آبلوموف

و نوکرش زاخار

نمکی محل منصف است

+ ۱۴۰۰/۲/۸ | ۱۲:۰۵ | رحیم فلاحتی

  باد می وزد. آسمان ابری است. منتظرم که باران ببارد. اما باد با ابرها سرجنگ دارد. این را شاید بارها گفته باشم، من عاشق بارانم. من پسر شهر بارانم و تمام جان و تنم از بوی خاک باران خورده، بوی دیوارهای نمور خزه بسته ، صدای باران روی شیروانی ها و شُرشُر مداوم آب از ناودانی ها جان گرفته است و می گیرد. از بوی شالیزار در یک تابستان گرم و شرجی و عطر خوشه های سنگین برنج که آمیخته است به صدای جیرجیرک ها نفس می گیرم . از دیدن سنجاقک ها که دیوانه وار بر فراز نی های حاشیه تالاب پرواز می کنند. از صدای مرغان دریایی که در اسکله پرواز می کنند و بوی دریا عشق به سراغم می آید. خدایا اینجا سی و هشت روز بهار را پشت پنجره نگاهم را دوخته ام به آسمان، اما دریغ از یک نصف روز باران ! دریغ !

 : خب! به من چه بلند شو برو هرجا که دلت می خواد ! مگه برات نامه ی فدات شوم نوشته بودیم که پاشی بیایی اینجا ؟

  این زنهار درونی می زند توی ذوقم . نوشتن را کنار می گذارم و فکرم هزارجا پر می کشد. از فکر خربزه که رها می شوم گرسنگی مرا یاد نان می اندازد و این روزها نان در سیاست است . اگر باور ندارید ببینید برای پست ریاست جمهوری چه الم شنگه ها به پا خواهد شد. این روزها انتشار فایل صوتی جواد ظریف و سعید لیلاز خیلی سر و صدا کرده است. با اندکی جستو پیدا می کنم. می نشینم به گوش کردن. باد یادم می رود، باران یادم می رود، و پی می برم یاوه هایی که هر روز می شنوم راه به جایی نخواهد بُرد. یادم می آید جایی روی نقشه ی جهان وجود دارد که به شاخ آفریقا معروف است و من به اندازه ی تمام ساکنین آن نقطه، شاخ بر روی سرم می رویَد.

  شب گذشته و صبح شده است. و تشت رسوایی از پشت بام افتاده است. از روی اتفاق پرزیدنت بر سر سفره ی ما حاضر است. لقمه ای نان و پنیر می خورم و به دست هایش که کنار میکروفن اندک رعشه ای دارد نگاه می کنم. بفرمایی می زنم . یکی گوشه ی چشم نازک می کند که :« جناب ماه رمضان است! ». به اعضای دیگر که دورتا دور شسته اند صمٌ بکم، نگاه می کنم.

 صدایی پشت پنجره انگار حنجره می درد. نمکی محل است که شاخ کهنه می خرد. شاخ مستعمل می گیرد و نمک می دهد . اگر تعداد زیادی شاخ بدهید واکسن کرونا هم تزریق می کند.

علی برکت الله

 

   

بستنی مگنوم یا واکسن کرونا یا تخت طاووس

+ ۱۴۰۰/۲/۶ | ۲۳:۵۶ | رحیم فلاحتی

 

  اعصابم شخمی است. از شنیدن و دیدن نظرات سیاسیون مملکت، از وزیر بهداشتی که از سر و سامان دادن اوضاع بد کرونایی مملکتش درمانده و هوس هندوستان کرده تا مگر از آنجا به رسم نادر تخت طاوس بیاورد، از وزیر صمت که خروس هایش تخم ندارند و مرغ هایش تخم نمی گذارند. از همه چیز اعصابم تخمی است. از شکری که امروز کیلویی پانزده هزارتومان خریدم . از میوه ای که دو هفته است نخورده ام. از کرایه تاکسی که بالا رفته است. از پیرمرد همسایه ی هاف هافویی که سه روز است کولر آبی خانه اش را سرویس می کند و هربار چندتا بدتر از خودش را جمع می کند دورِ کولر و با صدای بلند زیر پنجره کل کل می کنند. از گربه هایی که مرنو می کشند و گلو پاره می کنند و همدیگر را دنبال می کنند. از فلفل دلمه ای بیست و پنج هزارتومنی اعصابم تخمی است. از بستنی مگنوم دوازده هزارتومنی ، از سه هفته تعطیلی محل کارم، از واکسنی که در کار نیست ، از عزیزانی که یک به یک از میان ما می روند. و دلم می خواهد در قالب یک بوکسور حرفه ای درآیم و درس درستی به این دروغگوها که مدام وعده ی سر خرمن می دهند نشان بدهم. برای همین چند راند بوکس تماشا می کنم. پنج راند از احسان روزبهانی با یک حریف روس که او را از نفس انداخت و با امتیاز برنده شد. دلم می خواست چند بوکسور ایرانی را در مقابل حریف های چینی و آمریکایی و چند کشور دیگر ببینم که از سوی ما ناک اوت می شوند اما گفتند « نگرد نیست ! گشتیم نبود ! »  بعد از آن بیست و هفت ناک اوت از فلوید می ودر دیدم که شگفت انگیز بود و بدون چون و چرا و با قاطعیت حریف ها را نقش رینگ می کرد. ما که نتونستیم از پس این عده ی کذاب برآییم امیدوارم یکی هر چه زودتر بیاد توی رینگ و خون بپا کند! فقط لطفا راکی و رمبو و آرنولد و از این قماش نباشد. به شخصه موجودات فضایی رو ترجیح می دهم. شاید زمین به اشغال آن ها در آید اوضاع سرو سامانی بگیرد ! به امید دیدار موجودات فضایی مهربان تر از حاکمان فعلی جهان  !

مرگ در می زند !

+ ۱۴۰۰/۲/۱ | ۱۹:۱۴ | رحیم فلاحتی

  شکل بدی پیدا کرده است. این روزها زندگی شکل بدی پیدا کرده است. مرگ و میرها در اطراف مان زیاد شده است. مرگ از ویروس کرونا همه ی مرگ های دیگر را تحت شعاع قرار داده است . حتی مرگ بر آمریکا، مرگ بر شوروی و مرگ بر منافقین، کارتر و سادات و بگین و صدام و هر مرگی را که فریاد زده بودیم را. مرگ چه اشکال عجیبی دارد! حتی شکل خواستن آن هم برای افرادِ مختلف فرق می کند.

  همه چیز و همه ی اخبار دیگر تحت شعاع این ویروس عالم گیر قرار گرفته است. و مرگ هایی که هر روز با رقم هایی دو و سه رقمی در ذهن ما حک می شود. و واکنش ما این است که آهی بکشیم و فراموشش کنیم. و فراموش می کنیم تا فردا ظهر که اخبار ساعت چهارده دوباره رقمی را به هدیه بیاورد. و این در حالی است که مجری تلویزیونی که همه ی اخبار را به شکل مهوعی ساخته و پرداخته است، قیافه ای مغموم می گیرد تا آن رقم دو یا سه رقمی از جان باختگان را به بهترین شکل ادا کند.

  در پس این مرگ های کرونایی هزاران مرگ دیگر اتفاق می افتد که پنهان می ماند. مرگ از نداری و فقر. مرگ از سوء تغذیه، مرگ از بی ناموسی و مرگ از سوء مصرف مواد. و باز هم مرگ بر اثر خودکشی که منشاء آن هزاران درد فرو خورده است.

  متاسفانه در سرزمینی قدم برخاک گذاشته ایم که مرگ را ارزان و رایگان بر ما شهروندان بذل و بخش می کند.

تُفو! بر تو ای چرخ گردون تفو !

رازهای سر به مُهر

+ ۱۴۰۰/۱/۳۰ | ۱۳:۱۶ | رحیم فلاحتی

 

آفرینش نهایی - میکل آنژ

  امروز خیلی اتفاقی صفحه ی اینستاگرامی خانمی را دیدم که در آن خانم نویسنده ادعا کرده بود که مورد تجاوز جنسی قرار گرفته است. هم خانم نویسنده را می شناسم و هم نویسنده ی مردی که نقش استادی را در زمینه ی نویسندگی را برای آن خانم ایفا می کرده است. من هم چند جلسه ای را سر کلاس آن استاد نشسته بودم و احساس تنهایی دو نفره را در خانه ی شخصی اش که مرا به آنجا دعوت می کرد چشیده بودم. من و او تقریبا هم سن بودیم و همجنس. و اینکه در تنهایی دو جنس مخالف در خانه ای آپارتمانی چه اتفاقی می توانست بیفتد، می توان در اشکال گوناگون متصور شد.

   اکنون پس از سال ها پرده از رازهایی برداشته می شود که سر به مُهر مانده بوده اند. چرا دیر ؟ ... چرا اینقدر دیر ؟ چرا همان زمان قربانی نتوانسته از خود دفاع و یا از فرد مذکور شکایت کند؟ ... رفت و آمدها انجام شده است. کارهای مرتبط با کلاس داستان نویسی کامل و در برخی جهات به سرانجام رسیده و با کمک فرد خطاکار چاپ و منتشر شده و بعد از گذشت سال ها از زمان وقوع جرم فردی که مورد تجاوز قرار گرفته زبان به شکایت گشوده است.

 فکر می کنم آدمی به امید دلخوش است و در برابر حوادثی که بر او تحمیل می شود تفسیرهای عجیبی می کند. تفسیرهایی عجیب و مثبت به نفع خود و بدترین اتفاق های زندگی اش را به امید رهایی از وضعیتی که در آن است تحمل می کند. دلخوشی به اشتهار در آینده با دستیابی به موفقیت هایی که از زیر دست افرادی می گذرد که خود بهره جویان از این اشتهارند و دامی که تنیده اند موجب سوء اشتهار است و نابود کننده . آثاری که بر تن و جان آنکه آزاردیده تمام عمر برجای می ماند. اینکه این زن چه رنج هایی را برخود هموار کرده است و با چه امیدهای واهی راه به سرابی کشنده پیموده است تصورش دردناک است. این روزها زنان آزار دیده زبان به افشای این دست درازی ها گشوده اند. جرائمی که متاسفانه در بیشتر موارد مدرک و سندی نمی توان برای آن ارائه کرد و فرد گناهکار به راحتی از طبعات جرم خود فرار می کند و حتی درخواست اعاده ی حیثیت می کند.  

+ نقاشی آفرینش نهایی اثر میکل آنژ

 

 

راننده تاکسی

+ ۱۴۰۰/۱/۲۸ | ۲۳:۰۱ | رحیم فلاحتی

 

 روی صندلی پارک نشسته بودم . باد خنکی از غرب می وزید. از حجم بسته ی اینترنتم مقداری باقی مانده بود و درحال دانلود کردن یک فیلم بودم. آپارتمان مان در نقطه ی کوری است و به زحمت امواج مخابراتی قابل دریافت است و از سرعت دانلودی که توی پارک داشتم کیفور بودم.  یک تاکسی زرد نزدیکم پارک کرد و راننده اش پیاده شد و با لنگ و یک آبپاش شروع کرد به نظافت اتومبیلش. پیرمردی بود سرحال و قبراق .

  آفتاب بود و آسمان آبی . نور صفحه ی گوشی را زیاد کردم که راحت تر اطلاعات روی صفحه را ببینم. توی سایه نشسته بودم و فیلم به سرعت دانلود می شد. مرد میانسالی که کت و شلوار نیم داری تن اش بود با قدم های آهسته به راننده تاکسی نزدیک شد و احوالپرسی کرد. نسیمی که می وزید صدایشان را به راحتی به گوشم می رساند. از جاییکه سوال رسید به قیمت تاکسیِ زیرپای مرد، بی اختیار گوشم تیز شد و نگاهی دقیق تر به آن دو انداختم.

 صدا همراه باد می آمد : الان پژو مدل نود و پنج قیمتش  حدود صدوشصت میلیون تومنه .

: تو خط شهرک چیزی در میاد ؟

: خدا رو شکر ! اما تو این تعطیلی کرونا امروز با یکی دو نفر رفتم و برگشتم. کسی تو خیابون نیست.

: چند ساعت کار می کنی ...

بعد از چند دقیقه سوال و جواب مشخص شد جناب راننده بازنشسته است و دو و نیم میلیون دریافتی دارد و یازده سال است همسرش مرحوم شده و و مجرد است و در این مدت بیکار نمانده است. برای خواستگاری و ازدواج به شهرهای مختلفی سفر کرده بود که یک یک اسم شان را برد. هر کدام از طرف دوست و آشنا و فامیل معرفی می شد اند. گفت نزدیک به سی جا رفته است ولی هیچ کدام به نتیجه نرسیده است.

  مرد که داشت راننده تاکسی را مثل بازپرس قهاری تخلیه ی اطلاعاتی می کرد دو بال کت اش را با دست روی سینه جمع کرد و گفت : « سی جا رفتی و جور نشد ؟!!  مگه چی می خواستن ؟ نکنه دم و دستگات از کار افتاده ؟ »

 راننده تاکسی خنده ای کرد و گفت : « نه ! خیالت راحت ! سالم سالمه . موتور تازه تعمیر و همه لوازم اصلی ... »

: خب دردشون چی بود؟

: وقتی می فهمیدن خونه و حقوق دارم می گفتن از سه واحد آپارتمانی که داری اونی که توش نشستی و حقوقت و رو به نامم کن ! می گفتم بعد از مرگ من حقوق برای شماست و از خونه هم ارث می بری ...

  حرف هایشان به سرانجام نرسید. وانت دوکابین شهرداری از راه رسید و چند بوق کوتاه زد . مرد کت پوش با عجله عذرخواهی کرده سوار وانت شد و رفت . راننده تاکسی لنگی را که در دستش خشک شده بود چهارتا کرد و افتاد به جان شیشه ای ماشینش . حالا نساب کی بساب ! انگار دق دلش را می خواست سر ماشین خالی کند ...

 

مادر ترزا

+ ۱۴۰۰/۱/۲۵ | ۲۰:۴۹ | رحیم فلاحتی

 

  او به دنبال دستوری جدید برای پخت نان و شیرینی است و من به دنبال نوشتن متنی برای وبلاگم. گوشی صداگیرم را می گذارم که صدای گزارشگر فوتبال را نشنوم . جعبه ی جادو، بی مصرف روشن است. حوصله ی تماشای فوتبال را ندارم. حوصله ی خیلی چیزهای دیگر را هم ندارم. و در نهایت شاید خبری از نتیجه  بازی ها بگیرم و والسلام .

  هر کسی که نشسته و بیش از یک متن در واتس آپ  تلگرام و غیره نوشته باشد این موضوع را می پذیرد که نوشتن نظم فکری می خواهد. فرهنگ شتاب زده و رسانه محورِ ما، ایجاد نظم فکریِ لازم برای عمیق کردنِ زندگی را ناممکن ساخته است. صدها کانال تلویزیونی هست که از بین شان انتخاب می کنیم، حجم عظیمی از اخبارِ روی اینترنت، وسایل ارتباط جمعی قابل حمل و این همه برنامه که نمی توان با همه شان هماهنگ شد. همه چیزِ اطراف ما از بیلبوردهای آزادراه ها و اتوبوس ها تا زوزه ی یکنواخت تلویزیون که موسیقیِ متنِ زندگی خیلی از انسان هاست، ما را با احساسات و عواطف و تنش های متفاوتی بمباران می کنند. جمع کردن حواس روی کاری که مشغول آن هستی سخت است، چه کتاب خواندن باشد، چه نوشتن و چه هرکار دیگری . و این چیزی است که من هم مدت هاست با آن دست به گریبانم. سکوت به معنای واقعی از زندگی ما رخت بسته و دیگر جایی یافت نمی شود که برای دمی آسودن از صدای مزاحم به آن پناه برد .

  اگر پست های من را می خوانید باید بگویم من علاقه ی زیادی به نوشیدنی های گرم دارم و الان باید بروم سراغ کتری . بلند می شوم و کتری را پر می کنم و روی اجاق می گذارم. جانی بطری شیر را روی سینک گذاشته است. به گمانم امشب مراسم پخت و پز داشته باشد. در حال یادداشت کردن مطلبی از گوشی است. می خواستم بپرسم خیال پخت چه نوع نانی را دارد اما بی خیال می شوم.

  در کتابی که می خوانم جایی از مادر ترزا نقل شده که :  « اگر صد کودک گرسنه باشند و فقط یکی را می توانی سیر کنی آن یک کودک را سیر کن. نگران نود و نه کودکی که می توانی سیر کنی نباش ! اگر نگران آن ها هم باشی هیچ کاری نمی توانی بکنی . این کار را هم همین امروز بکن و گرنه فردا همین کودک هم می میرد.»

  به سراغ کتری می روم و چای می ریزم و دو نان خانگی کنارش می گذارم . گوشی صدا گیرم را برداشته ام . کنار جانی می نشینم و به این فکر می کنم که توصیه ی مادر ترزا را از امشب به کار ببندم و به سراغ آن یک کودک رفته و همان را سیر نگه دارم. باید خیلی از اشیاء را از اطرافم جمع کنم و صداهای مزاحم را بِبُرم . بخصوص این جعبه ای که تمام جنبل و جادویش نقش برآب شده است و به غیر از زر زر مفت چیزی ندارد !

 

 

دُمی که بلای جانش شد!

+ ۱۴۰۰/۱/۱۵ | ۲۰:۳۸ | رحیم فلاحتی

فروردین به نیمه رسید. به همین راحتی .

صبح که از خانه بیرون آمدم، دراطراف پارک مهستان چشم گرداندم . هوا تاریک بود و به زحمت درختچه ها و بوته ها را می دیدم. خبری نبود. دیروز همینجا دیده بودمش . از خیابان اسفند بیرون آمده بود و رفته بود به ضلع شرقی پارک که خاکی بود و پوشش گیاهی نداشت .

  از دیروز تا به حال خیلی فکر کرده بودم. به دیدن این حیوان خیلی فکر کرده بودم. صبح اولین روز کاری و در آغاز سال جدید کاری دیدن این روباه مکار چه معنایی داشت ؟ اصلا سابقه نداشت. نمی توانستم به راحتی قبول کنم دیده شدن این موجود در این روز بخصوص در مقابلم از روی تصادف باشد. حرکاتش خیلی عجیب بود. وقتی یک دَم ایستادم تا بیشتر نگاهش کنم، او هم مکث کرد و نگاهم کرد. انگار می خواست چیزی به من بگوید. اما ترس و یا هر حس دیگری اجازه نداد. من هم ترسیدم. می خواستم بیشتر تماشایش کنم اما ترسیدم رم کند و ناپدید شود. اما با یک حسی از دودلی نزدیک شدن و یا نشدن به من، کمی در جاییکه بود چرخ زد و در تاریکی گم شد.

  نوشتن را رها می کنم . چای دم کشیده است. نوشیدن چای بعد از خواب بعد از ظهر کیف دارد. چای می ریزم و جانی را که سردرد دارد به نوشیدن چای دعوت می کنم. دعوتی با تشریفات خاص و محترمانه که شاید نمونه اش در مراسم چای ژاپنی دیده شده باشد. جانی خنده اش می گیرد.

  صدای جیغ زنی افکارم را به هم می ریزد. گوش تیز می کنم. دوباره و چند باره تکرار می شود و بعد صدای مردی که خشونت از آن می بارد. صدا پشت پنجره است. سرک می کشم. کسی را نمی بینم . دوباره سرک می کشم. کسی نیست . فقط حجم زیادی از ناسزا است که زن و مردی نثار هم می کنند. صدا به گوشم آشنا می آید. و باز آشنا و آشناتر می شود. محمد و مرجان دعوای زناشویی را کشانده اند به راه پله و ورودی آپارتمان. مرد اصرار دارد که زن را به خانه بکشاند اما زن از ترسش می گوید و از اینکه در خانه کتک خواهد خورد. می خواهد در کوچه بماند و همسایه ها صدایش را بشنوند و به هرای بیایند. حسی از خجالت سرتا پایم را می گیرد. صدای پسر نوجوان شان هم در این میان شنیده می شود که سعی دارد پدر و مادرش را آرام کند. اما مرد وقیحانه ترین ناسزاها را نثار زن می کند.

  چای اول را می خورم . انگار که نخورده باشم. لیوان دوم را می ریزم. تکه ای شکلات تلخ توی دهانم می گذارم و به صداهای پشت پنجره گوش می کنم. آقا رضا همسایه طبقه ی اول که سن و سالی ازش گذشته آمده به وساطت . اما محمد بی خیال نمی شود و مدام مرجان را تهدید می کند. شکلات تلخ را به سق ام چسبانده ام و آرام میک می زنم. یک تلخی همراه با شیرینی مختصر روی زبانم است. لیوان چای را تا کنار لبم می آورم . هرم داغش به لبم می خورد و بی اختیار می گذارمش پایین . نمی خواهم زبانم بسوزد.

  به جانی می گویم : « عجب اوضاعی شده ! هیچکس اعصاب نداره . همه شدن مثل خروس جنگی و به هم می پرن... »

می گوید : « تا به حال ندیده بودم تو آپارتمان از این خبرا باشه . »

می گویم : « سر دردت بهتر شد ؟ »

می گوید : « داشت بهتر می شد اما این ماجرا ... »

  دوباره روباهی که صبح دیروز دیده بودم پیش چشمم ظاهر می شود. به دم بلند و زیبایش فکر می کنم. دم زیبایی که بسیاری از اوقات بلای جان این زبان بسته می شود. زن های هنرپیشه زیادی را به یاد می آورم که دم روباه به دور گردن خود داشته اند . دم لطیف و گرم روباهی پیچیده در گردنی بلند و بلورین . دُمی که بلای جان صاحب اش شده ...

 

گاو حیوان دلبندی ست

+ ۱۳۹۹/۱۲/۴ | ۲۱:۵۳ | رحیم فلاحتی

 

  شروع کردم به دویدن . توی خواب خیلی می دوم. توی بیداری هم عاشق دویدنم. اما هیچ وقت دونده نشدم.

  شب شده و گرسنه ام. دم دست ترین چیز تخم مرغ است . آب آپارتمان قطع شده است. همسایه ها در زیر پله ی طبقه ی همکف درحال ور رفتن با پمپ آب هستند.

  در ورودی را باز می کنم و پله ها را دوتا یکی بالا می روم. به پشت بام می رسم. چند کبوتر هراسیده، از بام می پرند و در سیاهی محو می شوند. چند دشنام نثار ماه می کنم که به من لبخند می زند. باد خنکی از غرب می وزد. دو دستم را در امتداد شانه ها باز می کنم و روی پنجه می روم چند نفس عمیق می کشم . ریه هایم پر از اکسیژن ناب می شود. در برابر ماه تعظیم می کنم و دشنام هایم را پس می گیرم. ماه هنوز به من لبخند می زند.

  پله ها را دوتا یکی برمی گردم پایین . بیشتر گرسنه شده ام . ماهیتابه را روی اجاق می گذارم و فندک می زنم. و به این فکر می کنم که چه کسی برای اولین بار یارش را به ماه تشبیه کرده است. بابت دشنام هایی که به ماه داده ام غمگین می شوم.

  کسی در می زند. در را باز می کنم. مرد همسایه است .

: سلام ممد آقا . آچار فرانسه داری ؟ اتومات پمپ رو می خوام باز کنم . برای من سرکار مونده .

: سلام . آره ! الان برات میارم . راستی مجتبی می تونم یک سوال ازت بپرسم ؟

: آره بپرس . اما آچار یاد نره !

: می دونی اولین بار کی یارش رو به ماه تشبیه کرده ؟ الان رفته بودم پشت بوم . ماه خیلی خوشگل شده بود.

: ممدآقا ! لطفن آچار فرانسه رو برام بیار ! روی اجاق چیزی داری ؟ بوی روغن داغ بلند شده .

 من مستاصل مانده ام پله ها را دوتا یکی بالا بروم و ماه را نشان مجتبی بدهم ، به داد ماهیتابه ی روی اجاق برسم و یا آچار فرانسه را از توی جعبه ابزار بیاورم. پله ها را بالا می روم . مجتبی نمی آید. ماه در آسمان نیست . رفته است . شاید اصلا امشب نیامده باشد. جای دیگری قرار داشته است.

  می دوم . می دوم و می دوم . من عاشق دویدنم . به دشت سبزی می رسم.  گاوها مشغول چرایند.

   امسال سال گاو است . شنیده ام  و یا شاید جایی خوانده باشم که می گویند:  متولدین سال گاو آرام و صبور ، خجالتی و دقیق و دارای سبکی متعادل اند. گاو اهل تفکر است و تنهایی را می پسندد. میهن پرستی گاو بی نهایت است و می تواند هدف خود را با تعصب پیگیری کند ...  گاوهای دشت سربلند می کنند و همگی ماغ می کشند و دوباره مشغول چریدن می شوند.

  باید تا رسیدن شب گاوها را تماشا کنم و رقص علف ها با نوازش دست های باد . شب که از راه برسد و مهتاب دشت را نقره فام کند از ماه سوالم را خواهم پرسید : چه کسی اولین بار دلدارش را به ماه تشبیه کرده است ؟ باید او بداند . باید او بداند ...

 

 

زهرمار، هلاهل و یا شوکران

+ ۱۳۹۹/۱۲/۱ | ۱۴:۱۲ | رحیم فلاحتی

 

  می خواهم شروع کنم به نوشتن اما ریش دو روزه ام می خارد. چندبار ناخن به چانه ام می کشم اما دوباره به خارش می افتد. اگر خانم باشید درک این احساس برایتان دشوار است اما آقایان هم انگار این روزها برای فرار از این دردسر روزانه، یا به هیبت برادران داعش و طالبان درآمده اند و یا هر روز پیه تراشیدن صورت را به تن می مالند و من آبلوموف هم که با پیه میانه ای ندارم و گهگاه تراشیدن صورتم به تعویق می افتد، دچار جان خارش می شوم . ( لطفن چند دقیقه ای به من فرصت بدهید تا بروم صورتم را اصلاح کنم و برگردم .)

 عذر می خوام ! کمی دیر کردم. چون دلم نیامد دوش نگیرم . زیر دوش آب فکرم هزار جا رفت. اما روی یکی ثابت ماند. روی حادثه ی تلخی که برای بهروز افتاده است . بهروز ده روز پیش با پراید صدویازده در جاده ی شمال به پشت یک نیسان کوبیده است و ...

  سعی می کنم حادثه را در ذهنم باز سازی کنم. اما باید در قالب مردی بروم که شاید در آن لحظه وضعیت جسمانی و روانی مناسبی نداشته است. بهروز معتاد به موادمخدر صنعتی است. البته درسش را جهشی نخوانده و از سیگار شروع کرده و در ادامه حشیش و تریاک و شیشه و کریستال را هم به پرونده اش اضافه کرده است .

   شاید در آن لحظه خمار بوده و یا شاید سر کیف، خدا می داند. یک لحظه پلک روی هم گذاشتن در سرعت بالا و صدای مهیب برخورد دو خودرو و تبدیل شدن شان به آهن پاره و بعد از آن باید تاریکی و فراموشی بوده باشد.

 آب از بالا به سر و تن ام پشنگه می زند و من تصاویری را به سرعت برق و باد از پس چشم های بسته ام می گذرانم . تصاویری که خودم ساخته ام و به آپاراتچی ذهنم داده ام . صحنه های دوران کودکی مان که با هم گذشته تا بازی هایمان و دعواهایمان در حیاط عمه، یک به یک قطار می شوند. همه ی عوامل به صحنه می آیند . لوکیشن ها تعیین می شود. میزانسن ها شکل می گیرند و بازیگرها . بله ! بازیگرها . کس دیگری جز خودمان نمی تواند برای اجرا مناسب باشد. لعنتی ! راه فراری نیست ! باید خودمان بازی کنیم. کاش می شد آن صحنه ها را بازسازی کرد.

  چه زود چهار دهه از عمرمان گذشته بود. من به خیال خودم سرپا بودم و او روی تخت گوشه ای از خاک در کما و فراموشی بود و با مرگ دست و پنجه نرم می کرد. او خیلی چیزها را از دست داده بود و من هم چیزهایی را از دست داده بودم. اما هنوز سلامتی ام برقرار بود و سراغ و دود و دم و دیگر چیزها نرفته بودم و به خودم اجازه می دادم قضاوتش کنم.

  بهروز دو ازدواج ناموفق داشت . اولین زندگی مشترک را سال ها پیش با داشتن یک فرزند دختر به بن بست کشانده بود و دومی را هم چندماه قبل با داشتن فرزند دختری دیگر از هم پاشانده بود. زن هایی که از اعتیاد و کارهای او به تنگ آمده و رهایش کرده بودند. در این سال ها بارها و بارها سعی کرده بود اعتیاد را کنار بگذارد اما شکست خورده و باز با اشتیاق به سر خانه ی اول برگشته بود.

  نوشتن را رها می کنم. می روم گوشه ای کِز می کنم. غمی سنگین در جانم لانه می کند. فکر کشتن و جان یکی را گرفتن انرژی زیادی می خواهد. به ملک الموت فکر می کنم. به این فرشته ی مقرب و انرژی کلانی که صرف قبض روح می کند. هنوز نمی توان به قطع یقین از شیرینی و یا تلخی مرگ سخن گفت . کسی چه می داند. کسی چه می داند.

  دو روز است از بهروز خبری ندارم . باز شک به سراغم می آید. آیا او مستحق مرگ است؟ می دانم که زندگی سختی داشته و گذشت زمان آن را سخت تر و سخت تر کرده است . اما خودش هم در این سخت تر شدن مسیر زندگی بی تقصیر نبوده است. به ملک الموت فکر می کنم . آنگاه که دستور قبض روح صادر شود او بی امان به کارش می رسد . و مرگ شاید هدیه ای باشد ! شاید ! شاید ! ... گوشی را بر می دارم . شماره اش را می گیرم . خواهری که پاسوز خانواده است تلفن را جواب می دهد. همه چیز رو به راه است . فردی که هفته ی پیش دکتر جوابش کرده بود الان در خانه بستری است و خوب می خورد و خوب می خوابد . و منتظر چند عمل جراحی در آینده است . تماس که قطع می شود دوباره به قطعیت زمان مرگ فکر می کنم. قبض روحی که انگار منتظر صدور فرمان از مقامی بالاتر است .

ایسوس عروس

+ ۱۳۹۹/۱۱/۸ | ۲۰:۵۲ | رحیم فلاحتی

 

 هفته ها بود ارتباطم با لپ تابم قطع شده بود. بازش نمی کردم. روشنش نمی کردم. چیزی تایپ نمی کردم و خب واضح است اصلن با هم حرف نمی زدیم. همانطور ساکت و بی صدا توی یکی از طبقات میز تلویزیون جا خوش کرده بود و فقط گهگاه نگاه مان با هم گره می خورد و دوباره هرکس سرش بکار خودش گرم می شد.

  از من عجیب بود که به این ایسوس سفید که جانی اسمش را گذاشته بود عروس و من دوستش داشتم کم محلی کنم. اما این کار را کرده بودم. این روزها حال مان خوب نبود و به هر زحمتی بود سعی می کردیم با دوران کرونا و قرنطینه و با احتیاط بیرون رفتن ها کنار بیاییم. اما انگار بدون اینکه متوجه باشیم این محدودیت ها کار خودش را کرده بود . هشت ماه از آخرین باری که به خانه ی پدری رفته بودم می گذشت. رفتم سراغ علی بابا و بلیط گرفتم . برای عروس بلیط نیاز نبود. و صبح یک روز زمستان راهی شمال شدیم. من و جانی و عروس .

  اولین قرارم با بهمن بود. ساعت ده صبح کنار شیر سنگی . پیغام داد دیر می رسد. چون منتظر بود تا آب جوش بیاید و فلاسکش را پر کند که قرارمان به عطر قهوه بیامیزد. و من از این تاخیر خوشحال شدم. چون فرصت داشتم عکاسی کنم. انتظارم خیلی طولانی نشد. خیابان سی متری را قدم زدیم و از هوای مه گرفته و دمای بالای هوا که برای دی ماه بعید بود تعجب مان را نشان دادیم. همه چیز عالی بود. با بهمن همیشه کلی حرف برای زدن داشتیم. از هر دری می شد حرف زد . بخصوص از علایق مشترک . از عکاسی و کتاب و نوشتن و سفر و ... .

  مسافتی طولانی را گپ زدیم . از حاشیه رودخانه رسیدیم به موج شکن قدیم انزلی ، کمی روی شن های ساحل راه رفتیم و راه مان را به سمت موج شکن بزرگ و تازه تاسیس ادامه دادیم. در یک روز وسط هفته سکوت این نقطه از شهر که از سه طرف آب دریا آن را در برگرفته، شگفت انگیز است. با دور نمایی از اسکله ی بندر . دو موج شکن قدیمی و دورترها پل غازیان . و گهگاه صدای کاکایی ها .

  بهمن برای یک فنجان قهوه کشاندم بالای سنگ های دماغه موج شکن . جایی که نهایت پیشروی را در دل دریا داشت. بالای سنگ ها بودیم که نقطه ای را نشان داد و گفت : «  اونجا برای نشستن خوبه . می تونی بپری ؟ »  گفتم : « آره ! » و پریدم. و آنجا بود که فهمیدم دیگر برای بعضی کارها آن آمادگی بدنی سابق را ندارم و امکان دارد با یک اشتباه مثل گوجه ی لهیده یک گوشه پرت شوم ...

 ادامه دارد 

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو