دکترجان به پرستو سلام برسان !
لکه ی بسیار کوچکی روی مانیتور است . با ناخن انگشت کوچکم آن را از روی شیشه پاک می کنم. از رادیویی که روشن است تکرار کلمه ی زمستان را می شنوم و چراغ شب تاری که بنا به فرمایش شاعرنسبتی با یار دارد .
یار من در آشپزخانه مشغول است و ظروف قورمه سبزی و میرزاقاسمی ناهار امروز را می شوید. یارِ شاعر اما اگر چراغی نیافروزد و سر و کله اش پیدا نشود به جفاکاری متهم خواهد شد. من هنوز به اتهامی مفتخر نشده ام . اما ترس کوچکی در دلم افتاده است . در این روزها که موسم اتهام و بگیر و ببند در بالا دست ها فرا رسیده من هر شب کابوس می بینم. می ترسم یار من هم پرستویی باشد که مرا برخلاف چلچله ها نه باخود به مهاجرت، بلکه به گوشه ی قفس هدایت کند.
گهگاه بالای سرم پر می کشد و به صفحه مانیتورنیم نگاهی می اندازد و می رود. من که می دانم چه خیالی دارد. حتمن دستور مافوقش است. این احتیاط و گاه ترس باعث شده خیلی دیر و دور مطلبی بنویسم و در وبلاگم بگذارم. امشب می خواستم یک نثر عاشقانه برای یارم بگذارم اما خیال اینکه پرستو در دل به این بلاهت ام بخندد بی خیال شدم.
دیشب بعد از ماه ها به پزشک روانپزشکم مراجعه کردم . وقتی حال و روزم را دید و به حرف هایم گوش کرد دوسال دیگر تماشای تلویزیون و گوش دادن به اخبار و اراجیف را برایم غدغن کرد. گفتم : « دکتر من با تجویز شما در دوسال گذشته برای حضرت یار نزدیک به دوهزار صفحه نامه نوشته ام . همه را با کاغذ سفید اعلا و فقط بر یک رو . و این اعتیادم هنوز هم ادامه دارد . دو بسته کاغذ هم ذخیره دارم . هربار که حرفی از سلاطین برونئی و سکه و دلار و شکر به زبان می آید تنم می لرزد. نکند یار مرا به اتهام احتکار کاغذ روانه ی زندان کند؟! »
دکتر می گوید : « انگار خیلی ناپرهیزی کرده ای ! برایت علاوه بر پرهیز از دیدن و شنیدن اراجیف، یک مقدار دارو هم تجویز می کنم. »
از اتاق که بیرون آمدم دو مرد مقابل منشی ایستاده بودند . در حالیکه کارت شناسایی خود را نشان می دادند . اعلام کردند که دکتر باید به دلیل فرار مالیاتی و نداشتن کارتخوان بازداشت شود. منشی نگاهی به من انداخت . حس کردم از حیف و میل کاغذ در نامه نگاری های عاشقانه ام با حضرت یار و بسته های کاغذ احتکاری ام خبر دار است و از اینکه تا به حال مرا به دست قانون نسپرده باید از او ممنون باشم.
صدای برخورد ظرف کریستال مرا به خانه برمی گرداند . یارجان چند دقیقه ای است که اینجا سرک نکشیده ومشغول خشک کردن ظرف هاست. آخرین بار به بهانه ی گذاشتن یک کاسه چیپس روی میز تحریر تا بالای سرم پرواز کرده بود. همان لحظه از نیت اش خبردار نشدم .اما می دانم قسمتی از نوشته هایم را دیده است. بلند می شوم تا نامه ها و نوشته هایم را گوشه ای امن پنهان کنم. هنوز نسخه ی دکتر را به داروخانه نبرده ام. می ترسم امشب دوباره خواب سلطنت ببینم. سلطان کاغذ . سلطان پاپیروس . ومن در کنار رودخانه ی نیل دست در دست شاهزاده ی مصری قدم زده باشم . در حالیکه پرستوها با کمترین ارتفاع بر روی رود پرواز می کنند ...
درود بر آبلوموف!
آقا شما مگه خبر ندارید کاغذ چقدر گرون شده؟! خداییش دو هزار صفحه کاغذ اعلا!! آن هم یک رو!!!...
:))
متن سیال ذهن تون آدم رو لابه لای صدای سوت چلچله ها و سفیر پرهاشون توی آسمون گیج و تاب می ده... دارم به سلطان هایی فکر می کنم که یک عمر در بی خبری ما، خون مون رو توی شیشه کردند و حالا هم کم کم داره گندشون رو می شه، با همین خبرهاشون، زندگی مون رو ( فکر و ذهنمون رو) از هم می پاشند... گاهی از خودم می پرسم زندگی بدون وجود این موجودات چه شکلیه؟!...
بهترین درمان بی خبری از خبرهاست به هر رسانه ای که گوش کنید یا بخوانید اینکه هرکدام خبر را با قصد و غرض خاصی اعلام میکنند اعصاب را بدجوری بهم می ریزد. رسانه بیطرفم آرزوست
چقدر قوی بود.
یک مرور آرامش بخش روانکاوانه پر تلمیح!
جامعه وقتی پر از رنگ و ریا میشود، همه چیز میتواند تصنعی باشد. و این دورنگی ها یقینا باعث بیماری است. و حاصل این فرآیند، این میشود که یک شهروند دایم از خود میپرسد که نکند این مسئول، آن سخنگوی فلان دستگاه، آن مدیر پر ادعا، نکند که دروغ میگوید. و کار به آنجا میکشد، که از سر طنز، عشق یار زحمتکش آشپزخانه را میگذارد برای جاسوسی و پرستو بودن.
این چلچله های تردید و شک، در جوامع مکتبی به راحتی دانه پیدا میکنند و دایم پرواز میکنند بر فراز مغزها و بذر فساد و ناامیدی و خستگی رها میکنند بر فرق سر جماعت همیشه در صحنه.