود : « چرت ننویس وبلاگ بنویس » . هرچه فکر کردم چه چیزی بنویسم که چرت نباشد فکرم به جایی نرسید. انگار آن زنی که در حال دیکته گفتن به پسرش بود بالای سرم ایستاده بود . و ترکه ای در دستش . زبانم بند آمده بود و ذهنم منجمد شده بود. نمی توانستم بنویسم . می ترسیدم بازهم چرت بنویسم و کسی توبیخ ام کند. انگشتانم عرق کرده بودند . سربلند کردم تا نفسی تازه کنم و چشمم افتاد به هفت جلد شرح جامع مثنوی که بالای کتابخانه جا خوش کرده بود. به جلد سبزشان خیره شدم و دوباره یاد میرزا افتادم . هنوز نمی دانم حکم مان چیست و با این کتب - به زعم آقایان ضاله - چه باید کرد ؟
- حاج آقا ! بفرما نان کماج همدانی نیم پز و نیم سوز ... حاج آقا لطفن نصیحت و پندی بفرمایید جهت ارشاد تولید کننده ی داخلی ! به خدا جای دوری نمی ره ! حاج آقا ! حاج آقا ...
باز صدای زن همسایه بلند می شود که سعی دارد قبل از وقت خواب تکلیف های بچه را سر و سامان بدهد . امیدوارم پسرک دیکته اش را مثل من چرت ننوشته باشد ! امیدوارم ...
من امروز نون نداشتم. حال هم نداشتم.
نشسته بودم فک میکردم که نباید الان خودم میتونستم دو تا کف دست نون درست کنم و صبحانه رو ردیف کنم؟!
تو اون جایی که من درس خوندم و تا اون وقتی که دانشجو بودم، ده جور وسیله برا نون پختن طراحی شد.
اون وقت شمای یوزر همچنان شاکی ای!...
هیشکی کارشو درست انجام نمیده. شما هرچی دلت خواست بنویس!
به کی چه!
در ابتدا صرفا به زیبایی هدر اعتراض داشتم و الان به طویل بودن ارشیو هم. ماشالا. بزنم به تخته. چه وبلاگی اقا!
سلام
حتما باید یه نفر با ترکه بالا سرتون باشه؟!
(اگر با وجود پختن کماج و این فعالیت ها هنوز به خودتون میگین آبلوموف و دچار درد آبلومویسم ..من باید یه کتاب بنویسم درباره ی فاطیسم :))
من بودم به اون دوست ناشناس می گفتم :"چرت نگو! حرف بزن!"
قرار نیست مخاطب تعیین کننده ی نوشته و نظر ما باشه. این نوشته ی ماست که مخاطبمون رو تعیین می کنه. حالا اگر من، در جایی متوجه منظور شما نشدم و طنز نوشته رو به شکل دیگه ای تفسیر کنم، دلیل نمیشه شما بی محتوا نوشته باشی. :/
اتفاقا خیلی هم خوب می نویسید. آدم لجش درمیاد از بعضی حرفها!
بگذریم.
کماج چه مزه ای بود؟
آقا سلام اصلا ما عاشق این چِرت هاییم. همینطور با همین فرمون ادامه بده d:
این هم بخون اگه سلیقه ت گرفت لینک
اونی که معتقد هست نباید چرت نوشت، خودش دست به کار میشه محتوای خوب ارائه میده که بقیه هم یاد بگیرند. نه اینکه اینجوری بیدلیل، بی منطق و معلوم نیست از کجا؟!
سلام.
مگه مجبوره چرت بخونه؟!😉