حجم سینه ات را پُرکن !
پای دلم نشسته ام. درد می کند. زانوهایم را درون شکمم جمع کرده ام .
مادر می گوید : « پسر! لجبازی نکن ! بذار برات چای نبات درست کنم. شاید سردی کرده باشی ... »
این اولین بار است که مادر درد دلم را نمی فهمد .
پا می شوم . مادر حرف نمی زند. شیشه ی گلاب را روی سنگ خالی می کنم . حجم سینه ام را از اکسیژن و عطرگلاب پُر می کنم و ورد می خوانم . دوباره دستی روی سنگ صاف و صیقلی می کشم و می خواهم زبان به خداحافظی بگشایم . دست به روی شانه ام می اندازد و پا به پایم می آید. کنار دروازه ی بزرگ آرامستان دستم را می کشد و می گوید : « پسر ! اینقدر دلتنگی نکن ! من می دونم ... » وباقی را نمی شنوم . سر برگردانده و رفته است . همیشه خیلی چیزها را بهتر از من می دانست و به روی من نمی آورد .حال مرا خوب می فهمید !
هیچ وقت فراموش نمی کنم هر وقت ناراحت بودم بغضم را تا وقتی می توانستم پنهان کنم که مادرم نگفته بود چی شده
به محض اینکه صدایم را حتی از پشت تلفن می شنید متوجه می شد و تا می پرسید چی شده بغضم می ترکید و ...
الان که ندارمش کسی نیست که مثل او حالم را حتی از صدیم و یا نگاهم بفهمد...
خودم هم همینطور حال بچه هایم را می شناسم با کوچکترین کلام حتی طرز گفتن الو از پشت تلفن
مادر همینه دیگه....
به یاد آن قطعه شعر سپید از سهراب افتادم که روی سنگ تیره ی مرمر حک کرده بودند...
" بزرگ بود و ..."
آن شب، وقتی برای اولین بار توی خوابشان را دیدم، آن قامت سپید ایستاده در آستانه ی در، به انتظار رسیدن و دیدن ما... همان وقت فهمیدم که چقدر وجودش بزرگ بوده و هست... مادری استوار و قوی!
روحشان شاد و یادشان در قلب ها جاویدان.
خدا رحمتشون کنه...