آبلوموف

و نوکرش زاخار

لایک اش کردم

+ ۱۳۹۹/۸/۲۱ | ۰۸:۵۲ | رحیم فلاحتی

 

 

  بعد از یکی دو سال روزنامه خریدم. همشهری برداشتم که پر پیمانه تر از بقیه بود . جانی پرسید : « برا چی می خوای ؟ »  گفتم : « برا زیردستی و واکس زدن کفش ها به درد می خوره .»  گفت : « خب ، کیهان بر می داشتی. پت و پهن تر و بزرگ تره  ! ارزونتر هم هست »  می گویم : « اینجا اصلن کسی کیهان نمی خونه . من ندیدم بیارن ! »

  و سه هزار تومن بی زبان را می دهم به روزنامه ای که همه ی تیتر و عناوین اش بیات و ماسیده و از دهن افتاده بود. این روزها همه ی خبرها را در فضای مجازی دنبال می کنم و دیدن صفحه ی اول روزنامه ها و خواندن تعدادی از آنها هم آنجا میسر شده . خیلی سریع و ارزان .

  بعد از اینکه رسیدیم خانه نگاهی سریع به روزنامه انداختم و بعد به گوشه ای پرتش کردم . جانی پرسید : « صفحه ی فرهنگ و هنر نداشت ؟ »   گفتم : « داشت . جذاب نبود . »

سر سفره نشسته بودیم . جانی گفت : « یک چیز بگم نمی خندی ؟ » گفتم : « نه چی شده ؟ » گفت : « داشتم روزنامه رو ورق می زدم . مطلبی توجه ام رو جلب کرد . انگشتم رو بردم سمتش لایکش کنم یکهو از کارم جا خوردم ...  »

#روزنامه

#لایک
#خبر

!Good morning Joe Biden

+ ۱۳۹۹/۸/۱۷ | ۱۰:۲۴ | رحیم فلاحتی

 

  مثل همیشه یادم رفت. از چه چیزی باید می نوشتم ؟ هنوز بخاطر نیاورده ام .

  شاید می خواستم خبری از آراء آمریکا بگیرم. جو بایدن یا دونالد ترامپ ؟ هنوز خبری ندارم . اما بالاخره مشخص می شود. هیچ دوره ای به این اندازه این موضوع برایمان مهم نبوده است . تمام انرژی رسانه های داخلی صرف پوشش خبرهای انتخابات آمریکا شده است. خبرهایی از انتخابات با چاشنی و مقدار فراوانی پیاز داغ اضافه شده به اعتراض ها و آشوب ها و بحران اقتصادی و ناتوانی آمریکایی ها در مقابله با بیماری کرونا و دیگر موارد که به شدت به خورد مخاطب داده می شود. و در این میان موضع گیری مسئولین در مورد نتیجه ی این انتخابات در سرنوشت ما ضد و نقیض است .

  هنوز به یاد نیاورده ام آن موضوعی که دوست داشتم در موردش بنویسم چه بود. همکارم وارد اتاق می شود و بعد از احوالپرسی می گوید : « پرزیدنت مون هم که به سلامتی مشخص شد ! »

 : « برنده قطعی اعلام شد ؟ »

 : « سیصد و چهار به دویست و سی و چهار برنده شده »

 : « کدومشون ؟ بایدن ؟ »

 : « آره ! »

: « سیصد و چهار رای !!! فکر کنم این مقدار بی سابقه بوده . تا بحال نشنیده بودم کسی بالای سیصد رای بیاره »

   سری به آخرین خبرها می زنم . نه خیر ! هنوز رای نهایی اعلام نشده است و مقدار آراء اعلام شده خیلی کمتر از آنچه که همکارم گفته است . نمی دانم از کدام منبع آمار گرفته بود . اما چنان با اطمینان خاطر صحبت می کرد که یک لحظه فکر کردم جو بایدن خودش خبر پیروزی اش را سر صبح به جناب همکار داده است.

  دوباره به ذهن وامانده فشار می آورم . اما آن ایده ای که صبح برای نوشتن داشتم را به یاد نمی آورم. ماسکم را روی صورتم جابجا می کنم .

  بر روی جستجوگر اسم جو بایدن را تایپ می کنم . ویکی اسم کاملش را بالا می آورد . جوزف رابینت بایدن جونیور . زاده ی 1942میلادی . و از حزب دموکرات آمریکا . این اسمی است که به احتمال قوی باید خوب بخاطر بسپاریم و به هر اظهار نظرش توجه کنیم. فارغ از هرچه که سران ما می گویند.

  هنوز به دنبال ایده ی فراموش شده صبحم . تنها چیزی که الان در ذهنم چرخ می خورد . قیمت دلار است و اسم بلند این مردک جوزف ...  چی بود ؟ ... لعنتی اینقدر طولانی ست که فراموش کردم ...  جوزف ... رابینت بایدن ... جونیور .   

  برای این که کم نیاورم سعی می کنم پرزیدنت خودمان را هم با القاب و اسامی کامل به یاد بیاورم . حجت الاسلام و المسلمین آیت الله حاج حسن روحانی . به ! به ! لااقل در کل کل اسم و فامیل کم نمی آوریم . خدایا شکر !حسن آقا خدایا شکر !

 

خداوند ارواح ما را با دایناسورها محشور بدارد !

+ ۱۳۹۹/۸/۱۲ | ۲۱:۴۵ | رحیم فلاحتی

آنچه دوربین آسانسور ضبط کرده بود:

  خانمی به تنهایی در گوشه ی آسانسور ایستاده است. در اولین توقف دو مرد جوان که ماسک بهداشتی بر صورت دارند وارد کابین آسانسور شده و پشت به زن جوان می ایستند. در بسته می شود و حرکت می کنند. زن جوان چندبار در حالیکه ماسک به صورت دارد سرفه می کند. اما انگار فکر دیگری در ذهنش جرقه می زند. و این بار ماسکش را پایین می کشد و مقداری به دو مرد جوان نزدیک تر شده و شروع می کند به سرفه کردن .

  دو مرد جوان در توقف بعدی از کابین خارج می شوند. بدون هیچ آگاهی از اتفاقی که در پشت سرشان افتاده است. گفته شده است خانمی که در کابین آسانسور بوده آزمایش تست کرونایش مثبت بوده و با اطلاع از این موضوع خواسته دیگران را آلوده کند.

  در تازه ترین جستجویی که در فضای مجازی انجام دادم به این ابراز نظر از طرف مدیرکل سلامت و روان وزارت بهداشت رسیدم که گفته است :

  حدود ۲۳ درصد جمعیت کشور به نوعی دچار اختلالات روانی هستند و حدود ۶۶ تا ۷۵ درصد این افراد برای درمان به روانپزشکان، روانشناسان و متخصصان سلامت روان مراجعه نمی‌کنند.

  در این جامعه ای که گرداگردمان را آدم هایی از این دست گرفته اند باید چه کار کرد؟ عده ای اعتقادی به زدن ماسک ندارند، عده ای دیگر به طور کل وجود کرونا را منکر هستند. عده ای دیگر مدام در هر تعطیلی بار سفر را می بندند و راهی سفر می شوند و عده ای هم که اینگونه به عمد می خواهند دیگران را آلوده کنند !!!

  خلاصه :       دست به دست هم دهیم به مهر     مهین خویش را کنیم آباد  ( زرشک ! )

  امیدوارم در سده ی پیش رو که کمتر از پنج ماه به آغاز آن باقی مانده نسل ایرانی منقرض نشده باشد ! البته فقط دلایل انقراض احتمالی کرونا نمی تواند باشد شاید گرانی و تورم ، شاید قحطی و گرسنگی و شاید یک جنگ میکروبی و غیره تا چند وقت دیگر دست به دست هم داده باشند .

 

یک خم دایی رو کی بُرد ؟!

+ ۱۳۹۹/۸/۱۰ | ۲۲:۳۵ | رحیم فلاحتی

 

  یک خمش رو گرفت و بالا کشید و زمین زد. در کسری از ثانیه . چند نفر بودند . موتور سوار و پیاده . بعد گفته شد گردنبندی از مالباخته برده اند. می گویند دختر مالباخته هم شاهد ماجرا بوده . فردی که مورد هجوم قرار گرفته بود خیلی سریع بلند می شود و ضارب را دنبال می کند. اما آن ها با موتور از محل حادثه متواری می شوند.

 فردی که خیلی از ما دوست داریم یک عکس یادگاری همراهش داشته باشیم آن ها توانستند فیلمی به یادگار با او ثبت کنند. و زیر نظر دوربین حفاظتی ساختمانِ محل کار اسطوره فوتبال ایران، از او سرقت کنند.

  زندگی شوخی های عجیبی برای ما تدارک دیده . گاهی کمدی های هجو و گاه کمدی سیاه و تلخ !

  * وقتی زنگ در خونه تون رو می زنید یک نگاهی به سرتا پاتون بندازید! خدا نکرده سر کوچه لخت تون نکرده باشند. تو خونه زن و بچه نشسته !!!

تو را به جان نمکی !

+ ۱۳۹۹/۸/۹ | ۲۱:۱۷ | رحیم فلاحتی

سلام ارغوان کجایی ؟

این روزها خیلی نگران توام. از همه جای دنیا خبرهای بدی به گوش می رسد. دلم آرام و قرار ندارد. به چه و کجا فکر کنم که در آن خطر نباشد. گاهی به مرگ و میر در اثر کرونا فکر می کنم . گاه خشونت پلیس . گاهی سقوط هواپیما. گاه به اینکه به حقوق عقب افتاده ات اعتراض کرده باشی و سر از اوین درآورده باشی و من بی خبر باشم . راستی ارغوان! کوه گردی هایمان در اوین و درکه یادش بخیر ! کسی به ما گیر نمی داد . شاید خیلی شبیه خواهر و برادرها بودیم ! شاید !

  ارغوان ! اگر گذارت به دو کشور آذربایجان و ارمنستان هم افتاده باشد، نمی توانم به آن ها فکر کنم. خیال بودن تو در زیر آتش یکی از این دو کشور مرا می ترساند. و یا حتی تصور بودنت روی یک قایق یا کشتی در کانال مانش هراس انگیز است. ارغوان شاید خبر داشته باشی ؟! چند روز پیش یک خانواده ایرانی آنجا غرق شدند. راستی ارغوان تو که این همه جاهای دور می روی بگو مدینه ی آمال ما کجاست ؟ تو کجا کوچ کرده ای که دیگر سراغی از ما نمی گیری ؟!

  ارغوان امروز عصر خبرهای بدی از ترکیه رسید. زلزله ی شدیدی آنجا رخ داده که وحشتناک بوده . می خواهم بودنت در آنجا را هم از تصورم پاک کنم. ارغوان کاش پیامی از تو می رسید . ارغوان اخبار را که دنبال می کنم نا امید می شوم . شبکه ی ششم می گوید جای امنی در دنیا باقی نمانده . هر چه نشان می دهد خبر تصادف و انفجار و قتل و غارت است. می گوید فقط امنیت در خانه برقرار است . مردم را تشویق می کند که در خانه بمانند. ماسک بزنند . دستان شان را هربار بیست ثانیه با آب و صابون خوب بشویند. و همه چیز را ضد عفونی کنند. 

 همه جا به غیر از خانه ناامن است ارغوان . لطفن هرجا هستی ماسک بزن و پروتکل ها را رعایت کن و به خانه برگرد ! لطفن برگرد ارغوان ! تو را به جان دکتر نمکی !

* تقدیم به جانی که همه ی پروتکل ها را رعایت می کند :))

لوتکاچی

+ ۱۳۹۹/۸/۶ | ۱۹:۲۰ | رحیم فلاحتی

 

 نارنگی ها را پوست می کنم. دست هایم را بو می کنم. و تو را به یاد می آورم. مادر کارد میوه خوری را با احتیاط از دستم می گیرد و گوشه ی بشقاب می گذارد. آری ! تو را به یاد می آورم ارغوان ! تو را !

  لطفن آن سوی پرچین نایست! از پرچین بگذر . از میان درخت های نارنج و پرتقال و لیمو عبور کن ! پا بگذار روی ایوان ! اجازه بده عطر بهار نارنج از شرق تا غرب ساحل خزر جاری شود. بگذار خاطراتت موج موج به ساحل برسند. به همان جایی که همیشه قرار داشتیم. آنجا که مش اسماعیل لوتکایش* را بعد ساعت ها ماهیگیری از آب بالا می کشید و رهایش می کرد تا سپیده دم فردا . ارغوان ! بیا نگذار فقط به خاطره های دور بسنده کنم. بیا ! برگرد و بگو که همه چیز به روال سابق برخواهد گشت . بگو بذر امید باز جوانه خواهد زد . و ما دوباره دست در دست هم در ساحل مرطوب قدم خواهیم زد ! لطفن برگرد ارغوان !

* لوتکا : قایق دست ساز چوبی در گویش گیلانی

آل زای مر

+ ۱۳۹۹/۸/۵ | ۱۹:۲۰ | رحیم فلاحتی

 

  امروز عصر مطلبی رو می نوشتم . رسیدم به کلمه ی مضخرف . مغزم اون لحظه دچار یک نقیصه شده بوده که نمی تونست املای درست رو به خاطر بیاره. مغزم کلمه رو به همون شکلی که در لحظه به یاد داشت به دستام مخابره کرده بود. بعد از چند لحظه درنگ یادش افتاد که باید بنویسه : « مزخرف » . و برگشت و اصلاحش کرد. این روزها این اتفاق گهگاه برایم می افته و باعث می شه دست به دامن خداوندگار گوگل بشم . امان از پیری !  

    اون چند سطر بالا رو نمی دونم توی خواب گذشت یا بیداری، اما هرچه بود نگرانم کرد. همینطور که فکری بودم چندتا کلوچه از فریزر بیرون آوردم. کتری رو پرکردم و کلوچه ها را روی درب کتری گذاشتم . کلمات توی مغزم رژه می رفتند. به همه شون شک کرده بودم . نمی دونستم آیا شکل و قیافه ای که برای خودشون ساخته بودن شکل واقعی شونه یا نه ؟! شاید باز هم مغزم اشتباه می کرد. باید اونا رو روی کاغذ می آوردم و به جانی نشون می دادم . اون می تونست غلط های املایی من رو بگیره .

  صدای کتری بلند شده بود. کلوچه های داغ رو از روی کتری برداشتم و رفتم سراغ غوری . دلم هُری ریخت . یهو به این فکر کردم که این املای غوری درسته یا این قوری ؟! یادم باشه این رو هم بنویسم و از جانی بپرسم .      غوری رو پُر از چای می کنم. دو غاشق بیشتر از همیشه . آخه چای ایرانی رو باید بیشتر ریخت و مدت بیشتری دم کرد . آب جوش رو که می ریزم داخل غوری، عطر باق های چای گیلان اتاغ رو پر می کنه.

  بر می گردم و پشت میظم می شینم .می خواحم متن رو تموم کنم و به جانی نشون بدم . خیلی نگرانم . فکر می کنم اوظاعم خیلی بده و این متن سرانجامی نداره . اگه جانی بگه کل متن ایراد داره و کار یک بچه ی اول دبستانِ چی ؟! ... بی خیال می شم و سعی می کنم ادامه بدم. آره باید ادامه بدم ... ادامه بدم ...

  جانی سدام می کنه : « رهیم بیا ! چایی ریختم . بیا نذار سرد بشه ... »  

* لطفن غلط های املایی را بر من ببخشید !

دیدار روی دلبر

+ ۱۳۹۹/۷/۲۲ | ۲۱:۲۸ | رحیم فلاحتی

 

  نوشتن کیف نمی ده . یعنی دست و دلم به نوشتن نمی ره .چیزی هم برای گفتن ندارم . پیام های وبلاگم بی جواب مونده و خلاصه آخر بی دل و دماغی بر من نازل شده .

  یک سایت فروش اینترنتی کتاب رو باز می کنم و شروع می کنم به جستجوی کتابای مورد علاقه ام و یا اونایی که دوستان معرفی کرده ان. حواسم هست تعدادشون زیاد نشه . چون جانی سهمیه بندی کرده . باید از کتابای نخونده تو کتابخانه ام کم کنم تا بتونم کتابای تازه بخرم. تازه باید از دریافتی سبد معیشتی هزینه کنم که اون هم کفاف دوتا کتاب لاغر مردنی رو به زحمت می ده . ماه گذشته جانی رو گذاشتم تو عمل انجام شده . وقتی فهمید کتاب سفارش دادم که پستچی پشت در آپارتمان بود. مخارج اون ماه مون خیلی زیاد شده بود و نباید کتاب می خریدم . اما اعتیاد دیگه . وقتی خمار باشی تموم تنت درد می کنه و استخونات می خوان بترکن . اصلن همه ی تنت زق زق می کنه . و علاج دردش اینکه چندتا کتاب تازه بخری . حتی اگه دیر و دور بری سراغش !

  حساب از دستم در رفته . خدایا توبه ! تا اینجا هفت تا کتاب انداختم تو سبد خرید. کارت بانکی م شارژ نشده . باید منتظر باشم . زیر چشمی به جانی نگاه می کنم . به خیالش که من در حال نوشتن مطلب برای وبلاگم هستم. باید آروم آروم بحث خرید کتاب رو باز کنم. می دونم خودش هم چندتا کتاب توی لیست این ماهش هست . شاید بودجه خرید این ماه مون رو افزایش داد. خدایا دیدار روی پستچی محل را از ما دریغ مکن ! آمین !

مدار سوخته

+ ۱۳۹۹/۷/۱۳ | ۱۱:۵۹ | رحیم فلاحتی

 

  مادر آش نذری بار گذاشته است. برای اتمام هرچه سریعتر جنگ دو کشور آذربایجان و ارمنستان. مادر می گوید : « وقتی مادرت از بادکوبه باشد و پدر از ارامنه ی لاچین، می نشینی دست به دعا و تمام مرزهای سیاسی و مذهبی برای تو از بین می رود. کاش این نکته را سیاست مدارها می فهمیدند.»

   از دیشب که شنیده ترامپ کرونا گرفته او را هم قاطی دعاهایش کرده و هر روز دعاهایش پر می شود از اسامی آدم های دور و نزدیک . نماز خواندنش به دو دقیقه نمی کشد . نیم ساعت بعدش فقط دعاست. مادرم دعاهایش " مرگ " ندارد . کلماتی را برگزیده که همه مهربانی و رحمت است. بارها به من گفته : « پسرم ! نگاه مان از کودکی عیسوی و محمدی بوده ، ترکیب این دو را باید باور داشته باشی و با آن زندگی کنی . خدا بیامرزه  !پدربزرگت آرتم رو . از تماشای نماز مادربزرگ سیر نمی شد .» 

  من هم مادر را عاشقانه نگاه می کنم و زیر لب تکرار می کنم : « عیسی محمدی ... عیسی محمدی ... » 

نه خیلی دور ، نه خیلی نزدیک

+ ۱۳۹۹/۷/۱۲ | ۱۷:۳۰ | رحیم فلاحتی

 

  به گذشته فکر می کنم. خیلی دور نیست . خیلی نزدیک هم نه . اما کمی فشار بیاورم به ذهن وا مانده، گذشته را به یاد می آورم . می دانم خیلی بعدتر از آن زمانی بود که تنها مغازه ی چای فروشی شهر را داشتم. و بعدتر از میوه فروشی پشت وانت بار و باز بعدتر از انبارداری در شرکتی خصوصی . و زمانی که به علت شروع تحریم ها شرکت عذرمان را خواست و چندرغاز بابت سنوات کف دست مان گذاشت، از میان نقشه هایی که عیال برای آن پول کشید به زحمت توانستم دو سوم قیمت یک لپ تاب را برای خودم کنار بگذارم. و حاصل آن شد یک ایسوس سفید که یک دوستی اسمش را گذاشته است " عروس " .

  عروس که به خانه آمد بعد از چند هفته کسل شد و حوصله اش سر رفت و دلش هوای اینترنت کرد . برای وصل شدن به فضای مجازی، آداب و مراسم اداری زیادی را باید پشت سر می گذاشتم. با همه ی سختی ها کار انجام شد و یک شرکت خصوصی اینترنت خانگی را راه انداخت. و این شد آغاز مرارت هایی که از نداشتن زیرساخت های مناسب مخابراتی محله و کندی اینترنت مرا با آن دست به گریبان کرد. و قطع و وصل شدن هایی که گاه تا مرز دیوانگی مرا پیش می برد.

  وقتی در تمام بازی های روزگار زخم هایی روی تن ات باقی مانده باشد و تو ناچار به ادامه دادن باشی و سگ جانی ات تو را از مخمصه ها بیرون بکشد، از یک جایی باید شروع کنی به بیرون ریختن چرک آن زخم ها . تا جراحت ها التیام پیدا کنند. باید دنبال مرهم باشی . دنبال مرهم ... وگرنه زخمی دامانت را خواهد گرفت که با تو خواهد ماند . امان از زخم ناسور ! امان !

  بی قراری بعد از زخم خوردن ها اما مرهم دیگری می خواست . و آن نوشتن بود. شب ها می نشستم کنار " عروس " و می نوشتم. از هر آنچه که در واقعیت و خیال بود و او سراپا گوش بود.

  چه فرقی می کند از کی و کجا شروع کرده باشم . درد مرا وادار کرده بود خودم را کشان کشان از ورطه ای که در آن بودم بیرون بکشم. اصلا زمان و مکان را فراموش کرده بودم. می خواستم بنویسم . می خواستم مرهمی پیدا کنم. و هنوز می گردم و هربار به تجویز جادوگر قبیله ای که در آن مهمان می شوم ضمادی تهیه می کنم و بر زخم ها می گذارم و دوباره راه می افتم . و شاید در جایی که مهمانم چند جمله ای بنویسم و باز تا زخمی دیگر و مرهمی دیگر .

 

+ دیر و دور شد ! با عذرخواهی از آقاگل عزیز

 

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو