آبلوموف

و نوکرش زاخار

جنگ می شود ، جنگ نمی شود.

+ ۱۳۹۸/۴/۲۳ | ۱۱:۵۶ | رحیم فلاحتی

 

  گاه خواب می بینم در افغانستانم. گاه در سوریه ، گاه درعراق . خانه به دوشی ام از کابل آغاز می شود ، از بغداد می گذرد و در دمشق آرام می گیرد . راه به غزه نمی برد . راهی نیست .حتی اگر هوس زیتون کرانه های مدیترانه را کرده باشی . از زمین و دریا و آسمان راه هایش بسته اند.

  گاه موشک ، گاه گاز کُلر و گاه تله های انفجاری ! و هر از گاهی یک اتوبوس در آمریکای لاتین چپ می کند با چند کشته و زخمی . و یا یک حادثه ی تروریستی در متروی لندن ! اخبار ما پر می شود از نوارهای زردی که محدوده ی حادثه را مسدود کرده اند. با پلیس هایی که لباس های شکیل و مرتبی به تن دارند.  

  مادر با پای دردآلود از آقا لطیف ، سوپری سرکوچه، دو کیلو سیب زمینی اردبیل خریده به بیست هزارتومان . ولی هنوز بر سر این حرف اش ایستاده است که ، جنگ نخواهد شد !

  من تکرار می کنم . جنگ می شود ، جنگ نمی شود. مادر کیسه ای تخم کدوی بو داده به دستم می دهد و می گوید : « این هم شبچره تان پسر ! »

با ارغوان می نشینیم به تماشای تایتانیک و یک دل سیر گریه می کنیم برای هواپیمای ایران ایری که در خلیج فارس مورد حمله ناو وینسنس قرار گرفت .تایتانیک آرام آرام در دل اقیانوس فرو می رود. خواب می بینم گاوها اعتصاب کرده اند . شیر گران شده و قیمت گوشت گوساله دوبرابر سال گذشته . مادر می گوید : « آهای ذلیل مرده ! مگه با بلیط درجه ی یک تایتانیک سفر می کنیم که همه چیز اینقدر گرونه ؟!!! »

 می گویم : « نه مادرجان ! با بلیط درجه ی سه قطار بنارس به راولپندی . آن هم در واگنی بوگندو ! »

باور نمی کند .

  مادر می گوید : « تو صف نونوایی زن ها می گفتن یک پراید، یک پهباد آمریکایی رو سمت شابدوالعظیم زیر گرفته ! مادر این پهباد چیه ؟ مگه قانون کاپیتولاسیون هنوز برقراره ؟ خمینی که اونو باطل کرده بود ! نکنه سگ شون رو زیر گرفته باشیم اونا دیه بخوان ؟! »

  از خواب می پرم . ارغوان می پرسد : « چت شده ؟ »

  می گویم : « خواب تایتانیک رو می دیدم . با بالش می کوبد توی سرم : « خاک تو سرت بی جنبه ! من رو باش فکر کردم برای من تیز کردی . مرده شور تو رو ببره با اون رُز بی حیا ! »

 می گویم:  جنگ می شود . جنگ نمی شود .

  ارغوان از تخت هولم می دهد پایین و می گوید : « خوب شد دیشب " نجات سرباز رایان " رو ندیدیم وگرنه تو الان از زیر لحاف آر پی جی می زدی ! »

  « بلند شو راه بیفت ! ده دقیقه دیگه سرویس می رسه ! »

  می پرسم : « ارغوان اگه جنگ بشه اداره ها تعطیل می شن ؟ خسته شدم از این زندگی آروم و یکنواخت ، دلم جنگ می خواد . خونین و مالین ! می خوام برگردم شهرستان و چند تا خروس لاری بخرم . رو برد و باخت شون شرط بندی می کنم. تماشای جنگ شون دیدنیه .  رمان "ریشه ها" رو خوندی ؟ همون که شخصیت اصلیش ... »

 نمی گذارد حرفم را تمام کنم و می گوید : « برو گم شو ! آدم نمی شی ! سر صبح شوخی و جدی ت معلوم نیست .... »

اختلاف اُملتی

+ ۱۳۹۸/۴/۱۹ | ۰۷:۰۱ | رحیم فلاحتی

 

  اختلاف شدیدی تو زندگی زناشویی داشتیم  و آن عدم تفاهم سر یک موضوع بود . همین باعث جدایی ما شد. همه دنبال آن یک موضوع بودند و ما به افراد نزدیک خانواده گفته بودیم که آن چیزی نیست جز سبک آشپزی و نوع پختن املت . او دوست داشت گوجه ها آبدار وکمی سفت و خام باشد و بعد تخم مرغ ها را بدون اینکه هم بزند روی گوجه ها بشنکد . اما من خوب گوجه ها را می پختم و کمی در روغن تفت می دادم و تخم ها را روی آن می شکستم و هم می زدم . فقط همین .

  وقتی وعده های زیادی از غذای ما را املت تشکیل می دهد پس حق داشتیم به این دلیل متارکه کنیم. زندگی همین دلخوشی هاست مگر نه ؟!

چهار نعل برم استاد یا یورتمه ؟!

+ ۱۳۹۸/۴/۱۸ | ۱۱:۴۴ | رحیم فلاحتی

  آدم ها اخلاق و خصوصیات متفاوتی دارند. و این خصوصیات در جاهای مختلف بروز می کند. سر سفره ی غذا. در سفر و در صف نذری و نان، در مواقع  دَهِش و گشاده دستی و گرفتن ها و بیش از حق خود گرفتن ها . یکی از آدم هایی که این روزها گهگاه به او فکر می کنم استاد خانمی است که ترم گذشته به ما اخلاق حرفه ای درس می داد.

  در یک ترم سه درس عمومی مشابه هم داشتیم . سه کلاس پشت بند هم . اندیشه ی اسلامی ، اخلاق اسلامی و اخلاق حرفه ای . و هر سه استاد خانم بودند. یکی اندیشه ی اسلامی را شانزده داد و یکی اخلاق اسلامی را بیست و دیگری اخلاق حرفه ای را چهار !

در خصوص حضور و غیاب و مشارکت در هر سه کلاس وضعیت ام به یک شکل بود و می دانم اندیشه اسلامی را استاد می توانست کمتر از شانزده بدهد و همینطور اخلاق اسلامی با سختگیری بیشتر می توانست بیست نباشد. برای جواب هر سه درس از یک روش استفاده کرده بودم . ولی هنوز نمی دانم چرا استاد برای انشاء مفصلی که برای اخلاق حرفه ای نوشته بودم نمره چهار را لحاظ کرده است. البته ناگفته نماند انشایی که برای جواب سوال های درس نوشته بودم در فضای سورئالیسم و یا به قول میرزای عزیز « فراواقعگرایانه » بود و این به مذاق هر کسی خوش نمی آمد و سبک جدیدی بود که می توانم بگویم من مبدع آن بودم :))

دو هفته گذشته است . هنوز به خانم « س . م . س . ح » فکر می کنم . به خاطره ای که از اسب سواری به همراه فرزندش در میدان اسب دوانی برای ما بازگو کرده بود. به اسبچه های نژاد خزری که برای سوارکاری بچه ها مناسب است و برای آموزش از آن استفاده می کنند. به چهار نعل تاختن اسب ها و به چهار سُم اسب  که نعل های شان شُل شده است و به نمره چهار ... چهار ...چهار ...

 

من شبدر تازه ام !

+ ۱۳۹۸/۴/۱۶ | ۱۲:۲۳ | رحیم فلاحتی

 

  از یک گوشه شره می کند. آرام آرام راه باز می کند و از دیوار تازه رنگ شده پایین می آید. گاهی تند و گاهی کُند. پلک هایم سنگین می شود و دیگر سیاهی است و تاریکی .  

  سعی می کنم چشمهایم را باز نگه دارم . اما چقدر توان دارم ؟ تا چه مدت می توانم مقاومت کنم؟ گیج و گنگ صفحه ی مانیتور را نگاه می کنم و فقط دلم می خواهد بخوابم .

  سقف توالت چکه می کند. بالش ام خیس می شود. چکه های آب از گوشه ی چشمم راه می کشند رو به پایین .  مادر گریه کرده است . پدر شب به خانه نیامده است .گربه های همسایه امشب پشت پنجره ی اتاق خوابم ایستاده اند. بوی تریاک می آید. این گربه ها انگار خمارند. پدر امشب به خانه نیامده است.

  به یاد می آورم . یک یادآوری بی زمان . خوابی آمیخته به کرانه های خزر، خوابی آمیخته به گیسوی سپیدرود .  آنگاه که چهل گاو لاغر چهل گاو چاق را می خورند . من بر می خیزم. به سمت طویله می دوم . با دیدن گاو مش حسن دلم آرام می گیرد. گاو مش حسن گاوچاق و پرواری شده است .

  به سمت پنجره می روم . گربه ها نیستند. سگ لاغرم گودی کنار لانه اش خوابیده است. هیچوقت آن لانه ای را که ناشیانه برایش ساخته ام را دوست نداشت و پا به درونش نگذاشت. ناگهان ترس به جانم می ریزد. نکند در خواب دیده باشم چهل سگ چاق چهل سگ لاغر را خورده باشند؟!  "گودی" را صدا می زنم . می آید و کنار تختم لم می دهد.

  مادر پای سماور است . آبجوش را درون قوری می گرداند. پدر آمده است . منتظر چای تازه دم است . گربه ها این بار پشت پنجره ی آشپزخانه اند.

  خوابی که دیده ام مقابل چشمانم تصویر می شود. چهل گاو چاق ، چهل گاو لاغر. "گودی" از در نیمه باز به حیاط می رود.

  پدر دست می اندازد بالای کابینت و چرخ گوشت را برمی دارد. آخر ماه است . کم آورده است. گربه ها پشت پنجره از خماری خمیازه می کشند .

 مادر جوش آورده است . سماور را بلند می کند روی سرش. چای دم نمی کند . پدر از جا می جهد . گاوهای چاق کنار خیابان سر در سطل زباله ای کرده اند. یکی از آن ها در حال جویدن نقشه ای است. سر گربه را جویده و آرام آرام در حال بلعیدن مابقی است. پدر مادر را می بوسد. سماور را با احتیاط روی میز می گذارد.

  من مات بوسه ی پدرم . گربه ها زیر پر وپایش می پلکند. آب از سقف توالت چکه می کند. مادر آرام شده است . گاوها سلانه سلانه دور می شوند.

  پلک هایم سنگین است . کلمات را تشخیص نمی دهم . سرم را روی میز می گذارم. آب روی سرم چکه می کند. داد می زنم : « یک گاو چاق بیاد من رو بخوره ! من شبدر تازه ام . قبل از اینکه به خس و خاشاک تبدیل بشم یکی بیاد من رو بخوره ! ... »

ما چهار نفر

+ ۱۳۹۸/۴/۱۵ | ۱۱:۵۰ | رحیم فلاحتی

   

  چهارتا بودیم . رفیق و همبازی . از بچگی تا موقعی که به اصطلاح مرد شدیم . بزرگ ترمان مازیار بود. با یکی دو سال اختلاف، بعد بابک بود و بعد من و آخری فرشید .

  با مازیار خیلی ایاق تر بودم. هر جا می رفت سرکار من را با خودش می برد. خیلی از خانه های محل را باهم رنگ زدیم . از خدمت که برگشتم با من آمد جنوب . چندباری هم آمد به دیدنم . من هم به بندر برای دیدنش رفتم . همان رفتن شد و دیگر به شهرمان برنگشت. نوجوانی و جوانی مان تیره و کدر گذشته بود. به همین خاطر دیگر شهرمان را دوست نداشت.

  آنقدر گم و گور ماند که وقتی شنیدم آمده رامسر یک حالت شرم از دیدارش داشتم. مثل رفیقی که در حق رفیق اش نارفیقی کرده باشد. آمد و ماند و زنش دادند و دوباره برگشت جنوب . بعد چند سال که برگشت، زنش خیال طلاق داشت. داستان مهریه پیش آمد و شکایت و نداری و ماه ها حبس. یک سال و اندی پشت میله ها ماند .دلتنگ تنها پسرشان. زنش بی خیال نمی شد . هر حق و حقوقی که داشت به زور قانون و حربه های دیگر از مرد گرفت . در حالیکه در این مدت اجازه ی کار نداشت و مدام تهدید می شد و به زندان می رفت .

  بعدی بابک بود. تیز و بز و زرنگ مان بود. مکانیک موتورهای دریایی خوانده بود و بالاخره سوار کشتی شد و رفت روی آب های بین الملل . سال چهارم یا پنجم انگلیس پیاده شد و خداحافظ ایران ! چندسالی ماند و چون بچه ی زرنگی بود و انگلیس ها ازپس او برنمی آمدند دیپورتش کردند. آمد و با پدر و برادرها هتلی ساختند و شدند هتل دار. هم مهمان های تو دل برو به تورش می خوردند و هم آدم های اهل دل و حقه و وافور .

  خود من هم همچین سر راحتی تا الان روی بالش نگذاشته ام . یک روز که بعد نزدیک به بیست سال دوندگی و سگ دو زدن و راه های مستقیم و میانبر و کج و راست را برای یک لقمه نان امتحان کردم و تمام طرح هایم چون حسن آقا کلیدساز به بن بست خورد و یا به دلیل تحریم ها و هزارو یک کوفت و زهرمار دیگر به جایی نرسید به خانه برگشتم . ظهر بود . یک روز گرم و شرجی تابستان. ناگهان در این روز متوجه شدم که دیگر زنم تمایلی به زندگی با من ندارد . و چون خودش را یک تنه صاحب همه ی اندوخته های زندگی مشترک می دانست به من گفت : « بای بای ! شب بخیر خسرو! هرجا که دوست داری برو به سلامت ! »

  من واکنش های مختلفی از خودم نشان دادم . گاه مضحک . گاه تلخ . گاه عصبی و هیستریک و گاه خوشحال و شاد از این رهایی .

  آخری ما فرشید بود. اصلیت شان تهرانی یا ورامینی بود.  روایت ها متفاوت بود. بچه شهید بود. یک مصدوم شیمیایی که در همان ماه های اولیه شیمیایی شدن جانش را طرز دلخراشی از دست داد.  از بین ما فقط او بود که لیسانس گرفت و وارد کار دولتی شد. آن موقع که ما حمالی می کردیم و له له می زدیم برای شغل ثابت او شغل رسمی و حقوق خوبی داشت. دوستانش عوض شدند. پاتوق اش شد بلوار و مشتری های کافه غار و سیگاری بار زدن و سیر آفاق و انفس . در این بین عاشق دختر همسایه مان شد. من نفهمیدم چرا شبنم را به فرشید ندادند. دلیل اش و حتی عشقش را از زبان خود فرشید هیچ وقت نشنیدم. و این قصه سربسته ماند.

 مازیارتابستان چند سال قبل حین نجات پدر و دختربچه ای که در ساحل خزر در حال غرق شدن بودند جانش را از دست داد. این درحالی بود که تازه اجازه پیدا کرده بود پسر هفت ساله اش را ببیند و با او ارتباط برقرار کند و چقدر خوشحال بود. 

 بابک معتاد شده و بعد چندبار بستری در کمپ، دوباره به اعتیاد رو آورده و زنش در راهروهای دادگاه به دنبال مطالبه ی مهریه و درخواست طلاق است .

 زن من که خیلی زرنگ تر از بقیه بود چند ماه جلوتر از اینکه مرا پشت در بگذارد به هر لطایف الحیلی از من حق طلاق گرفته بود. خیلی زود دست به کار شد و یکطرفه این کار انجام داد .

  فرشید هم هیچ وقت به دختر همسایه نرسید و بیشتر در خودش خزید و بعدها که می دیدمش به من خیره می شد و مرا نمی شناخت . از بس حشیش کشیده بود قاطی کرده بود. گاهی برای خودش حرف می زد و می خندید. از دیدنش دلم می گرفت . بیشتر از هر وقتی آن زمان که مادرش را می دیدم و سلام و احوالپرسی می کردم دچار شرم و عذاب زیادی می شدم.انگار که با زبان بی زبانی می گفت : شما چرا مواظب بچه ام نبودید؟! این بود رسم رفاقت بین شما ؟!.

 

  چهار نفر بودیم با چهار سرنوشت متفاوت . یکی مرگ . یکی زن و بچه و اعتیاد . دیگری هم شکست پشت شکست و پاشیده شدن کانون خانواده و آخری هم جنون و جنون و باز جنون ... نمی دانم ما چهار نفر چند بار به مرگ فکر کرده ایم . و دراین میان یکی ناخواسته قطعی شده و سه تا دیگر چگونگی و زمانش نامعلوم است . جهان عجیبی است . حادثه خبر نمی کند. 

 

 به قول جان به این می گن یک پایان شُخمی ! ... بله !بی هیچ کم کاست و تحریفی  شُخمی !

 

ده سگ به فرمان من بودند

+ ۱۳۹۸/۴/۸ | ۱۴:۱۰ | رحیم فلاحتی

 

   قدم می زدم . با سرقدم های تند . چیزی میان راه رفتن و دویدن . یا به اصطلاح " هَروَله" می کردم .  انگار سگ دنبالم کرده باشد. بهتر است بگویم زنگ سگ دو زدن هایم برای یک لقمه نان به صدا در آمده بود، نباید از قافله جا می ماندم .

   یک سوی ام فضای بازِ چند هکتاری با بوته های کوتاه و بلند قرار گرفته بود که در دور دست اش آپارتمان های بلند و زشتِ مسکن مهر و تهران و چراغ های سوسو زن اش را همه با هم یک جا  قاب کرده بود و یک سوی ام آپارتمان های کهنه و خاک گرفته ی شهرک.

  چند ده متر آن سوتر از زمین بایرمی شد تا بالای شهر را دید ، تجریش و دربند و درکه و فرحزاد و برو تا بالاتر . تعدادی سگ ...  «  یک ... دو ... سه ...آره !  یکی آنجا پشت بوته هاست  چهار و پنج ... هووووووم  ... شش و هفت و ... ده تا ... آره ده تا سگ ردّ هم . خدایا عجب سگدونی درست کردی این شهر رو ؟!! .... »  کمی می ترسم . خدایا سالم به محل کار می رسم ؟ سعی می کنم ترسم را نشان ندهم . کمی پا کُند می کنم. اتفاقی نمی افتد . به راهشان ادامه می دهند و محل سگ هم به من نمی گذارند. یعنی از خودشان نمی دانند.

  متوجه نشده بودند که در یک حس با آنها مشترک ام و می توانم از فاصله ی دور بوی تن شان را حس کنم . حتی بوی آن سه قلاده ماده ای که بین آنها بودند و هفت های دیگر دورشان موس موس می کردند.

 

  چند شبی بود با هم خلوت داشتیم . من غرق در این فکر بودم تا راه حلی پیدا کنم . البته این کار با باقی کارهایی که در تمام عمرم کرده بودم فرق داشت . باید آنچه که او تمام و کمال ساخته بود را معیوب می کردم. آمده بودم تا از خودش راهنمایی بگیرم . اما او لب باز نکرد. فقط و فقط به ایده هایی که در سر داشتم می خندید . بله به همان ایده ی اول که شامه ای قوی به مخلوقش بخشیده بودم . او انگار به این می خندید که: «  بنی بشر! اگر شامه ات تیزتر از آنچه باشد که الان است از گند و کثافتی که به زمین زده ای دقیقه ای دوام نخواهی آورد .»

  البته بینایی و شنوایی و لامسه و هرچه که می توانستم را آزمایش کرده بودم . انسان آنقدر به این قوا نیازمند بود که می توانست با نبود آن تغییر و ضربه ی اساسی در زندگی و سرنوشت خودش بدهد. و این برای خود من هم ترسناک بود.

  وقتی با تصوراتم راهی بارگاهش شده بودم ، تنها آدرس و اطلاعاتی که داشتم این بود که رسولانی هریک تا مرتبه ای صعود کرده اند . برای یافتن اطلاعات بیشتر به سراغ لب تاپم رفتم. کلمه ی معراج را جستجو کردم :

آسمان دنیا

به نوشته المیزان، پیامبر(ص) از مسجد الاقصی به آسمان دنیا صعود کرد و در آنجا آدم (ع) را دید. آنگاه فرشتگان دسته‌دسته به استقبال او آمده و با روی خندان به او سلام کردند. او در آسمان دنیا ملک الموت را نیز دید و با او گفتگو کرد.

آسمان‌های دوم تا ششم

وی سپس به آسمان دوم صعود کرد و آنجا با حضرت یحیی و حضرت عیسی دیدار کرد. پس از آن در آسمان سوم با یوسف، در آسمان چهارم با حضرت ادریس، در آسمان پنجم با هارون بن عمران و در آسمان ششم با موسی بن عمران ملاقات نمود.

آسمان هفتم

پیامبر(ص) در آسمان هفتم به جایی رسید که جبرئیل از رسیدن به آن مقام عاجز بود. او به پیامبر گفت: من اجازۀ ورود به این مکان را ندارم و اگر به اندازۀ سر انگشتی نزدیک‌تر شوم بال و پرم خواهد سوخت. در اینجا گفتگویی میان پیامبر و خدا، شکل گرفت که با عنوان حدیث معراج شهرت یافته است.

 

  خواندم و راهی شدم . انگار مسافری که راهی تعطیلات آخر هفته می شود. چنان کسی که سوار بر پراید است و از جانش در جاده هراس دارد من هم از سوختن بال و پرم می ترسیدم . ولی با این حال عزم سفر کردم .همان مرتبه ی اول جلوی مرا گرفتند و اجازه ی خروج از آنچه که می پنداشتند در حد و اندازه ی من است را ندادند. اما فرشتگان از تخیلی که انسان داشت غافل بودند. و شاید نمی دانستند من از همین کنج اتاق می توانم تا حضور باریتعالی بروم. و من رفتم . و چون طفلی مرا پذیرفت . و خواست تا گوشه ای بنشینم و دنیا را تماشا کنم و دفتری در برابرم قرار داد از تاریخ و سرگذشت انسان ها .و من آن را مرور کردم . در حالیکه کارهای آدمیان را می دیدم .

 ساعت ها آنجا نشستم و خواندم و دیدم . نه گرسنگی به سراغم آمد و نه قضای حاجت . هرچه بیشتر درنگ کردم بر روی کارها و اعمال انسان ها و جوامع و ملت ها، تنها چیزی که در انسان ها مازاد بود و بهره ای مفید از آن نمی برد عقل بود . پس به این نتیجه رسیدم که می توان آدمیان را فارغ از این قوه دید . چون نتیجه اش بدتر از این وضعیتی که هست نمی توانست باشد.

  وقتی از این بالا دست به کوه ها و جنگل ها و دریاها نگاه می انداختم آنچه می دیدم این بود که انسان به اسم رفاه بشری کمر به نابودی زمین بسته است . هم او که اشرف مخلوقات خطاب می شود و خود را به خاطر عقل و قوه ی تمایزی که دارد همه کاره ی زمین می داند آرام آرام قبر خود را می کند.

  تصور کردم اگر ما هم چون سایر موجودات شاید در حد و اندازه ی یک گونه از میمون ها بودیم اکنون زمین چه وضعیتی داشت ؟ ... مناطق بکر و دست نخورده . جنگل ها و دریاهای پاک . آسمان آبی و بدون آلودگی . فقط و فقط از شاخه ای به شاخه ی دیگر می پریدیم و در جستجوی میوه و غذا از منطقه ای به منطقه ی دیگر می رفتیم. تصورش را بکنید ! لطفن یک لحظه تصور کنید زمین بدون انسان عقلمند چه شکل و وضعیتی داشت ؟!

 

  سگ ها بوی مرا استشمام کرده بودند. هر ده تایشان به سمت من حمله ور شدند. من برای خبردار کردن دیگران جیغ های بلندی  کشیدم و از نزدیکترین درخت نارگیل بالا رفتم . چه جای امنی ! دور دست را می شود دید . آنقدر جنگل انبوه است  که چشم انداز محدود باشد . دوست دارم چندتا از این نارگیل ها را به سمت شان پرت کنم که گورشان را کم کنند و بروند به سمت دشت هایی که از آن آمده اند. جنگل که جای سگ نیست .  اما آنها به سراغ بچه گرازی که از مادرش دور افتاده رفته اند .

 

آیا شراب کاخ کرملین سرخ تر از شراب کاخ سفید است ؟

+ ۱۳۹۸/۴/۲ | ۱۲:۱۸ | رحیم فلاحتی

 امروز صبح با این فکر و سوال به سمت محل کار راه افتادم که چگونه یک رهبر دینی می تواند به فهم مشترکی از جهان بینی برسد با فردی که رییس جمهور یک کشور سرمایه داری است ؟ آیا  ما می توانیم زبان ترامپ را بفهمیم ؟ اگر نه ! پس چطور زبان گورباچف و یلتسین و پوتین و مدودف را فهمیدم ، اما در فهم کارتر و ریگان و بوش پدر و پسر و کلینتون و اوباما و این آخری، ترامپ ناموفق هستیم ؟ آن ها چیزی فراتر از روس ها از ما می خواهند ؟ در مقایسه ی بین شرق و غرب چرا فکرمی کنیم آگاهی ما نسبت به غرب بیشتر است ؟ چرا پوتین با اتومبیل های اختصاصی خود در تهران مانور می دهد و رییس جمهوری از آمریکا نمی تواند ؟ کدام خوب است و کدام بد ؟

  بعد از چهل سال چطور شد که شعارهای مرگ بر شوروی کمرنگ و حذف شد و برعکس ما هنوز سر عداوت با یانکی ها داریم ؟

  آیا تا به حال شده کسی مقایسه ای بین آنچه که از سمت و سوی روس ها به ما رسیده را با آنچه که از آمریکایی ها نصیب مان شده را روی کفه ی ترازو گذاشته باشد ؟ چرا نمی توانیم در عرصه ی سیاست به گونه ای عمل کنیم که بیشترین عایدی از همراهی با جهان و جهانیان نصیب ما شود؟ و نقص کار کجاست ؟

  اگر بخواهیم یک ارزیابی از وضعیت کنونی کشور داشته باشیم ملل دوست و دشمن ما کدام اند ؟ چرا نمی خواهیم متوجه باشیم که بدترین حوادث از نیروهای داخلی برما تحمیل شده است وهمه ی آن ها از کج فهمی و عناد و تعصب بوده و بس . و در هزاره ی سوم هنوز کمیت ما لنگ است . و در این وانفسایی که آتش و خون پیرامون ما را گرفته است و در داخل مردم مستضعف و فقیر بیشتر وبیشتر می شوند عده ای به دنبال طره ی گیسوی اسکندری اند و زایمان نگار که آیا به روش رستمینه « معادل سزارین » خواهد بود و یا طبیعی ؟ و آیا از رامبد ، هیربدی زاده خواهد شد یا مهربدی ؟!!

والله اعلم

کلید ؛ باز و بسته

+ ۱۳۹۸/۳/۲۷ | ۲۰:۳۰ | رحیم فلاحتی

  همان ابتدا که دیدم اش دستم به سوی اش رفت. برداشتم و قدم زنان نگاهش کردم. از خودم پرسیدم آیا این یک نشانه است؟ یا می تواند باشد؟ چه معنی داشت روی دیوار کوتاه دور مجتمع، سوییچ یک اتومبیل انتظارت را بکشد؟ از سر و شکلش پیدا بود که نو است . بی اختیار یکی درونم داد زد : « یالّا ! شانس بهت رو کرده ! از اینجا تا هرجا که دلت خواست این سوییچ در ِهر ماشینی رو باز کرد صاحب اون ماشین تویی . »

  سریع دوباره نگاهی به سوییچ انداختم .« بخشکی شانس ! » آرم یکی از شرکت های قوزمیت وطنی روی آن بود.  دلخور وناراحت می روم  به سمت اولین پرایدی که به نظر صفر می آمد . سوییچ را درون قفل در انداختم و چرخاندم . صدای دزدگیرش بلند شد. ترس خورده سوییچ را بیرون کشیدم و سعی کردم بدون جلب توجه به راهم ادامه بدهم. چند نفری از مغازه های اطراف سرک کشیدند و یکی که ندیدمش صدای آژیر را خفه کرد.

  خیلی عجیب است .این فکرها از کجا می آید ؟ چرا و چگونه مالکیت ها تعریف می شود؟ آیا اگر برحسب شانس سوییچی که در دستم بود دری را باز می کرد آن اتومبیل برای من بود؟ عقل و احساسم به جنگ با هم برمی خیزند.  سعی می کنم به عقب برگردم . خیلی عقب . خیلی خیلی دور . همان زمان که آدم و حوا کون برهنه به زمین مشرف شدند. نمی دانم وقتی آمدند چند دانگ از کره ی زمین پشت قباله شان بود. این مالکیت چطور تعریف شد که یک وجب از آن به ما نرسید ؟ حتی در دور افتاده ترین نقطه ی زمین ؟ !

  قضیه خیلی سخت می شود. باز از خودم می پرسم، یعنی برحسب اتفاق نبوده ؟ درست مثل همین پیدا کردن سوییچ ؟ خیلی وقت ها بسیاری از داشتن ها و نداشتن ها از همین بر سر راه قرار گرفتن ها اتفاق می افتاد. یکی به زندگی وارد می شد و یکی دیگر از آن بیرون می رفت. مال و املاکی امروز برای ما بود و روزی دیگر برای دیگری . هیچ وقت همه چیز برای  همه کس نبود. درست مثل امانتی بود که می گرفتیم و پس می دادیم . اما بسیاری از این دادن ها و ستادن ها به راحتی برگزار نمی شد. حتی به پای شان جوی های خون به راه افتاده بود و خیلی های دیگر به راحتی آب خوردن . بیشتر که فکر می کنم در سرم غوغایی از آتش و خون و چکاچک شمشیر و شیهه ی اسب برپا می شود. و قابیل را می بینم که در تدارک حیله ای است برای قتل .

  هنوز ترس بلند شدن صدای آژیر دزدگیر اولین و آخرین اتومبیل بر جانم است . مسیر رفته را بر می گردم . سوییچ را همان جایی می گذارم که برداشته بودم . و بر می گردم . در طول مسیر خانه تا دانشگاه به این فکر می کنم که قابیل به دنبال تملک چه بوده است ؟ چرا برادر کشی ؟ او که  شش دانگ کره ی خاکی به نام پدرش بود، چه می خواست ؟!! واقعن به دنبال چه بود ؟ آیا به آن رسید ؟

 

نمک زمین

+ ۱۳۹۸/۳/۲۰ | ۰۰:۲۱ | رحیم فلاحتی

 

  دیشب دقایقی از فیلم مستند « نمک زمین » را تماشا کردم. یک مستند فرانسوی – برزیلی به کارگردانی ویم وندرس  و ژولیانو ریبیرو سالگادو که در سال دوهزار و چهارده اکران شده است. شروعی فوق العاده داشت. با عکس هایی تاثیرگذار از یک عکاس برزیلی به نام سباستیائو سالگادو . عکاسی که با عکس هایش از گستره ی زمین و طبیعت و مردمان گوناگون ، روایت گر بخشی از فجایع انسانی و طبیعی و رخدادهای هولناک تاریخ معاصر جهان بوده است. عکس های سیاه و سفیدی از معادن طلای برزیل که همان ابتدا منِ مخاطب را مسخ و میخکوب کرد. آنقدر با قدرت این مواجهه صورت گرفت که برای لحظاتی نامه ای را که باید برای تو می نوشتم ، فراموش کردم.

  به اجبار تماشای ادامه ی فیلم را رها کردم . باید به چند سوالی که کرده بودی جواب می دادم. سوال هایی که باید جواب های شان راهی برای درک متقابل می شد. و رفع سوء تفاهم ها . پس نوشتم و نوشتم و جواب دادم .

  بعد ازنامه نگاری به تماشای ادامه فیلم نشستم. دیدن قبیله ای از انسان های بدوی اندونزی در این فیلم که سباستیائو برای عکاسی به میان آن ها رفته بود مرا به این فکر واداشت که چطور می شود یک سری افکار و دیده ها و شنیده ها در یک راستا و زمان قرار می گیرند تا اشتغالی ذهنی و فکری را در فرد بوجود آورند؟ این را از این جهت می گویم که چند وقتی بود به چگونگی انتخاب پوشش در انسان ها فکر می کردم. به انسان های اولیه . به این سوال می اندیشیدم که چطور و از چه زمانی انسان احساس کرد باید قسمت هایی از اندام خود را بپوشاند. و چطور شده بود که هنوز انسان هایی در گوشه و کنار جهان یافت می شدند که به این درک نرسیده بودند و به صورت کاملن برهنه در کنار هم زندگی می کردند. و این تصاویر مستند شاهدی بر این ماجرا شده بود.

  هرچند در این فیلم جوابی برای این چرایی وجود نداشت و فقط گوشه ای از از این کره ی خاکی به تصویر کشیده می شد اما من هنوز به آدم و حوای رانده شده فکر می کردم. هبوط آنها به چه صورت اتفاق افتاده بود؟ آیا تفهیم شده بودند که بر روی زمین لخت و عور ظاهر نشوند؟ این آیین و سنن و عرف زاییده ی عقل بود، یا احساس ؟ ما از ابتدا تا به امروز چه بازی هایی را از سرگذرانده بودیم ؟ و غایت این بازی به کجا می انجامید ؟ و سوال های بی جوابی که بر سرم آوار می شد ...

   غرق در این افکارم که پیامک ات را روی صفحه ی نمایشگر گوشی می بینم . از جواب هایم در نامه راضی بوده ای . به این فکر می کنم که آیا این دغدغه ی فکری را با تو در میان بگذارم یا نه ؟

  جمله ام را این طور به پایان می رسانم : ممنونم که فیلم « نمک زمین » را برایم آوردی ! خیلی فکری ام کرد. در اولین فرصت باهم در موردش صحبت کنیم !

 وکلید ارسال را می زنم ...

وقتی می نویسم از چه می نویسم ؟

+ ۱۳۹۸/۳/۵ | ۱۱:۱۱ | رحیم فلاحتی

  هنوز کلمه ای تایپ نکرده ام . موضوع های متفاوتی از ذهنم می گذرد. پراکنده و بی اثر که اگر به استقبال شان نروم و هدایت شان نکنم به سمت و سویی که راه داستانی را در پیش بگیرند، خشک و پژمرده می شوند و می میرند. این بار اگر که موضوعی به ذهنم برسد برایش دست تکان می دهم تا بایستد. کافی است که اعتنایی بکنی . می آیند و می نشینند و شروع می کنند به تعریف کردن . و خودشان را بسط و گسترش دادن .

  داخل پاساژ شده بودیم. مژده اصرار داشت برای فصل گرم چند تی شرت بخریم . هرچه بین رگال های مقابل بوتیک ها گشتیم چیزی نپسندیدیم. یا طرح قشنگی نداشتند، یا کیفیت خوبی . خانم فِرخورد و فِرخورد تا محو فروشگاه پر زرق و برقی در گوشه ی پاساژشد و رفت داخل. چند قدم که پشت سرش رفتم منصرف شدم . ایستادم .

  کودکی و نوجوانی و حتی کمی بعدترها که سن و سالی از ما گذشته بود، ندیده بودم که مادر و همشیره ها لباس زیر شان روبند رخت خودنمایی کرده باشد و گهگاه توی باد مثل پرچم صلیب سرخ به اهتزاز در آمده باشد . ولی الان به یکباره مقابل ویترینی قرار گرفته بودم که پرُ بود از نیم تنه ی مانکن هایی که سینه بندهایی ریز و درشت و رنگ به رنگ تن شان بود و کمی که دقت می کردی داخل فروشگاه شورت هایی به تن شان که در تصور جناب حضرت آدم هم نمی گنجید تجسم حوایش در آن .

  ایستاده بودم . کمی شرمگین . کمی معذب . و مژده چشم و ابرو می آمد که : « بیا تو ! ... » و من برق شیطنت را درچشمانش می دیدم. و نگاهم به نوشته ی « ورود آقایان ممنوع » می افتاد . و آرام می گفتم : « زشته خانم ! ... » و نگاهم را می چرخاندم به سمتی دیگر .

  و باز شیطنت ادامه داشت . می آمد سمت در و با انگشت به سمتی اشاره می کرد و می گفت : « زرشکی رو دوست داری یا لیموییه ؟ ... » و من جواب می دادم : « یک ست خوشگل ... هر رنگی که دوست داری بردار لامصب !   ... »

می گفت : « نه به جون خودم ! تا نیایی داخل و خودت انتخاب نکنی راضی نمی شم . »

جواب دادم : « آخه عزیزم مگه داری لباس مجلسی انتخاب می کنی .... » و آمده بود دستم را گرفته و کشیده بود داخل فروشگاه . ومن در بین تناقض بین نوشته ی روی در ورودی که منع ام می کرد و خوش آمدگویی فروشنده ی خانم دست و پا می زدم .  دست و پا می زدم . دست و پا می زدم .

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو