آبلوموف

و نوکرش زاخار

گوپی های شاد

+ ۱۳۹۸/۱۱/۱۷ | ۱۹:۳۶ | رحیم فلاحتی

 

  از من می خواد که یک آهنگ شاد بذارم . می گه: « انگار عزا داریم !! »

  در گوشی جستجو می کنم و اولین ترانه ای که به چشمم می خوره از " شهرام شب پره " ست . پِلی می کنم . خودش تو آشپزخونه مشغوله . چند تا ماهی "گوپی " گرفته و داره جای اونا رو آماده می کنه . ریتم شیش و هشتش آهنگ حال و هوا رو عوض می کنه و سر و شونه ام شروع به جنبیدن می کنه .

 می گه : « دلم برای این گوپی نر می سوزه »

 می گم : « برای چی ؟ »

 می گه : « باله ی دُمش اینقدر بزرگه حس می کنم دارِ به زحمت شنا می کنه »

خنده ام می گیره و خودم رو با اون ماهی مقایسه می کنم .

از پشت تنگ شیشه ای بزرگ صورتش رو می بینم . با دقت دونه های ریز غذا رو روی آب رها می کنه چند لحظه ای روی آب می مونن و بعد با چشم غرق شدن اونا رو دنبال می کنه . ماهی ها بلافاصله تعدادی از اونا رو بین راه شکار می کنن و دوباره روی صورت ارغوان که از پشت تنگ پیداست رقص کنان باله می زنن و در سیاهی چشماش گم می شن ...

خیلی چیزها عوض می شوند

+ ۱۳۹۸/۶/۱۱ | ۱۱:۵۰ | رحیم فلاحتی

 

خیلی چیزها عوض می شوند

بدون اینکه ما بخواهیم

مثل برگ درخت های پارک کنار مجتمع

که هر فصل سبز می شوند و دوباره زرد و خشک

مثل کلاغ های این شهر

که برخلاف شهری که از آن می آیم

تا دو قدمی ام بی هیچ هراس می آیند

مثل دختر همسایه که بچه بغل می گیرد و عینکی شده است

مثل آقا داود که عطاری را تبدیل به فلافلی کرده

و پای اجاق می ایستد

مثل سبزی فروش سرکوچه که تو عروسی همه ی اهل محل، مجلس گرم کن بود

 و عربی خوب می رقصید

و چندسالی است که با واکر راه می رود

مثل آخوند مسجدمان که این روزها کمتر عبا و قبا به تن می کند

و گاه در میان تماشاگران تیم محبوب شهرمان می بینمش

که ایستاده فریاد می زند

خیلی چیزها عوض شده است

حتی باران هایی که نرم و عاشقانه می بارید

و این روزها شلاقی و دیوانه وار می بارد

 

جان ! خیلی چیزها عوض می شوند

خیلی چیزها 

کاش عوض شوند

ولی

ای کاش عوضی نشوند !

ای کاش ! ...

دکترجان به پرستو سلام برسان !

+ ۱۳۹۸/۶/۱ | ۲۲:۴۹ | رحیم فلاحتی

  لکه ی بسیار کوچکی روی مانیتور است . با ناخن انگشت کوچکم آن را از روی شیشه پاک می کنم. از رادیویی که روشن است تکرار کلمه ی زمستان را می شنوم و چراغ شب تاری که بنا به فرمایش شاعرنسبتی با یار دارد .

  یار من در آشپزخانه مشغول است و ظروف قورمه سبزی و میرزاقاسمی ناهار امروز را می شوید. یارِ شاعر اما اگر چراغی نیافروزد و سر و کله اش پیدا نشود به جفاکاری متهم خواهد شد. من هنوز به اتهامی مفتخر نشده ام . اما ترس کوچکی در دلم افتاده است . در این روزها که موسم اتهام و بگیر و ببند در بالا دست ها فرا رسیده من هر شب کابوس می بینم. می ترسم یار من هم پرستویی باشد که مرا برخلاف چلچله ها نه باخود به مهاجرت، بلکه به گوشه ی قفس هدایت کند.

  گهگاه بالای سرم پر می کشد و به صفحه مانیتورنیم نگاهی می اندازد و می رود. من که می دانم چه خیالی دارد. حتمن دستور مافوقش است. این احتیاط و گاه ترس باعث شده خیلی دیر و دور مطلبی بنویسم و در وبلاگم بگذارم. امشب می خواستم یک نثر عاشقانه برای یارم بگذارم اما خیال اینکه پرستو در دل به این بلاهت ام بخندد بی خیال شدم.

  دیشب بعد از ماه ها به پزشک روانپزشکم مراجعه کردم . وقتی حال و روزم را دید و به حرف هایم گوش کرد دوسال دیگر تماشای تلویزیون و گوش دادن به اخبار و اراجیف را برایم غدغن کرد. گفتم : « دکتر من با تجویز شما در دوسال گذشته برای حضرت یار نزدیک به دوهزار صفحه نامه نوشته ام . همه را با کاغذ سفید اعلا و فقط بر یک رو . و این اعتیادم هنوز هم ادامه دارد . دو بسته کاغذ هم ذخیره دارم . هربار که حرفی از سلاطین برونئی و سکه و دلار و شکر به زبان می آید تنم می لرزد. نکند یار مرا به اتهام احتکار کاغذ روانه ی زندان کند؟! »

 دکتر می گوید : « انگار خیلی ناپرهیزی کرده ای ! برایت علاوه بر پرهیز از دیدن و شنیدن اراجیف، یک مقدار دارو هم تجویز می کنم. »

  از اتاق که بیرون آمدم دو مرد مقابل منشی ایستاده بودند . در حالیکه کارت شناسایی خود را نشان می دادند . اعلام کردند که دکتر باید به دلیل فرار مالیاتی و نداشتن کارتخوان بازداشت شود. منشی نگاهی به من انداخت . حس کردم از حیف و میل کاغذ در نامه نگاری های عاشقانه ام با حضرت یار و بسته های کاغذ احتکاری ام خبر دار است و از اینکه تا به حال مرا به دست قانون نسپرده باید از او ممنون باشم.

  صدای برخورد ظرف کریستال مرا به خانه برمی گرداند . یارجان چند دقیقه ای است که اینجا سرک نکشیده ومشغول خشک کردن ظرف هاست. آخرین بار به بهانه ی گذاشتن یک کاسه چیپس روی میز تحریر تا بالای سرم پرواز کرده بود. همان لحظه از نیت اش خبردار نشدم .اما می دانم قسمتی از نوشته هایم را دیده است.  بلند می شوم تا نامه ها و نوشته هایم را گوشه ای امن پنهان کنم. هنوز نسخه ی دکتر را به داروخانه نبرده ام. می ترسم امشب دوباره خواب سلطنت ببینم. سلطان کاغذ . سلطان پاپیروس . ومن در کنار رودخانه ی نیل دست در دست شاهزاده ی مصری قدم زده باشم . در حالیکه پرستوها با کمترین ارتفاع بر روی رود پرواز می کنند ...

جسارت تو را می ستایم جان !

+ ۱۳۹۸/۱/۶ | ۲۳:۰۰ | رحیم فلاحتی

در ساحل ایستاده ایم و نظاره گر

  این روزها کنار من ایستاده ای . علیرغم همه ی سختی هایی که در پیش رو خواهد بود . و می دانی که باید به دریا بزنیم . باید دل را به دریا بزنیم و به مواجهه با تندبادها و طوفان برویم. می دانم که جرات بسیاری داری . سرد و گرم روزگار چشیده ای و هراسی به دل راه نخواهی داد . دست در دست هم از این دریا هم عبور خواهیم کرد . دست در دست هم ! دست در دست هم ! ....

عکس از : رحیم فلاحتی 

بندر انزلی ، ساحل غازیان 

جان و جانی

+ ۱۳۹۷/۴/۱۳ | ۰۰:۴۱ | رحیم فلاحتی

 

   این ماه های بهار و تابستان به اندازه ی تمام عمر رفته نامه نوشته ام . نامه هایی روی کاغذ کاهی که همواره مرا سرشار از اشتیاق به نوشتن می کنند.هر روز به انبوه صفحاتی که روز به روز قطورتر می شوند نگاه می کنم و دست می کشم. گاهی اوقات روزی هشت تا ده صفحه. نامه هایی با مخاطب خاص که آنها را بی جواب نمی گذارد. هر نامه ای با نامه ای پر احساس تر و موشکافانه تر پاسخ داده می شود.

  من خطاب می کنم: سلام جانی   

  او خطاب می کند : سلام جان

  و کلماتی که رج می شوند تا شاید گوشه ای از باورها و سلیقه ها و خواسته های هم را در پیش چشم دیگری نمایان تر کند و نظر او را جویا شود و امکان های دیگری را بسنجد .

  و همچنان این روند ادامه دارد . شاید روزی این مجموعه سر و شکلی بگیرد برای کنار هم قرار گرفتن با اسم نامه های جان و جانی .  به امید آن روز !

ه

بنشین و بخوان ، جان !

+ ۱۳۹۷/۲/۹ | ۱۷:۳۷ | رحیم فلاحتی

    نشسته ام به ورق زدن نامه ها، جان ! همه ی آن نامه هایی که روی کاغذ کاهی نوشته ام و عکس شان را برایت فرستاده ام. تکنولوژی مزیت های زیادی دارد و یکی از آنها سرعتش . من آن حس نوستالژیک نامه نگاری سنتی را با قلم و کاغذ تلفیق می کنم و می گذارم کنجی از دلم که تو تمامش را تصرف کرده ای . بنشین و آرام بخوان شان . دوباره و چندباره بخوان شان ! هربار می توانی ذره ای از من را در آن بیابی، جان !

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو