آبلوموف

و نوکرش زاخار

حاج آقا بفرما نان کماج !

+ ۱۳۹۸/۷/۸ | ۲۰:۴۱ | رحیم فلاحتی

  همه چیز به هم ریخته . در آن واحد به چند  موضوع فکر می کنم . به صحبت های همکارم که از اختلاف دختر و دامادش گفته بود و داستان یک جورهایی آزارم داده بود. به مردی فکر می کنم که دست روی زن جوانش بلند کرده و او را با بچه از خانه بیرون کرده بود و در ادامه کار به جایی کشیده بود که پدر زن هم جواب سیلی را با سیلی داده بود و آژان و آژان کشی و الی آخر .

  به ویدیویی از نماینده ی مجلس فکر می کنم که در اخبار آمده بود نزدیک به چهار میلیارد تومان وجه نقد از منزلش سرقت شده و سعی داشت در مصاحبه با خبرنگار موضوع را تکذیب کرده و همه چیز را عادی نشان بدهد. و در تمام این لحظات تلاش می کردم اجاق فری را که نان کماج همدانی باید درونش پخته می شد روشن نگه دارم و هر بار بعد از چند دقیقه خاموش می شد و من خیلی علاقمند بودم جفت پا ،همراه با الفاظ رکیک بپرم روی مدرک و تجربه وفن و حرفه ی هموطنی که ساخته ی دست اش از همان ابتدای شروع به کار سر ناسازگاری گذاشته بود و می خواست مواد اولیه و تمام زحمت مان را برای پخت نان به هدر بدهد.

  کمی نشستم . به صدای بچه ی همسایه گوش دادم که از واحد کناری به گوش می رسید. مادرش لغتی را هجی می کرد. حس کردم کسی به من دیکته می گوید . لب تاپم را روشن کردم . کمی به میرزا فکر کردم . بابت پستی که گذاشته بود. در مورد فتوایی که مکارم برای شمس و مولانا صادر کرده بود هم فکر کردم. نمی دانم میرزا با این موضوع چه کار کرده بود. زیر پست اش نظرات زیادی گذاشته بودند. اما میرزا هنوز جوابشان را نداده بود.

  کماج ها را با جانی از فر بیرون کشیدیم. خستگی به جانش ماند. و به جانم . اجاق چندین بار خاموش شده بود و من دوباره برگشته بودم به صیقل دادن روح و روان تولیدکننده ی داخلی .

  لب تاپ که روشن شد آمدم سُراغ وبلاگم. یک شخص ناشناس در آخرین پست ام نظری خصوصی گذاشته بود : « چرت ننویس وبلاگ بنویس » . هرچه فکر کردم چه چیزی بنویسم که چرت نباشد فکرم به جایی نرسید. انگار آن زنی که در حال دیکته گفتن به پسرش بود بالای سرم ایستاده بود . و ترکه ای در دستش . زبانم بند آمده بود و ذهنم منجمد شده بود. نمی توانستم بنویسم . می ترسیدم بازهم چرت بنویسم و کسی توبیخ ام کند. انگشتانم عرق کرده بودند . سربلند کردم تا نفسی تازه کنم و چشمم افتاد به هفت جلد شرح جامع مثنوی که بالای کتابخانه جا خوش کرده بود. به جلد سبزشان خیره شدم و دوباره یاد میرزا افتادم . هنوز نمی دانم حکم مان چیست و با این کتب - به زعم آقایان ضاله - چه باید کرد ؟

  - حاج آقا ! بفرما نان کماج همدانی نیم پز و نیم سوز ... حاج آقا لطفن نصیحت و پندی بفرمایید جهت ارشاد تولید کننده ی داخلی ! به خدا جای دوری نمی ره ! حاج آقا ! حاج آقا ... 

  باز صدای زن همسایه بلند می شود که سعی دارد قبل از وقت خواب تکلیف های بچه را سر و سامان بدهد . امیدوارم پسرک دیکته اش را مثل من چرت ننوشته باشد ! امیدوارم ...

داداش انگشت انگشتریت کو ؟!2

+ ۱۳۹۸/۲/۷ | ۲۱:۳۶ | رحیم فلاحتی

  نمونه مواد مخدر

   روی صندلی نشستم . باید به درخواست استاد توجه می کردم . چشمم به نوشته هایم بود و فکرم طبقه ی پایینِ میدان ولیعصر. در میان آدم های گرد آمده دورِ میز و صندلی های سفید پلاستیکی . دلم نمی خواست آنچه که به قلمم جاری شده بود را بیش از این حذف کنم .

   افسری که کیف سامسونتی مقابل اش باز بود توجه ام را جلب کرد . حدس زدم که چه می تواند باشد . در کلاس های آموزشی همراه خودشان می بردند و در هر جمعی که وارد می شدند آب از لب و لوچه ی عده ای راه می افتاد . خمار می شدند. تن شان به خارش می افتاد، استخوان درد می گرفتند و حتی در عالم خیال کره لازم می شدند. تعدادی هم شروع می کردند و به ارائه ی اطلاعات تئوری و عملی خودشان از مصرف هر کدام از مخدرها.خلاصه کلام محفل نابی می شد و اگراستاد تذکر نمی داد ساعت ها ادامه داشت و کسی خسته نمی شد .

  حکایت دو جوانی که همزمان با من رسیدند مقابل غرفه، مثال همان عده ی فوق الذکر بود . هر جا که جناب سروان خواست اطلاعات شان را تصحیح کند، گفتند :« ما خودمون مصرف کردیم سرکار ... بابام ده سال بود تریاک می کشید الان متادون استفاده می کنه. تو تَرکه ... من بیمارستان بستری بودم این قرص رو به من می دادن تا دردم ساکت بشه و همینطور ور می زدن ... »

 نیم نگاهی به آنها انداختم . هر دو ترکه ای و لاغر و سبزه رو . ادا اطوار بچه های خزانه و دروازه قزوین و شوش و مولوی  رو داشتند . پسری که کلاه بیسبال سرش بود و کنارم ایستاده بود دستش را گرفت جلو صورتم . حس اره شدنِ تن ام با دردی شدید دوید زیر دندانم که فک ام را به هم فشرد.

  « پسرِتو شهریار با جیب های پر از گوجه سبز بالای درِ باغ خسروشاهی نشسته بوده . باغبان از راه می رسه و چوبدستیش روپرت می کنه . بین راه می گیره به شاخه های پربار درختا و گیر می کنه همون بالا و به تن و جان پسرک نمی رسه . پسرِ هول از بالای در می پره پایین . شروع می کنه به دویدن . سر کوچه درد امانش رو می بره . پاچه ها و نیمی از پیرهنش خونِ خالی شده بوده .زانوهاش شل می شن . دستی که درد داشته رو بالا میاره . گوجه سبزها تو مشتش به رنگ گوجه فرنگی .اما یک چیزی اون وسط کم بوده . نه انگشترش سرجاش بوده و نه انگشتش  از بندِ دوم .

  می گفت : « بعدها که از بیمارستان و عمل جراحی برگشتم جلو باغ ، خوب که دقت کردم هنوز قسمتی از انگشتم با رکاب انگشتری به میخ بالای چارچوب در گیر بود . »

 و باز شروع کردند به وراجی : « آره سرکار نه اعتیاد عاقبت داره و نه دزدی ! » و دست چهار انگشتی اش را بالا گرفت و ادامه داد : « بخصوص آلوچه دزدی !!! »

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو